آدم عوضی! [قسمت سه]
بزرگ که شدم دیدم پدرم پیر شده. انگار پدر باید پیر شود تا پسر، بزرگ شود! من درخت توت شدم و او فرتوت! هر سانتی که بر قامت من افزوده میشد یک سانت از قد پدر کم میشد. خَم میشد!
کاش فقط همین گوژپشتی پدر بود. همه چیز داشت در گذر زمان تغییر میکرد. بهراستی، زمان، همه چیز را عوض میکند، همه چیز! کیمیاگری است برای خودش! آنچنان که همزمان مغز من بزرگ میشد و مغز پدر آب میرفت. دستان من کشیدهتر میشد و دستان او مچالهتر. پوست من آبدارتر میشد و پوست او بیابان خشکیدهی پُرچین و چروک. چراغ چشمان من فاصلههای دور را روشن میکرد و چراغ چشمان او داشت کور میشد و به زور فضای نزدیک مردمک چشمش را نورانی میکرد. کاش من هم چشمان کمسوی پدرم را داشتم تا کمتر از دیدن دردهای باوضوح بالا رنج میبُردم!
نابودی او فدای رشد من میشد. شبیه خاکی که برای رشد بذر، تمام مواد مغذی بدنش را نثار آن میکند تا چیزی جز مشتی پودر بیخاصیت ازش باقی نماند. با اینکه خوب میدانستم که رویایی آغاز نمیشود مگر آنکه رویای دیگری قربانی آن شود، اما نمیتوانستم دست روی دست بگذارم و تماشاگر بیخاصیت شدن این خاک از هرگونه مواد مغذی شوم. باید در کنار رشد من، او در بهترین وضعیت ممکن باقی میماند. باید خاک پای پدرم میشدم!
در تمام زندگی، تنها همدم و مونسم پدرم بود و هست، او که نباشد، وجود من هم بیهوده است. برای نجات او باید هرکاری بکنم تا دیر نشده، نجات او، درست نجات خودم است. حتی اگر مجبور شوم تمام عمرم را در آن خیابان ترسناک کار کنم. باید پدرم را از نو بسازم!
ادامه دارد...
خیلی حواشی داره متن….. حوصله بر هست. نمیشه شسته رفته تر کرد؟
مهدی/مینو عزیز ممنونم از ثبت نظرت. اتفاقا خیلی مختصره این رمان. تقریباً خلاصه است و حاشیه نداره. داستان مشخصه و حول محور یه پدر و پسر میچرخه.
اگر ریزتر و موردی نظر بدی ممنون میشم
مشتاقانه دنبال میکنم داستان رو
باعث افتخاره
بسیار مشتاق شدم…
سپاسگزارم ممنون از همراهیت
عالی بود
سپاسگزارم پروانه عزیز
نوشته با نگاه به مسائل اجتماعی موشکافانه و بعضا روانشناسانه همراه است . شخصا از خواندنش لذت بردم و مسلما اندوه منو بهمراه داشت برای وجودمسائل ومغضلات موجودی که دقیقا اشاره شده .
سپاسگزارم از نظر و همراهی خوبت- عزیز دل. برآفتاب باشی.
عالی
زنده باشی علیرضا جان
دمت گرم
داداش
عزیزی- زنده باشی