آدم عوضی ۱

هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت بیست و پنج]
دوقلوها، خود را به‌زحمت نمی‌انداختند. باهم درس می‌خواندیم و همیشه توی یک کلاس بودیم؛ با این‌ تفاوت که من زور می‌زدم تا بهترین نمره را بگیرم ولی آنان با تلاش اندکی به نمره‌ی قبولی اکتفا می‌کردند. هرچند نمرات، متفاوت بود؛ اما فرقی درنتیجه نداشت. چون من بیشتر از آنان نمی‌فهمیدم؛ پولدارتر نشدم و آسوده‌تر زندگی نکردم و این چیز دردناکی بود!
×××
آنان آدم‌های خوشگذارنی بودند. انگار زاده شده بودند برای مصرف. همیشه پول‌توجیبی داشتند و البته چون من تنها رفیقشان بودم هرچه داشتند برایم خرج می‌کردند. آن دو، کله‌هایشان کج بود و مدام مورد تمسخر دیگران قرار می‌گرفتند و هرکسی، رفاقت با آنان را کسر شأن می‌دانست. این کجی سر، مادرزادی بود. به‌نحوی‌که استخوان آهیانه‌ی‌ جمجمه‌ به شکل تیزی رو به بالا کش آمده؛ انگار دسته‌ی خمیده‌ی یک عصا را در کله‌هایشان فروکرده بودند. این سر و شکلشان هیچ شباهتی به والدینشان نداشت. همین موضوع، قدری خاطرم را از این‌که شباهتی به پدرم ندارم، آسوده می‌کرد. چیزی که دوقلوها را بسیار می‌آزرد همین وضعیت بدشکلی سرهایشان بود که به‌واسطه‌ی آن احساس حقارت می‌کردند.
×××
 من هم به خاطر گوشه‌گیر بودن، همسایه‌ بودن، هم‌کلاسی بودن و البته به خاطر پولی که همیشه برایم خرج می‌کردند، رفاقت بلندمدتم را با آنان حفظ کردم و کجی سرشان را باعث کسر شأن نمی‌دانستم. از طرفی اوضاع مالی و البته مادر اجاره‌ای‌ام خودش نهایت شرم و کسر شأن بود بنابراین چیز قابلی برای فخرفروشی یا از بالا به پایین نگاه‌ کردن به آنان نداشتم. شاید این نقص‌های مشترک مهم‌ترین دلیل برای رفاقت ما بود. به‌هرحال آنان تنها دوستان من بودند و من تنها دوست آنان بودم. مکمل کمبودهای یکدیگر شده بودیم. معمولاً آدم‌ها وقتی کمبود یا نقصانی دارند، سعی می‌کنند برای مقاومت در برابر نگاه‌ها و افکار مردم، افرادی را بیابند که کمبودهایی داشته باشند تا هر دو بتوانند در یک جبهه، علیه کج‌خلقی‌ها، مقاومت کنند. این‌گونه هم تحمل رنج آسان می‌شود و هم می‌توان لذت برد و هم احساس کنند که تنها نیستند. همه به آن‌ها لقب دوقلوهای کج‌ومعوج دادند و چقدر هم از شنیدن این عنوان نفرت داشتند و بارها و بارها بر سر آن دعواهای پر ضرب و شتمی را برپا کردند. با این‌که من نیز همان لقب کج‌ومعوج را از سایرین تقلید می‌کردم و به شوخی به آن‌ها می‌گفتم اما شوخی مرا به دل نمی‌گرفتند و این تناقض جالبی است.
×××
همراه این دوستان همیشگی، سال‌های زیادی از عمرم را بنام تحصیل در مدارس مختلف هدر دادم. اما دیگر نه مثل سابق؛ چون بجای آن‌که بعد از کلاس برویم چیزی بخوریم یا استراحت کنیم باید از هم جدا می‌شدیم. آنان به‌سوی سرخوشی و من به‌سوی ناخوشی.
ادامه دارد…

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

14 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهدی
مهدی
2 سال قبل

خیلی حواشی داره متن….. حوصله بر هست. نمیشه شسته رفته تر کرد؟

ساحره
ساحره
2 سال قبل

مشتاقانه دنبال میکنم داستان رو

Behnaz
Behnaz
2 سال قبل

بسیار مشتاق شدم…

پروانه
پروانه
2 سال قبل

عالی بود

فانید
فانید
2 سال قبل

نوشته با نگاه به مسائل اجتماعی موشکافانه و بعضا روانشناسانه همراه است . شخصا از خواندنش لذت بردم و مسلما اندوه منو بهمراه داشت برای وجودمسائل ومغضلات موجودی که دقیقا اشاره شده .

علیرضا بخیت
علیرضا بخیت
2 سال قبل

عالی

مهدی
مهدی
2 سال قبل

دمت گرم
داداش

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
14
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x