ما مردان سیر نمیشویم از چشمچرانی. آنگاه که علفزاری سبز از دل دانه برآید؛ گلی بر سر گلزار، جوانه زند؛ جوانهای بر سر خاک، مهمان پروانه شود؛ ظاهری، مملو از افسانه شود و مرتع دلانگیزی در گذر خانه شود؛ گوسفندانِ چشم را به چرا خواهیم بُرد و تا سیر نشوند از علفهای شیرین، کله بر نخواهند داشت!
نگاه، حلال و حرام نمیشناسد؛ اگرچه گویی گناه دارد اما نگاه این را نیز نمیفهمد. نگاه و گناه گاهی یکی میشوند، هرزند اما هرزگاه!
نگاهی که سیر نباشد ولکن مرتع نیست حتی به اندازهی یک لحظه، دیدی خواهد زد ولو بیهوده.
هر چشماندازی که در مسیر صاف زندگی باشد، ما را ناگهان به یک دستانداز میکوبد و چقدر زیاد محو چشماندازیم و سرشکسته در دستانداز!
نگاه مرد، چه پیامد فیزیکی باشد چه شخصیتی، در هر حال به سوی کورسوی روزنی نورانی میدود. نگاه مرد به سمت علفهای سبز اما در انبوه اندوه، در سیاهی پُردود، در میان شلوغی کار پُرسود و هنگام شنا در خروشانی رود پَر میکشد و باز هم حرکت یک ماهی قرمز کوچولو، تمام حواسش را مجذوب خود میکند.
چشم را نمیشود پوشاند با لباس. چه با قسم یزدان باشد چه با قسم حضرتعباس! چه زمستان باشد و چه باران و چه در گرمای تابستان.
چشمها همیشه لختاند! پلکهای پوستین بی کُرک و پشم، حتی اگر روی چشمها را بپوشانند، یا مغز به خواب میرود یا به مرگ!
آخ! که روزهی نگاه گرفتن سختتر از هر ریاضتی است.
گاهی سرم را آنقدر پایین میاندازم تا آن تصویری را که ناگهان دیدهام در عمق زمین بکارم! تا آلوده به دیدن زیاد نشوم! آخر من مقصر نیستم. تصاویر به دنبال چشم من میآیند نه من به دنبال تصاویر! این مرتعی که اکنون ظاهر شد پیش از این کویری بیحاصل بود!
دیدن یکباره، دیدن دوباره را میطلبد. اما با یکبار دیدن، خجالت میکشم بار دیگر گوسفندان چشمانم را به چرا ببرم. تا آن مرتع نگوید، چه چوپان چشمچرانی!