آدم عوضی ۱

هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت بیست و نه]
اگر پدر دوقلوها از این راز و رابطه‌ی پنهانی آنان مطلع می‌شد و سراغ پدرم می‌آمد قطعاً او را می‌کشت و شاید هم خیلی محترمانه می‌گفت، تو همسر مرا دوست داری، او نیز تو را دوست دارد؛ اما تو داری با این کار یک خانواده را ویران می‌کنی. مطمئناً اگر او را بکشد کاری درستی می‌کند و اگر این حرف را بزند هم حرف درستی است؛ چون فقط یک خانواده متلاشی می‌شد قطعاً که ما خانواده نبودیم! نمی‌دانستم آرزو کنم او نفهمد یا آرزو کنم بفهمد.
×××
همیشه به نشانه‌ها بی‌توجهم؛ با این‌که نشانه‌ها نشان‌دهنده‌ی راه‌اند، اما یک بار که به تابلوی پیچ خطرناک، توجه زیادی نشان دادم کلاً مسیر را فراموش کردم و از آن خارج شدم و با دوچرخه به دره سقوط کردم؛ آن زمان بود که فهمیدم برای طی کردن راحت مسیر، باید خیلی وقت‌ها تابلوها و نشانه‌ها را نادیده گرفت.
×××
می‌دانم کار سختی است، ولی فقط اندکی زمان لازم دارم. زمان، پاک‌کن دردهاست. زمان، اگرچه ردی از آن نشانه‌ی دردناک را باقی می‌گذارد اما هم از تیرگی‌اش می‌کاهد و هم از وضوحش. همچنان که راز بی‌مادر بودن را در مسیر زمان فراموش می‌کردم، آن عکس زن هندی را نیز از خاطر بردم و این بار این خواب ناخوشایند را، که مطمئنم چند روز دیگر به‌کلی از ذهنم خواهد رفت. به‌جز اثر آن که بر دفتر زندگی‌ام، باقی خواهند ماند. مطمئناً با دیدن درد و ابهامی جدید، همه‌ی این دردها عود خواهند کرد و مرا به یاد ردپای آن پاک‌کن خواهد انداخت.
×××
پدرم اصلاً رفتار مشکوکی نداشت اما به هر حرکتش مشکوک بودم. بیشتر کنارش می‌ماندم تا بیشتر مطالعه‌اش کنم. سال‌ها ازش دور بودم. هیچ‌گاه به حضور و کارهایش خیره نشده بودم. هرگز برایم این‌قدر مهم نبود. باید می‌فهمیدم چی توی سر این پیرمرد هست؟ از چشمانش نمی‌شد چیزی را خواند، چشمانش، پُر آب بود و مواج، عمیق و چروک و محتاج. هیچ‌چیزی در نگاهش قابل‌فهم نبود. باید از رفتارش چیزی می‌فهمیدم و یا از گفتارش. اما پشت زبان او، اندیشه‌ای۶۰ ساله پنهان‌شده بود که اگر قرار بود چیزی را پنهان کند خیلی راحت می‌توانست یک پسر کم‌سن و کم‌تجربه را با زبانش بازی دهد. رفتارش هم جز شک چیز بیشتری به من نرساند.
×××
اکنون انگیزه‌ی بیشتری به من اضافه شد و آن کار کردن بود؛ نه‌فقط به نیت پدرم و اوضاع بد مالی؛ بلکه برای فرار از خانه، برای فراموش کردن راحت‌تر این پرسش‌ها و دردها. کار، شبیه یک خیمه است که می‌تواند آدمی را درون یک سیاهی امن ببرد تا کمتر به فضای بیرون از خیمه، بیندیشد.
ادامه دارد…

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

14 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهدی
مهدی
2 سال قبل

خیلی حواشی داره متن….. حوصله بر هست. نمیشه شسته رفته تر کرد؟

ساحره
ساحره
2 سال قبل

مشتاقانه دنبال میکنم داستان رو

Behnaz
Behnaz
2 سال قبل

بسیار مشتاق شدم…

پروانه
پروانه
2 سال قبل

عالی بود

فانید
فانید
2 سال قبل

نوشته با نگاه به مسائل اجتماعی موشکافانه و بعضا روانشناسانه همراه است . شخصا از خواندنش لذت بردم و مسلما اندوه منو بهمراه داشت برای وجودمسائل ومغضلات موجودی که دقیقا اشاره شده .

علیرضا بخیت
علیرضا بخیت
2 سال قبل

عالی

مهدی
مهدی
2 سال قبل

دمت گرم
داداش

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
14
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x