آدم عوضی! [قسمت بیست و هشت]
صبح، اصلاً دوست نداشتم پدرم را ببینم. چنان ازش نفرت پیداکرده بودم که میخواستم او و آن خانه را برای همیشه ترک کنم. البته این بافرهنگترین واکنش است. درحالیکه دوست داشتم او و آن خانه را برای همیشه آتش بزنم. هنوز رعشههای ناباورانهی اتفاق دیشب ذهنم را آزار میداد. انگار تصویری بود که باید میدیدم و باید بر قاب اندیشهام ثابت باقی بماند، تا تنفرم عمیقتر شود. هنوز هم خیلی خوب نمیدانم خواب بود یا عیناً در واقعیت اتفاق افتاد؟ چنان وضوح بالایی داشت که حتی یک صحنه از آن از خاطرم بیرون نرفت. مطمئناً خواب بود اما چرا اینقدر شفاف و پرواضح؟ چرا فراموشم نشد؟ من که هزاران بار خواب دیدم و جز یک صحنهی مخدوش و تار چیزی برای صبح روز بعد در خاطرم باقی نماند، چرا این خواب باید محو نشود؟ نکند رؤیای صادقانه بود؟ البته رؤیا را به خواب شیرین میگویند این کابوس وحشتناکی بود که هرگز انتظار نداشتم اتفاق بیفتد پس لابد کابوس صادقانه است! کابوس صادقانه یعنی شبیه همان حقیقت محض و تلخ که با صد مَن عسل هم نمیشود آن بلعید و فرو برد.
×××
صبح، احساس کردم یک پوستهی توخالیام. شبیه گردوی پوچ یا کرمخورده. تمام گردوهایی که میشکستم تا با پنیر بخورم همین حال مرا داشتند. فقر و نداری یک درد است و ولی احساس پوچی، دردی دردناکتر.
نه میل به رفتن بود و نه میل به ماندن و نه میلی به خوردن. دقیقاً حال من شبیه خانهای بود که در آن زندگی میکردم حدفاصلی بین زندگی و مرگ. یک برزخ ناخوش که انگار تمامی نداشت. چنان آن خواب ذهنم را درگیر خودکرده بود که بهمانند یک حقیقت الهامبخش بود تا یک خواب. اگر چنین چیزی واقعیت داشته باشد آرزو میکنم خیلی زود بمیرم. چون توی این زندگی هیچچیزی ندارم جز ذرهای اعتماد به پدرم و اندکی باور که اگر آنهم دستخوش چنین اتفاقی شود بهتر است که از اینهمه رنج، زودتر خلاصی یابم.
×××
غمگین و عبوس کنار پنجره رفتم و بازهم بدن آن کاکتوس را در دستم فشردم تا خارهایش مُسکن احساسم شود و بازهم خون و درد که تسلی خاطرم شد. مدام با خودم زمزمه میکردم یعنی ممکن است آن دو باهم رابطه داشته باشند؟
ادامه دارد…
خیلی حواشی داره متن….. حوصله بر هست. نمیشه شسته رفته تر کرد؟
مهدی/مینو عزیز ممنونم از ثبت نظرت. اتفاقا خیلی مختصره این رمان. تقریباً خلاصه است و حاشیه نداره. داستان مشخصه و حول محور یه پدر و پسر میچرخه.
اگر ریزتر و موردی نظر بدی ممنون میشم
مشتاقانه دنبال میکنم داستان رو
باعث افتخاره
بسیار مشتاق شدم…
سپاسگزارم ممنون از همراهیت
عالی بود
سپاسگزارم پروانه عزیز
نوشته با نگاه به مسائل اجتماعی موشکافانه و بعضا روانشناسانه همراه است . شخصا از خواندنش لذت بردم و مسلما اندوه منو بهمراه داشت برای وجودمسائل ومغضلات موجودی که دقیقا اشاره شده .
سپاسگزارم از نظر و همراهی خوبت- عزیز دل. برآفتاب باشی.
عالی
زنده باشی علیرضا جان
دمت گرم
داداش
عزیزی- زنده باشی