آدم عوضی! [قسمت بیست]
این چه مقایسهی غلطی بود؟ همهچیزم با آن دوقلوها متفاوت است بهجز یک پدر پیر که تنها وجه مشترک ماست؛ آنهم نه با شرایط مشابه!
پدر آنان حقوق بازنشستگی بخورونمیر داشت و پدر من چشمش به دست چهارتا مشتری بدبختتر از خودمان بود. به خاطر همین حتی وضعیت چشمان پدر من از پدر آنان بسیار وخیمتر بود. اما فقط این نبود؛ آنان دوقلو بودند و من یکقلو، آنان از مادر دائمی زاده شدند و من از یک مادر اجارهای. آن دو، در آغوش مادرشان، بزرگ شدند و من در آغوش بیمادری! آنان در یک خانواده رشد کردند و من با یک مرد تنها. واحد مسکونی آنها، ۲۵۰ متر بود و واحد ما ۷۰ متر. خانهی آنها پر از لوازم زندگی بود و خانهی ما درست شبیه خوابگاه دانشجویی. آنان یک خواهر داشتند و من اصلاً این واژه را درک نمیکردم. دوقلوها حساب پسانداز برای روز مبادا داشتند و من و پدرم حساب امروز را بهزور محاسبه میکردیم تا مبادا از گرسنگی بمیریم. اکثر مواقع از خانهی آنها بوی پخت و پز غذای گرم به مشام میرسید و در خانهی ما بوی لحظهای دستپخت مجردی. اینها همگی تفاوتهای فاحشی بودند که نمیشد ازشان چشم پوشید حتی اگر در ظاهر به روی خودم نیاورم و تظاهر کنم که شبیهیم. درحالیکه نیستیم. اینکه ادعا کنم خودم را با اهدافم مقایسه میکنم چرتوپرتی بیش نیست زیرا با هر بار دیدنشان این تفاوتها، سرتاپای روحم را میخراشید.
×××
این یعنی، اشتراکات چندان زیادی نداشتیم؛ اما دوست بودیم و گاهی به طرز بسیار احمقانهای در اوج رفاقت، تمام این تفاوتها مبدل به تشابه میشد! و یا بیاهمیت جلوه میکرد. خیلیها اسم این رویکرد را نگرش آدم به دنیا میدانند. ولی بسیاری از آدمها، خودفریبی را به اسم نگرش ترجمه کردهاند. یعنی کمبودهایت را نادیده بگیر و به بدبختیها لبخند بزن! من نیز همین کار را میکردم نه به خاطر اینکه آدم پخته و وارستهای هستم و نگرش متفاوتی به زندگی دارم، بلکه به خاطر اینکه از دیدن نداشتههای خودم و تماشای داشتههای دیگران، کمتر عذاب بکشم.
با اینکه پدر دوقلوها پیر بود اما مادرشان اندکی جوانتر مینمود و البته بسیار باز، شوخوشنگ و لوند. اینکه در اواخر پیری همسرش، فرزند دختری به دنیا آورده بود که کمی دور از عقل به نظر میرسید. برخی مواقع حسرت میخوردم که چرا چنین مادری نصیب من نشد!؟ اما گاهی نیز از اینکه مادری شبیه او نداشتم افتخار میکردم، بخصوص وقتی چیزهایی از او دیدم که تمام قداست مادر را زیر سؤال میبرد.
×××
چیزی که باعث میشد حس کنم باید تنها دل به آن خیابان ترسناک بزنم عدم اطمینان از همراهی کردن دوقلوها بود؛ چون آنان شبیه من، شرایط بغرنجی نداشتند. بهاندازهی من هم وابسته به پدرشان نبودند و به نظر نمیرسید خودشان را به هول و ولا بیندازند و برای راحتی پدرشان، قدری سختی بکشند. وقتی شرایط بهتر آنان را دیدم و همه را با خود مرور کردم، متوجه مِنمِن کردنشان شدم. آنان برای شروع، منتظر خرید وانت بودند!
ادامه دارد...
خیلی حواشی داره متن….. حوصله بر هست. نمیشه شسته رفته تر کرد؟
مهدی/مینو عزیز ممنونم از ثبت نظرت. اتفاقا خیلی مختصره این رمان. تقریباً خلاصه است و حاشیه نداره. داستان مشخصه و حول محور یه پدر و پسر میچرخه.
اگر ریزتر و موردی نظر بدی ممنون میشم
مشتاقانه دنبال میکنم داستان رو
باعث افتخاره
بسیار مشتاق شدم…
سپاسگزارم ممنون از همراهیت
عالی بود
سپاسگزارم پروانه عزیز
نوشته با نگاه به مسائل اجتماعی موشکافانه و بعضا روانشناسانه همراه است . شخصا از خواندنش لذت بردم و مسلما اندوه منو بهمراه داشت برای وجودمسائل ومغضلات موجودی که دقیقا اشاره شده .
سپاسگزارم از نظر و همراهی خوبت- عزیز دل. برآفتاب باشی.
عالی
زنده باشی علیرضا جان
دمت گرم
داداش
عزیزی- زنده باشی