هادی احمدی (سروش):

برخی پیش از گرفتن شناسنامه می‌میرند، برخی پیش از گرفتن عقدنامه و بسیاری پیش از نوشتن وصیت‌نامه. این سه نامه مهم‌ترین نقاط عطف زندگی هرکسی است. اکثراً محصور در بین این سه نامه‌ی کلیدی زندگی هستیم. نامه‌ای که آمدن ما را به دنیا می‌شناساند، نامه‌ای که پیوند ما را با دیگری فریاد می‌زند و نامه‌ای که در خاموشی تمام، رفتن ما را ثبت می‌کند، تا کارهایی که وقت نمی‌کنیم تا نشد در قید حیات انجام دهیم در فعل مرگ، صرف کنیم! آن‌هم اگر بازماندگان فرصتش را داشته باشند.

دفتر زندگی اکثر آدم‌ها همین سه کاغذ پاره‌ی بی‌ارزش است. نرسیدن به چنین نامه‌هایی، نمایی از ناکام بودن ما لقب می‌گیرد. خیلی خوش‌شانسی که شناسنامه داری، عقدنامه داری و می‌توانی وصیت‌نامه هم بنویسی. این نهایت سرخوشی است. خیلی‌ها حتی یکی‌اش را ندارند. این تمام تلاش ما برای رویارویی با مرگ است. برای آن‌که بگوییم زندگی کردیم. هرچند گاهی شناسنامه‌ی المثنی، عقدنامه‌های تکراری، وصیت‌نامه‌هایی که زودهنگام نوشته‌شده، حجم ورق‌های داستان زندگی را زیاد می‌کنند؛ شبیه افزودن قهرمانان بیشتر به داستان برای افزایش حجم آن! اما درنهایت، همه‌چیز گویای این است به دنیا می‌آییم که از دنیا برویم!

پدرم خوش‌شانس بود که هر سه نامه را داشت. وصیت‌نامه‌اش را نوشته بود و حتی شفاهاً آن را در بستر مرگ، برایمان تکرار کرد. وصیتی بسیار عجیب!

×××

به‌زحمت توانست دستم را در دستانش بگیرد. با لرزش دستش، دستم نیز به لرزه افتاد. تُفی در دهان خشکیده‌اش نبود اما برای صاف کردن صدایش چیزی را در گلو، فروبرد و گفت، وصیت می‌کنم، مدیونی اگر بعدازاین که مُردم مرا نسوزانی و نیمی از خاکسترم را در شیشه‌ای نریزی و در خانه‌ام نگه نداری و نیم دیگرش را روی کوه دماوند نپاشانی! این تنها خواسته‌ی من، قبل و بعد از مرگم از توست. متعجب و وحشت‌زده شدم انتظار چنین چیزی را نداشتم. اما فرصتی برای بازی با احساساتم و احساساتش نداشتم. مهم زنده ماندنش بود. این حرف‌ها به هذیان‌گویی‌هایی می‌مانست که مطمئناً بعد از بهبودی‌اش به آن‌ها خواهیم خندید. پس به شوخی گفتم، من حرفی ندارم. اما اینجا یک کشور مسلمان است نمی‌شود هرچه را که وصیت کنی به‌اش عمل کرد. اما سعی‌ام را می‌کنم. با تمام ناراحتی‌اش، گفت، سعی، هرگز کافی نیست! باید با همه‌ی وجودت بخواهی و تکرار کنی تا بتوانی انجامش دهی!

من به‌شخصه هیچ مشکلی با برآورده کردن چنین درخواستی نداشتم. اما چیزی بود که مانع می‌شد. چیزی بود که جدی نمی‌گرفتمش. زیرا پدرم آدم معتقد و متدینی بود. اینکه چرا در لحظات پایانی زندگی نظرش را تغییر داد که بجای دفن شدن، سوزانده شود، قابل‌درک نبود. جدای از جایز نبودن و گناه داشتن و یا باطل بودن چنین خواسته‌ای در آیین مسلمانی، یک‌چیز آزارم می‌داد و آن مردم بود. اقوام و آشنایان راجع به ما و چنین تصمیمی چه فکری می‌کنند؟

در تمام طول عمرم و در تمام اطرافیان و دروهمسایه، این شهر و هر شهری که رفتم فقط دیدم مُرده را به خاک می‌سپارند نه به آتش! آخر این چه وصیتی است!؟ چه کسی دلش می‌آید جسد پدرش را بسوزاند!؟ حتی اگر جان در بدن نداشته باشد!؟

نگاهش را دوست نداشت ازم بگیرد. منتظر تکان لب‌هایم نماند. می‌خواست تائید نهایی را از چشمانم بخواند اما پلک‌هایش هم مجال بازماندن را به او نمی‌داد. خسته ‌شد و میل به بستن داشتند. فکر کردم، مُرد، اما هنوز زنده بود. نبضش می‌زد و باز در خلسه‌ای دور، بین ماندن و رفتن غوطه‌ور شد.

