آدم عوضی ۱

هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت بیست و چهار]
چشم پیر، کدورت می‌آورد! کدورت و تاری دید، چه سفید باشد چه سیاه، چه با چشم باز باشد چه بسته، درهرصورت حس خیلی ناخوشایندی است. در این هنگام هیچ شفافیتی در کار نیست. آدمی دل‌تنگ‌تر از هرزمانی می‌شود، چون تا پیش‌ازاین همه‌چیز به‌وضوح دیده می‌شد و اکنون گویی پشت پنجره‌ای غبارگرفته به تماشای بیرون نشسته و یا در آینه‌ای زرنگار بسته، تصویری درهم از خود می‌بیند. او دنیا را همیشه مه‌‌آلود خواهد دید. غمی از این سنگین‌تر نیست که دیگر نبینی. چون با کوری، در خود فرو می‌روی. با کوهی از غم‌ها و افکار سیاه، درون سیاه‌چاله‌ی بدن می‌افتی و گویی رهایی ممکن نیست. اما وقتی‌که بینایی، می‌توان چند صباحی غم‌ها و کمبودها را نادیده گرفت و فراموش کرد. چون دائماً در حال دیدن این‌وآن هستی. تماشای منظره، ساختمان، اسباب و اثاثیه، کارها و افعال دیگران، سرگرم‌کننده‌اند و دردهایت را می‌توانی نادیده بگیری.
×××
دیدن، نمی‌گذارد زیاد به تماشای درون بروی. دیدن، کاری می‌کند که درگیر تماشای پیرامون باشی تا از درونت غافل گردی. تا بجای محو شدن در سیاهی مطلق ذهن، تا بجای غرق شدن پشت پرده‌ی پلک، به آدم‌ها و لبخندها و کارهایشان زُل بزنی و در رنگارنگی زمین و زمان، همه‌چیز را فراموش کنی.
دیدن، خیلی خوب است برای ندیدن‌! برای ندیدن دردهایی که چون موریانه مغز استخوانت را می‌خورند و پوچ می‌کنند. حتماً که پوکی استخوان مربوط به همین موریانه‌های غم است. اگر ببینی‌ که هرلحظه، با چه سرعتی در حال بلعیدن مغز استخوان‌هایت هستند، خیلی زود نابود می‌شوی. اما چشم‌پوشی و ندیدن دردهای درون، آدمی را امیدوار می‌کند به ماندن و جنگیدن. دیدن، فریب چشم است برای بقا.
×××
پدرم، چشمانش را می‌بست و راه می‌رفت و بارها روی زمین سقوطی سنگین می‌کرد. چشمانش را می‌بست و دوخت و دوز می‌کرد اما با این‌که استادی بود برای خودش، به ناشیگری یک کودک می‌دوخت؛ حتی سوزن‌های زیادی در دستش فرورفتند تا به او بگویند با چشم دوخته‌شده نمی‌شود دوخت! می‌خواست با چشمِ بسته آب بنوشد همه را می‌ریخت روی لباسش. می‌خواست دنیا را بدون دیدن امتحان کند. می‌خواست ببیند که وقتی نمی‌بیند چه اتفاقی می‌افتد؟ دید بی‌فایده است. بی‌فایدگی را خیلی خوب دید! آنگاه گوشه‌ای نشست و یک دل سیر گریست.
×××
شاید این حرکات را می‌کرد تا من از تصمیمی که داشتم کوتاه نیایم و تا پای جان برای بهبودی‌اش بجنگم. شاید هم فقط دل‌تنگ شده بود. شاید ترسید که اگر من نباشم با نابینایی چه روزگار تلخی خواهد داشت. هرچه بود، با این حرکاتش تمام تردیدهایم را محو کرد. زیرا آن‌قدر غرق این صحنه‌های دلخراش و دردناک شدم که برعکس او ترجیح می‌دادم هیچ‌چیزی را نبینم.
ادامه دارد…

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

14 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهدی
مهدی
2 سال قبل

خیلی حواشی داره متن….. حوصله بر هست. نمیشه شسته رفته تر کرد؟

ساحره
ساحره
2 سال قبل

مشتاقانه دنبال میکنم داستان رو

Behnaz
Behnaz
2 سال قبل

بسیار مشتاق شدم…

پروانه
پروانه
2 سال قبل

عالی بود

فانید
فانید
2 سال قبل

نوشته با نگاه به مسائل اجتماعی موشکافانه و بعضا روانشناسانه همراه است . شخصا از خواندنش لذت بردم و مسلما اندوه منو بهمراه داشت برای وجودمسائل ومغضلات موجودی که دقیقا اشاره شده .

علیرضا بخیت
علیرضا بخیت
2 سال قبل

عالی

مهدی
مهدی
2 سال قبل

دمت گرم
داداش

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
14
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x