آدم عوضی! [قسمت ده]
چیز مهمی نبود، اما ناخواسته گاهی کمارزشترین چیزها، ساعتها ذهن آدم را درگیر خود میکند اساساً تمام زندگی همین است که پیوسته به چیزهایی که هیچ اهمیتی ندارد فکر کرد. حتی به خود کلمهی اهمیت!
آن عکس، بدجور رفته بود روی مُخم! البته بیشتر از خود عکس، این احساس که پدرم همهچیز را به من نمیگوید آزارم میداد. اما مگر مهم است؟ مگر من خودارضاییهایم را به او میگویم!؟ بههرحال یک حریم تاریک و شخصی برای هرکسی لازم است که سردر آن تابلوی ورودممنوع نصبشده! ضمن اینکه یک عکس، ارزش اینهمه دغدغهی ذهنی را ندارد؟ قطعاً که ندارد. حتی درودیوار خانههای بسیاری را دیدهام که نهتنها عکس یک زن بلکه تصویر صدها زن و نه با این پوشش بلکه تماماً برهنه نصبشده و آناشان هم نیست! اینکه چه چیزی باعث میشود ناچیزترین چیزها، مبدل به چیز مهمی شوند، به نظرم همگی برميگردد به تمام شک و شبهههایی که هرگز پاسخ درستی برایشان نیافتیم!
ناخواسته به پدرم مشکوک شدم و این داشت عذابم میداد. ذهنم میخواست هر چیزی را به هر چیزی ربط دهد. او راجع به شکل و قیافهی مادر اجارهای چیزهایی به من گفته بود که البته هرگز شبیه این عکس نبود.
گوشهای کز کردم و محو خیالات و دیدن عکس بودم که با صدای پدرم هول شدم و شبیه کسی که برقگرفته باشدش، از جا پریدم؛ معلوم بود عمیقاً نخوابیده. پرسید، چرا نخوابیدی؟ داری چکار میکنی؟
با دستم عکس را تاب میدادم و بیآنکه چیزی بگویم باکمال خونسردی بیدرنگ گفت، این عکس را یکی از مشتریانش آورده تا شبیه این برایش بدوزم.
چه جواب قانعکنندهای! درست شبیه آب روی آتش.
صدایش مثل همیشه نبود شاید چون خوابآلود بود. دوست داشتم چیز دیگری بشنوم. نه دقیقاً دوست داشتم همین را بشنوم تا کمتر فکر کنم! ما معمولاً دوست داریم چیزی را بشنویم که میخواهیم غیرازآن را نشنویم!
وقتی سالها با یک نفر بخوابی و برخیزی و هرروز در یک سفره غذا بخوری، اگر همشکل او نشوی، همرنگ او خواهی شد. بنابراین پذیرفتم که ابهامی در کار نیست. اصلاً چرا باید ابهامی وجود داشته باشد؟ او با یک جواب قانعکننده، این اطمینان خاطر را به مغزم داد که این عکس را یکی از مشتریانش آورده تا شبیه این برایش بدوزد. قطعاً هم که همینطور است. بههرحال از روی الگوی درودیوار که نمیدوخت!
ادامه دارد…
خیلی حواشی داره متن….. حوصله بر هست. نمیشه شسته رفته تر کرد؟
مهدی/مینو عزیز ممنونم از ثبت نظرت. اتفاقا خیلی مختصره این رمان. تقریباً خلاصه است و حاشیه نداره. داستان مشخصه و حول محور یه پدر و پسر میچرخه.
اگر ریزتر و موردی نظر بدی ممنون میشم
مشتاقانه دنبال میکنم داستان رو
باعث افتخاره
بسیار مشتاق شدم…
سپاسگزارم ممنون از همراهیت
عالی بود
سپاسگزارم پروانه عزیز
نوشته با نگاه به مسائل اجتماعی موشکافانه و بعضا روانشناسانه همراه است . شخصا از خواندنش لذت بردم و مسلما اندوه منو بهمراه داشت برای وجودمسائل ومغضلات موجودی که دقیقا اشاره شده .
سپاسگزارم از نظر و همراهی خوبت- عزیز دل. برآفتاب باشی.
عالی
زنده باشی علیرضا جان
دمت گرم
داداش
عزیزی- زنده باشی