می‌توانستم ساعت‌ها بنشینم و درباره‌ی این خواسته، باهاش بحث کنم. یا سراغ مجتهدین دینی بروم تا چم‌وخم کار دستم بیاید. یا راز گفتن چنین وصیتی را جویا شوم؟ چرا یک پیرمرد مسلمان و دین‌دار باید چنین چیزی را بر زبان براند؟ شاید دم مرگ، دیوانه شده بود و از کیش خود رسته بود! شاید هم تاثیر دیدن فیلم‌های هندی بود که همیشه پا به پای مادرم نگاه می‌کرد و تمام دوران بازنشستگی‌اش را با آن گذراند!

داشتم فکر می‌کردم با فرض این‌که بتوانم جسدش را به آتش بسپارم و خاکستر کنم، دقیقاً چه وقتی باید سوزانده شود؟ همین‌که الان بمیرد و تائید اورژانس را بگیرم!؟ یا پیش از بردن مُرده به غسال‌خانه!؟ یا بعد از شستنش؟ یا قبل و یا بعد از کفن کردنش؟ یا همان لحظه که نماز میت بر او خوانده شود؟ یا آنکه از روی برانکار روی دوش مردم که صدای الله‌اکبرشان به پایان می‌رسد!؟ و یا اینکه همین‌که تمام کرد؟ به مردم چه بگویم!؟ همراهان عزیز، عزا کافی است، بروید کنار تا آتشش بزنم!؟ نمی‌خندند!؟ مگر پیت خالی نفت است!؟ اگر تا انتها نسوزد و خاکستر نشود چه!؟ اصلاً کجا باید بسوزانمش؟ روی کپه‌ای از چوب‌های جنگلی؟ اینجا مگر جنگل هست!؟ چقدر چوب لازم است؟ برای سوزاندنش، جنگلی را به آتش نکشم!؟ اگر یک وانت چوب جمع کنم و در بیابانی بیرون از شهر آتش بزنم، اگر باد بوزد که تمام خاکسترش را با خود خواهد برد!؟ کجا باید بروم؟ به محل کوره‌های آدم‌سوزی ماشینی یا سنتی؟ کوره‌های آجرپزی یا زغال‌سازی این کار را نمی‌کنند!؟ مجبور نشوم تا لهستان بروم سراغ روشن کردن کوره‌های آدم‌سوزی اردوگاه آشویتس!؟

اصلاً چون تاکنون چنین چیزی از نزدیک ندیدم و یا بر من محول نشده، ترس و اضطراب عجیبی داشتم. آخر یک آدم چطور دلش می‌آید عزیزش را در آتش بسوزاند و آن‌قدر منتظر بماند تا تمام گوشت و رگ و چربی‌اش ذوب شود و استخوانش خاکستر!؟ خودِ این دردناک‌تر از سوگواری است. به‌واقع هندیان و ژاپنی‌ها چه دل سختی دارند. در آن هنگام باید برای آتش کشیدن مُرده سوگواری کرد نه برای مرگ مُرده!

تصور چنین صحنه‌ای برای کسی که هرگز انجامش نداده وحشتناک است، چه برسد به انجام دادنش. آن‌هم بدون آن‌که مضحکه‌ی خاص و عام شوی. آن‌هم وقتی‌که می‌خواهی مراسم تشیع و تدفین درخوری برگزار کنی! مردم را همراه خود کنم یا در خفا یا تک‌وتنها و یا با خانواده فقط اقدام کنم؟ وقتی نیمی را در شیشه‌ای بریزم  نیمی را بر باد دهم، قبر نخرم!؟ سنگ‌قبر چطور؟ مردم یا حتی خود ما سر مزارش چطور برویم؟ به آنان بگویم تشریف بیارید داخل، برای دیدن شیشه‌ی پُرشده از خاکستر؟ یا رو به کوه دماوند دستی به سینه بزنند و فاتحه‌ای بخوانند!؟

این پرسش‌ها و برآورده کردن خواسته‌ی پدر، تمام ذهنم را درگیر خود کرده بود. چطور می‌شد مراسمی آبرومند برگزار کرد و به وصیت پدر عمل نمود اما سکه‌ی یک پول نشویم!؟ غرق این افکار ساعات مدیدی از شب را بیرون سیگار می‌کشیدم و به وصیتش فکر می‌کردم. مطمئناً جدی نگرفتم چون بیشتر می‌پرسیدم بی‌آنکه دنبال پاسخ پرسش‌هایم باشم!

