آدم عوضی ۱

هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت نوزده]
همسایه‌ی روبرویی ما دو پسر داشت که دوقلو بودند و هم‌سن من و البته تنها رفقای فابریکم نیز بودند. همه‌چیزشان شبیه من بود با این تفاوت که دوقلوها، بیشتر پدرشان را پیر کرده بودند. این یعنی لذت فرزند بیشتر، رنج بیشتر را به همراه دارد! چیزی که هر دو در آن خیلی مشترک بودیم پدر پیری بود که قادر به کار کردن نبود. چشم‌هایشان کم‌سو بود. گوش‌های سنگین، موهای تماماً ریخته و صورت چروک و بدن فرتوت. باید کاری می‌کردیم تا به نحوی بار سنگین زندگی را از دوش آنان برداریم و یا برای جلوگیری از استهلاک تمام بدن و یا برای به تأخیر انداختن مرگ تدریجی‌اشان، باید حرکتی می‌کردیم.

تصمیم گرفتیم کار کنیم، تصمیم به کار کردن همیشه تصمیم خوبی است. اما برای شروع باید یک وانت می‌خریدیم. خرید وانت برای شروع هرگز ایده‌ی خوبی نیست! زیرا مشروط کردن این تصمیم به خرید وانت، یعنی میل به کار نکردن! همیشه این‌گونه است، برای شروع نکردن، دنبال نیازمندی‌هایی می‌گردیم تا جلوی شروع را بگیرد؛ فقط برای این‌که خیالمان را آسوده کنیم که خواستیم، اما نشد!
×××
قطعاً که پول خرید وانت نداشتیم حتی یک وانت قراضه. اما نمی‌شد منتظر خرید وانت نشست. رنج و درد پیری، امان پدرانمان را بریده بود. هرقدر آنان در محنت و عذاب بودند، به ما هم خوش نمی‌گذشت. دیدن درد دیگران، باعث نمی‌شود لقمه را آسان از گلو قورت داد چه برسد به دیدن درد پدر. بخصوص آن‌که اگر نخواهی به دیدن چنین چیزهایی عادت کنی. پس باید مدتی پادویی می‌کردیم تا هم کار یاد بگیریم هم پس‌انداز کنیم تا وانت بخریم و به‌زودی برای خودمان کسی بشویم. درس خواندن فایده‌ای نداشت، هیچ‌وقت هم فایده ندارد. وقتی قرار است با درس خواندن به‌جایی رسید، خُب می‌شود از همین‌جایی که هست شروع کرد و درس هم نخواند! بخصوص آنکه درس می‌خوانیم که به سر کار برویم وقتی می‌شود زودتر به سرکار رفت چه‌کاری است که درس بخوانیم!؟
این‌ها حرف‌های هرروز ما بود. برای تن ندادن به درس خواندن. به‌هرحال برای شروع هر کاری و یا برای پایان دادن به هر کاری، توجیهی لازم است. اما مهم‌تر از توجیه، انگیزه است؛ انگیزه‌ای که از شدت نیاز، درست‌شده بود. درنهایت سنگ را بر این بنا نهادیم که در کنار درس‌خواندن، کار هم بکنیم زیرا نه درس‌ خواندن تنها باعث شعور می‌شود و نه کار کردن تنها، باعث پولداری. ترکیب این دو برای خلق یک اثر بهتر از پدرانمان لازم بود. آنان فقط کار کرده بودند و به‌جایی نرسیده بودند. اگر ما فقط درس می‌خواندیم به نظر بدتر می‌شدیم حتماً که ترکیب درس و کار، ایده‌ی خوبی است با تمام سختی و کج دار و مریزی‌اش!
×××
اما باید کجا کار می‌کردیم؟ دقیقاً توی همان خیابان ترسناک.
آنجایی که تا دیروز، دیدنش باعث ارضای لذت کنجکاوی بود مبدل شد به محل کار، مکانی برای کسب درآمد. حتی اگر ترسناک‌ترین مکان جهان باشد بازهم محلی برای کسب درآمد است. خوب می‌دانستم که نیاز، بیشتر از هر چیزی آدم را برای روبرو شدن با ترس‌ها، آماده می‌کند. 
ادامه دارد...

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

14 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهدی
مهدی
2 سال قبل

خیلی حواشی داره متن….. حوصله بر هست. نمیشه شسته رفته تر کرد؟

ساحره
ساحره
2 سال قبل

مشتاقانه دنبال میکنم داستان رو

Behnaz
Behnaz
2 سال قبل

بسیار مشتاق شدم…

پروانه
پروانه
2 سال قبل

عالی بود

فانید
فانید
2 سال قبل

نوشته با نگاه به مسائل اجتماعی موشکافانه و بعضا روانشناسانه همراه است . شخصا از خواندنش لذت بردم و مسلما اندوه منو بهمراه داشت برای وجودمسائل ومغضلات موجودی که دقیقا اشاره شده .

علیرضا بخیت
علیرضا بخیت
2 سال قبل

عالی

مهدی
مهدی
2 سال قبل

دمت گرم
داداش

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
14
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x