آدم عوضی! [قسمت سیزده]
رنجی که بیشتر پدرم را میآزرد این بود که چندین بار باید مشتریانش را میدید و پارچهها را روی تنشان مجدد علامتگذاری میکرد یا بارها خط دوخت را میشکافت که اصلاحاتی روی آنها انجام دهد تا چیزی را بدوزد که در نهایت بهخوبی همقد آنان شود. کمتر پیش میآمد که چیزی را بدوزد که همان بار نخست تمامقد، هماندازهی بدن فرد شود. فقط چشمان کمسو علت این اتفاق نبود بلکه بدن آدمهای جورواجور و وصلهپینهای بدقواره، هرگونه امکان تقارنسازی و سِریدوزی را ازش گرفته بود. کسانی که تا دیروز چنین نافرم نبودند! آنچنانکه یکی بود دست راستش بزرگتر از دست چپش بود یا فردی یک پایاش پرانتزی بود و یکی کروشه! ازاینرو نمیشد طرح و اندازهی دقیق و درستی را برایشان بُرش دهد یا بدوزد. شاید همین موضوع باعث شد تا هرگز فردی را در زندگی شخصی نیابد که هماندازهی خود کند و با او ازدواج نماید. شاید چون خودش هم دست از پا درازتر بود! حتی بعید میدانم از روی الگوهای قبلی و آماده و بخصوص عکس! هم بتواند چیزی را عیناً شبیه آن بدوزد!
×××
بارها او را منع میکردم که این شغل را کنار بگذارد اما بهسرعت پشیمان میشدم چون نه کاری از دستم برمیآمد و نه آنکه کار جایگزینی بود تا پدرم بتواند انجام دهد. حتی اگر هم بود او خود را جدای از خیاطی نمیدید. نه فقط چشم و دستش، بلکه مغز و نافش را به نخ و سوزن این شغل، دوخته بود. او چنان دودستی این شغل را گرفته که گویی فقط به دنیا آمده برای این کار. انگار یک ربات تککاره است که فقط برای یکچیز بخصوص برنامهریزیشده. فاقد هرگونه خلاقیت و نوآوری و حتی تغییر رویه بود. مشخص نبود او به خیاطی چسبیده بود یا خیاطی به او؟ اما هرچه هست اگر این آبباریکه را هم نداشت به معنای واقعی گدای پای خیابانها میشدیم.
×××
چسبیدن به شغل ثابت اگر همیشه همراه با ترس از تغییر دادن آن باشد، بدترین نوع از رسالت شغلی در جهان است، چون فقط از سر ترس و اجبارست که دوستش داریم! مشاغل نیستند که ما را وابسته به خود میکنند بلکه ترس از تغییر است که باعث میشود به مشاغلی که داریم وابسته شویم.
افسوس که بسیاری نمیدانند که ماندن بیشازحد در شغلی که دارند، جریان زندگی آدمی را به مرداب مبدل میکند و این رنج بزرگتری است که البته دیرتر احساس میشود.
همچنان که قیافه و هیکل و حتی افکارم به پدرم نرفته بود؛ آرزو میکردم از سر ناچاری هم، هرگز مجبور نشوم شغلش را ادامه دهم. من هیچچیز موروثی از پدرم نداشتم؛ بهتر بود که این شغل نیز موروثی نباشد. از پدرم، فقط وجودش و البته بیشتر عنوانش را دوست داشتم؛ وگرنه از چهرهاش، هیکلش، افکارش، گذشتهاش، شغلش و خانه و شرایطی که داشت متنفر بودم. نمیدانم چرا مدتی است او از چشمم افتاده و از بینیام آویزان!؟ اما هرچه هست میخواهم شبیه خودم باشم. نمیخواهم هیچچیزیام شبیه او شود. هیچچیزی!
ادامه دارد...
خیلی حواشی داره متن….. حوصله بر هست. نمیشه شسته رفته تر کرد؟
مهدی/مینو عزیز ممنونم از ثبت نظرت. اتفاقا خیلی مختصره این رمان. تقریباً خلاصه است و حاشیه نداره. داستان مشخصه و حول محور یه پدر و پسر میچرخه.
اگر ریزتر و موردی نظر بدی ممنون میشم
مشتاقانه دنبال میکنم داستان رو
باعث افتخاره
بسیار مشتاق شدم…
سپاسگزارم ممنون از همراهیت
عالی بود
سپاسگزارم پروانه عزیز
نوشته با نگاه به مسائل اجتماعی موشکافانه و بعضا روانشناسانه همراه است . شخصا از خواندنش لذت بردم و مسلما اندوه منو بهمراه داشت برای وجودمسائل ومغضلات موجودی که دقیقا اشاره شده .
سپاسگزارم از نظر و همراهی خوبت- عزیز دل. برآفتاب باشی.
عالی
زنده باشی علیرضا جان
دمت گرم
داداش
عزیزی- زنده باشی