×××

آن شب، پدر در بستر مرگ با لحظات پایانی زندگی داشت وداع می‌گفت، یک آن شیون و جیغ بلندی هُری دلم را فروریخت. بااینکه نمی‌خواستم اما می‌دانستم می‌میرد و هرلحظه‌ منتظر مرگش بودم. با صدای جیغ و گریه‌ی خانواده، ناگهان از جا برخاستم به‌گونه‌ای که انگار انتظار هیچ اتفاق ناخوشایندی را نداشتم. متعجب و دل‌آشوب خودم را به‌سرعت تمام به بالین پدر رساندم. نفسی ازش برنمی‌خاست چشمانش بسته بود و رنگش عین گچ سفید. مستأصل بودم باید چکار می‌کردم الان!؟

دستپاچه شده بودم بااینکه می‌دانستم می‌میرد، اما حس می‌کردم همه‌اش یک شوخی مسخره است. روح از بدنش رفته بود البته اگر روحی باشد. اما بی‌حرکت بود. آرام بود با چهره‌ای که گویی دیگر نمی‌شد لبخند بزند. غمگین در کمال آرامش محض. حتماً که مرگ، آرامش است وگرنه اخم‌کرده می‌مرد!

شیون مادر و خواهرم که چنگ به‌صورت می‌انداختند و زاری می‌کردند همسایه‌ها را هم خبردار کرد. اولین فکر خوش‌خیالی که می‌شد کرد این است که شاید سکته کرده و امیدی به بازگشتش باشد. سریع با اورژانس تماس گرفتم و ظرف یک ربع آمبولانس سررسید و او را با خود بردند.

آنان ‌همان ابتدا، گفتند که تمام کرده، اما اصرار خواهرم باعث شد تا او را به بیمارستان ببرند. مشخص بود آمبولانس مبدل به نعش‌کش شده. به‌هرحال آن‌ها نیز از پول بدشان نمی‌آمد. هزینه‌ی ایاب و ذهاب را گرفتند و او را به بیمارستان بردند و همگی سراسیمه به دنبالش به بیمارستان رفتیم.

کمتر از دقایقی از حضور در بیمارستان نگذشت که دکتر عصاقورت‌داده‌ای نیز تائید کرد که او به رحمت خدا رفته. البته این را نگفت همان جمله‌ی معروف و همیشگی:"متأسفم!" را بر زبان راند.

همه این را می‌دانستیم اما نمی‌خواستیم بپذیریم و این بدترین نوع از حقایق زندگی است! حتی گفت که ظرفیت سردخانه پرشده، دنبال سردخانه‌ی دیگری باشید و یا به خانه ببرید و مراسم کفن‌ودفنش را انجام دهید. در آن نیمه‌شب سردخانه‌ها همه پُر بود یا متصدی‌اش یافت نمی‌شد ناچار با همان آمبولانس جنازه به خانه برگردانده شد، تا در پی گواهی فوت و دفنش باشیم. جنازه را شبیه یک تیرآهن سنگین، به‌زحمت حمل کردیم. فکر نمی‌کردم پدرم این‌قدر سنگین‌وزن باشد بااینکه پیش‌ازاین بسیار لاغر و نحیف بود. انگار روح که برود، جسم، تازه وزن حقیقی‌اش را بازمی‌ستاند! او را دراز دراز در وسط پذیرایی گذاشتیم و روی سرش های‌های گریستیم.

×××

تا صبح سوگوار پدر بودیم. هنوز سرخی آفتاب به زردی نرفته بود که با چشمانی خیس و دلی آکنده از غم بیرون رفتم تا پیگیر کارهایش شوم. خیلی زود گواهی فوت صادر شد و شناسنامه‌اش باطل! هیچ کار ارباب‌الرجوعی به این سرعت انجام نمی‌شود انگار همه منتظر خالی شدن سریع جهان از آدم‌ها هستند!

