آدم عوضی ۱

هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت بیست و هفت]
خیانت، همیشه خطای فاحش بین زن و مرد نیست. هر کاری که باور مقدس و پذیرفته‌شده‌ای را تغییر دهد، خیانت است. خیانت، نابودگر باور است. مثل عشق، که خیانتی است به اندیشه.
×××
عشق سر پیری هم دست از سر کسی برنمی‌دارد. بخصوص اگر آن‌کس هرگز زنی را در آغوش نگرفته باشد. درست یک روز بعد از تصمیم‌گیری نهایی‌ام برای شروع کار، یک آن دیدم که پدرم با زنی به پستو ‌رفت و با او معاشقه کرد. نفهمیدم کی بود. داشتم شاخ درمی‌آوردم. مگر ممکن است!؟ قطعاً که ممکن است اما توقع و انتظارش نمی‌رفت. وقتی به اندیشه‌هایت باور داری و بنای زندگی را بر پایه‌ی آن ساختی هر حرکتی در جهت خلاف آن، بیرون کشیدن آجری از این بناست. بنابراین چنین حرکتی، ستون و دیوار باورهایی که از پدرم ساخته‌ام را یکباره ویران نمی‌کرد بلکه داشت اندک‌اندک آجرهای آن را بیرون می‌کشید. چه زمانی کل این دیوار فرو ریزد خدا می‌داند. چرا پدرم داشت به باورهای من و البته به اعتقادات عمیق شخصی خودش خیانت می‌کرد؟ آیا او می‌خواست روان و باورهای مرا به بازی بگیرد!؟ یا از دنیا انتقام می‌گرفت؟ شاید خوب نفهمید چه عزمی برای کار کردن دارم؟ شاید تصور کرد، حرف بیخودی زدم برای خالی نماندن عریضه؟ شاید وقتی مرا باور نکرد باور خودش را تغییر داد! باید هم این‌گونه باشد؛ من اگر کارکن بودم مدت‌ها پیش شروع می‌کردم نه الان که کارد به چشمان پدرم خورده!
×××
استرس داشتم و هزار پرسش بی‌پاسخ. چرا دقیقاً بعد از این‌همه سال، پدرم الان دست به‌کار شده، نکند عشق پیری است و معرکه‌گیری!؟ نکند از ترس این‌که ممکن است به‌زودی نابینا شود قصد کرده تا دیدنی‌ترین دیدنی‌های دنیا را ببیند و حسرت‌به‌دل نماند؟ هرچه هست او زنی را در آستین داشت و خیلی گرم و صمیمی با او به کنجی خزید و صدای خنده‌ها و نفس‌هایشان خیلی زود‌ دَم کشید و سپس به جوش افتاد. انگار هیچ ابایی نداشتند که من بویی ببرم و بفهمم. ترسی در صدایشان نبود. صدای بلند آه و فریادشان در لذتی پنهان، روحم را سخت به هم می‌فشرد. خیلی آسوده و در کمال آرامش و هیجان، کار خودشان را ‌کردند. مطمئناً رابطه‌ی جنسی برای یک پیرمرد، شبیه بازی بیلیارد با شلنگ است. بنابراین مدت‌زمان زیادی طول کشید، احساس کردم یک شبانه‌روز کامل سرپا و با تمام وحشت و ناباوری، در آستانه‌ی در اتاقم منتظر بیرون آمدنشان شدم. می‌خواستم بفهمم با چه کسی به آنجا رفته؟ هزاران سؤال ازش داشتم که شکی نبود پاسخ هیچ‌کدامشان را نمی‌توانست هرگز بدهد.
×××
در اتاقش باز شد و ابتدا زنی چاق و سفید، خنده‌کنان بیرون آمد؛ بی‌هیچ ترس و دلهره‌ا‌ی، در نگاه‌های لرزان و حیران من که داشت از حدقه درمی‌آمد خیره شد. جنس خنده‌اش عوض شد و فوراً لبخندی ترسناک جایش را گرفت آن‌چنان که سر جایم میخکوب شدم. او مادر دوقلوها بود. نکند دارم خواب می‌بینم!؟
ادامه دارد…

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

14 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهدی
مهدی
2 سال قبل

خیلی حواشی داره متن….. حوصله بر هست. نمیشه شسته رفته تر کرد؟

ساحره
ساحره
2 سال قبل

مشتاقانه دنبال میکنم داستان رو

Behnaz
Behnaz
2 سال قبل

بسیار مشتاق شدم…

پروانه
پروانه
2 سال قبل

عالی بود

فانید
فانید
2 سال قبل

نوشته با نگاه به مسائل اجتماعی موشکافانه و بعضا روانشناسانه همراه است . شخصا از خواندنش لذت بردم و مسلما اندوه منو بهمراه داشت برای وجودمسائل ومغضلات موجودی که دقیقا اشاره شده .

علیرضا بخیت
علیرضا بخیت
2 سال قبل

عالی

مهدی
مهدی
2 سال قبل

دمت گرم
داداش

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
14
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x