آدم عوضی! [قسمت بیست و شش]
خانهای که در آن زندگی میکنیم در پستترین جای شهر قرار ندارد بلکه درست در بالای شهر است؛ منتها مکانی قدیمی و رها شده در بیخ گوش انبوهی از سازههای نو و برجهای بلند که در نقطهای سیاه، محصور شده. تلخ است که تمام پیرامونت رشد کند و نو شود اما تو هنوز کهنه باشی و درجا بزنی. اینجایی که زندگی میکنیم هر روز این را به من یادآوری میکند.
×××
خانهی ما یک واحد محقر از چندین آپارتمان کلنگی در شهرکی دورافتاده با قدمتی بیش از صد سال است که در سمت چپ و پایین آن گورستانی بنا شده که دیگر نیست و در سمت راستش چندین کوچهی و خیابان دیگر است و پس از آن، برجهای شیشهای و بتنی سر به فلک کشیده دیده میشود که ساختمان ده طبقهی ما در میان آنها به مانند یک زیرزمین به نظر میآید. اینجا نه شبیه اثر باستانی است که ارزش تاریخی داشته باشد، نه اثری تازه، که ارزش زیستن.
×××
نمیدانم برجها شکل اینجا را آنقدر زشت نشان میدهند یا اینجا برجها را خیلی زیبا و مرتفع به رخ میکشند؟ هرچه هست آن سازههای آسمانخراش، مهمانان ناخواندهای هستند که فقط آمدهاند تا میزبان را دق دهند. زشتی و زیبایی در اینجا چنان به چشم میآید که گویی به هم پیوند خورده. اما بهشدت از هم مجزایند.
×××
کوچهای که خانهی ما در آن است، یک دیوار مخروبه دارد که رو به مسیر گورستان قدیمی است. این کوچه مرز آخر بین زندگی و مرگ است. چون قبل از ما زندگی در جریان است و بعد از ما مرگ. آنچنانکه ما انگار در میان برزخی از ماندن و رفتن گرفتار شدهایم.
زاغهنشین، بهترین واژه برای آدمهای داخل این آپارتمانها است. هرچند همین آپارتمانهای قدیمی، روزگاری برای خودشان قدر و منزلتی داشتند اما درگیرودار روزگار و تغییرات، شکل یک زاغه را به خودشان گرفتهاند. طبقات اندک با واحدهای کوچک و بزرگ در دست قشر ضعیف این شهر است. قشری که من و پدرم و خانوادهی دوقلوها نمونهی بارز آن هستیم، که درست روبروی هم در طبقهی همکف زندگی میکنیم. ضلع غربی، تماماً واحدهای کم متراژ و ضلع شرقی ساختمان همگی متراژ بالاتری دارند. شکی نیست که بین فقرا نیز، قشر فقیر و متوسط و پولدار هم هست همچنان که بین ثروتمندان نیز به همین شکل. این یعنی همچنان که برای فقر، حدی نمیتوان در نظر گرفت برای ثروت نیز همین موضوع صدق میکند.
×××
زاغهنشینان چهرهی جُرم به شهر میدهند و زاغهنشینی، چهرهی فقر. زاغه در کنار فقر، ظاهراً مملو از جرم و جنایت است اما اینگونه نیست. ممکن است که از دید ثروتمندان و بیگانگانی که از دور ما را میبینند چنین ذهنیتی را به ما نسبت دهند اما جرم و جنایت در قشر مرفه اگر بیشتر از قشر فقیر نباشد کمتر نیست! تنها تفاوتی که هست قشر فقیر جرمهای کوچک را با لباس کثیف و دستان تهی و شکم خالی انجام میدهد که بیشتر به چشم میآید اما یک پولدار، جرمهای بزرگ با لباسهای نو و مجلسی و شکم پُر مرتکب میشود که اصلاً لابهلای حساب پُر پول و زیبایی و تجملات عطر و رنگ زندگیاش، محو میشود. هرچه هست مردم این ساختمان و ساختمانهای این منطقه، باهم زندگی مسالمتآمیزی دارند و نسبت به هم جرم و جنایتی مرتکب نمیشوند. هر جرمی هم که باشد در اینجا اتفاق نمیافتد. بلکه ظاهراً فقط مجرمان اهل اینجا هستند، مجرمانی که برای اربابان ثروتمند کار میکنند.
ادامه دارد…
خیلی حواشی داره متن….. حوصله بر هست. نمیشه شسته رفته تر کرد؟
مهدی/مینو عزیز ممنونم از ثبت نظرت. اتفاقا خیلی مختصره این رمان. تقریباً خلاصه است و حاشیه نداره. داستان مشخصه و حول محور یه پدر و پسر میچرخه.
اگر ریزتر و موردی نظر بدی ممنون میشم
مشتاقانه دنبال میکنم داستان رو
باعث افتخاره
بسیار مشتاق شدم…
سپاسگزارم ممنون از همراهیت
عالی بود
سپاسگزارم پروانه عزیز
نوشته با نگاه به مسائل اجتماعی موشکافانه و بعضا روانشناسانه همراه است . شخصا از خواندنش لذت بردم و مسلما اندوه منو بهمراه داشت برای وجودمسائل ومغضلات موجودی که دقیقا اشاره شده .
سپاسگزارم از نظر و همراهی خوبت- عزیز دل. برآفتاب باشی.
عالی
زنده باشی علیرضا جان
دمت گرم
داداش
عزیزی- زنده باشی