آدم عوضی ۱

هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت بیست و سه]
سعی نمی‌کردم به راهی جز بهبود و نجات پدر فکر کنم. حتماً که مغزم خیلی پیش‌تر خودش به چنین نتیجه‌ای رسیده بود؛ به همین خاطر نیازی نمی‌دید که به چیز دیگری فکر کند. ظاهراً غیرازاین، راه دیگری هم در برابرم نبود؛ نمی‌توانستم منتظر بمانم تا پدرم سخت و آرام بمیرد؛ تنها راه این است که باید نگذارم این اتفاق بیفتد. از طرفی برخی افکار که خود مغز قبلاً آن‌ها را نادیده گرفته و دور ریخته، باز سراغ ذهن می‌آیند برای محک زدن اراده و قطعیت انتخاب قبلی! شبیه گرفتن آمار قیمت از مغازه‌های دیگر وقتی چیزی را که قبلاً خریدی و یا شبیه بهانه‌ آوردن دوقلوها برای خرید وانت!
×××
یکی از این افکار، مهاجرت ازاینجا بود. مهاجرت فکر خوبی بود. اما به کجا؟
به کجا مهاجرت کردن، یک درد است؛ توان مالی و جسمی برای مهاجرت کردن یک درد؛ دل کَندن از سال‌ها ماندن نیز یک درد؛ انگیزه‌ی مهاجرت، یک درد و دوام آوردن در مقصد هم دردی دیگر است. این یعنی خود مهاجرت تماماً درد است. شاید برای فرار از یک درد کهنه و مزمن بشود به چند درد جدید پناه برد، اما آیا این احمقانه‌تر از ماندن نیست!؟
از طرفی ما پولی برای ثابت نگه‌داشتن همین وضعیت فعلی زندگی نداشتیم پس قطعاً پول تغییر را هرگز نخواهیم داشت! مطمئنم هر تغییری ریسک دارد. ریسک هم یعنی هزینه. هزینه‌ی جانی، فکری، مالی و ....! این یعنی هیچ تغییری مفت و مسلم قابل انجام نیست!
×××
فرض کنم که پولش جور شد. به کجا برویم؟ توی تمام کشورهای همسایه نیز همین وضع بود؛ فشار مالی، چشمان‌ کم‌سوی پدر و قانون مشابه منع تدفین جسد. از طرفی، هندیان آواره به اینجا هجوم آورده‌ بودند، ما به کجا هجوم می‌بردیم؟ از ترس چی؟ از ترس کی؟ علاوه بر این‌ها، پناه بردن به آدم‌هایی که زبان مادری‌ات را نمی‌فهمند خودش دردناک‌تر از ماندن است. آخ! گفتم زبان مادری! من که حتی مادر هم نداشتم این زبان را باید به پدرم نسبت دهم. زبان پدری. من زبان پدری دارم. من زبان پدرم هستم.
دردهای من خیلی بیشتر از ماندن و رفتن‌‌ است.
×××
از روزی که تائید ضمنی پدرم را برای کار کردن در آن خیابان گرفتم، اندکی دلسرد شدم. شاید اگر نمی‌پذیرفت و همچنان محدودم می‌کرد مصرتر می‌شدم. آدمی همین است؛ تا وقتی دری بسته است، خود را شرحه شرحه می‌کند تا روزنی برای ورود بیابد؛ اما به محض بازگشایی، میلی به رفتن ندارد.
این عدم محدودیت نبود که اندکی دلسردم کرد، بلکه چیزی در انتهای قلبم آزارم می‌داد. حس کردم پدرم دیگر روی من تعصب ندارد. دیگر نگران من نیست و عین گذشته، مرا دوست ندارد و برای بهبودی خودش حاضر است که تن به آن خیابان مخوف بدهم درحالی‌که تا چندی پیش که در سلامت جسمی بود، مخالفت می‌کرد اما امروز که به این روز افتاده، گویی من برایش دیگر اهمیت چندانی ندارم. این یعنی وارد شدن هرگونه آسیبی به من را برای نجات خود لازم می‌داند. با این‌که مدت‌ها منتظر چنین چیزی بودم اما یک آن حس کردم قرار است قربانی او شوم.
×××
به‌هرحال، وظیفه، احترام سن و سال، حرمت خوردن نان‌ونمک باهم، مدیون بودن، حرف‌های دروهمسایه، شرایط تلخ زندگی و وضعیت اسفبار پدر دردمند و پیر و تصمیمی که خودم باعث و بانی‌اش بودم کاری کرد تا در جهت تلافی زحمات او قدم بردارم و این سنگین‌ترین باری است که همه جوره، دوشم را زخم و زیلی کرده؛ فقط امیدوارم از پس آن به‌خوبی برآیم.
ادامه دارد…

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

14 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهدی
مهدی
2 سال قبل

خیلی حواشی داره متن….. حوصله بر هست. نمیشه شسته رفته تر کرد؟

ساحره
ساحره
2 سال قبل

مشتاقانه دنبال میکنم داستان رو

Behnaz
Behnaz
2 سال قبل

بسیار مشتاق شدم…

پروانه
پروانه
2 سال قبل

عالی بود

فانید
فانید
2 سال قبل

نوشته با نگاه به مسائل اجتماعی موشکافانه و بعضا روانشناسانه همراه است . شخصا از خواندنش لذت بردم و مسلما اندوه منو بهمراه داشت برای وجودمسائل ومغضلات موجودی که دقیقا اشاره شده .

علیرضا بخیت
علیرضا بخیت
2 سال قبل

عالی

مهدی
مهدی
2 سال قبل

دمت گرم
داداش

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
14
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x