سیگاری آتش زد و مشغول کام گرفتن از آن شد. باور داشت که ناکام نمیمیرد! با هر کامی که میگرفت، دودش را تا انتهای نفساش فرو میبرد و بعد از کامیابی، بهسرعت از خود دورش میکرد.
داشت فکر میکرد چقدر حیف است که برای کام گرفتن از سیگار، همیشه نیاز هست که آن را آتش بزند. سیگاری که کام میدهد قطعاً چیزی ازش باقی نخواهد ماند جز فیلتر بیکام! فیلتری که قاطی زبالهدانی خواهد شد و بس!
با خود میگفت:"چرا لبانم از هرزگی سیر نمیشوند؟ چطور شده که لبها، آنقدر فاحشه شدند که هر روز باید با چند نخ سیگار بخوابند."
فکر مشوش، به همراه دود هر کام، خیلی زود در هوا از بین میرفت.
دنبال فکر دیگری رفت. داشت میاندیشید که در ازای پولی که بابت سیگار میدهد، سیگار چه چیزی به او میدهد؟"
زود خود را قانع کرد، "سیگار، کام میدهد! همین کافی است برای اینکه هر چقدر لازمست خرجش کنم."
حساب کرد که اگر روزی چهار نخ سیگار آتش بزند در ماه چقدر میشود و در سال چقدر؟ خیلی زود عدد بزرگی در ذهنش جمع شد؛ متحیر شد اما نگران نشد. اگر میخواست دیگر سیگار نخرد و هر روز مبلغ هر نخ سیگار را جمع کند قرنها طول میکشید تا به آن عدد بزرگ برسد، شاید هم هرگز نرسد! خوب میدانست که پنجاه سال از عمر به یک چشمبههم زدن میگذرد اما برای دیدن این چشم بههم زدن باید پنجاه سال صبر کند!
لبخندی زد و ابروهایش را بالا انداخت و نخ پنجم را آتش زد و کام تازهای ازش گرفت! فهمید بیش از میزان مقرر روزانه، سیگار آتش زده؛ یک نخ بیشتر از هر روز.
دانست که اندیشیدن به چیزی که دوست دارد، او را بیشتر به سمتش میکشد تا اینکه ازش دور شود، حتی اگر مملو از بدی باشد.