پشت رُل نشسته بودم و خیابان‌ها را گز می‌کردم که به فکر وصیت پدر افتادم. او واقعاً مُرده بود و این شوخی، جدی جدی شوخی نبود! من ماندم یک وصیت عجیب و جنازه‌ای که حضورش در خانه بیشتر آزاردهنده است. شنیده بودم که گناه دارد که جسد مُرده روی زمین بماند. شاید به خاک سپردن برای مُرده نیست برای تسلی دل بازماندگان است! چون دیگر او را روبروی خود نخواهند دید! هرچند می‌گویند خاک، فراموشی می‌آورد؛ فرقی نمی‌کند ما بسیاری را فراموش می‌کنیم بی‌آنکه به خاک سپرده باشیم!

چطور باید خواسته‌هایش را پس از مرگ اجابت می‌کردم. کاش چیز دیگری خواسته بود تاکنون به این اندازه لای منگه نبودم. همین چالش، مزید بر غم و غصه‌ی بیشتری شد. بیشتر از چند ساعت بیرون از منزل بودم. برای تدارک مراسم سوزاندنش به چوب‌بُری جنوب شهر رفتم. حتی در پی مکانی برای سوزاندنش بودم تا به دور از دید مردم این کار را بکنم اما هیچی باهم جور درنمی‌آمد. فوقش جنازه را می‌بردم توی بیابان می‌سوزاندم جواب مردمی که می‌خواستند او را بشورند، روی سر جنازه نماز میت بخوانند و کفن‌پیچ به خاک بسپارند را باید چطور می‌دادم؟ بااینکه بارها به این موضوع فکر کرده بودم اما چون راه‌حل منطقی و درستی نیافتم همچنان درگیر مشکل بودم.

از خودرو پیاده شدم و روی بلوک جدول کنار خیابان نشستم و سیگار می‌کشیدم و کاسه‌ی چکنم‌چکنم دست گرفته بودم. درست یک پاکت سیگار آتش زدم و دود کردم. حتی بارها پدرم را شبیه یک نخ سیگار می‌دیدم که او را به شعله‌ای می‌گرفتم و تا انتها می‌سوزاندم.

چه حس بدی بود. حس می‌کردم حتی دارم از دود گوشت و پوست‌واستخوانش کام می‌گیرم. آن‌چنان‌که حالت تهوع گرفتم و همان‌جا بالا آوردم.

توی دلم مدام دعوایش می‌کردم که آخر این چه خواسته‌ای بود که ازم داشتی!؟

به‌زحمت برخاستم تا خودم را جمع‌وجور کنم که ویبره‌ی تلفن همراهم تمام بدنم را به همراه خود لرزاند. خواهرم پشت خط بود لابد می‌خواست بپرسد چه کردی و چه کردم. حوصله‌اش را نداشتم اما باید پاسخ می‌دادم او بیشتر از همه‌ی ما گریست و اشک ریخت به‌واقع برای هر مرگی، یک دختر لازم است وگرنه عزا، بی‌حس و حال است. با نزاری تمام پاسخ دادم و خیلی غمگین و آرام سلامش کردم. شنیدم صدایش زلال و شاد بود، با شور و شعف زیادی گفت:"سلاااام داداش، کجایی؟" می‌دانستم که هنوز مرگ پدر را باور نکرده. گاهی از شدت عزا، آدمی دیوانه می‌شود نمی‌داند بخندد یا بگرید. شبیه زمانی که قاه‌قاه گریه می‌کنی! تا خواستم بگویم توی خیابانم گفت:"مژده بده داداش، مژده! بابا زنده شد!"

تمام موهای بدنم یک آن سیخ شد! بااینکه خبر مسرت‌بخشی بود اما بیشتر ترسیدم. مگر ممکن بود؟ حتماً که خواهرم دیوانه شده. قبلاً هم که عمه فوت کرده بود چنین رفتارهای عجیب‌وغریبی از خود نشان می‌داد. بنابراین جدی‌اش نگرفتم. فقط نگران حال و احوال خودش شدم که کار دست خودش ندهد. مطمئنم خالی شدن باد بدن مُرده باعث شده توهم زنده‌بودن به خواهرم دست بدهد. حتی از فرط غم و ناباوری و گریه‌ی زیاد، مُرده را می‌شود بارها زنده تصور کرد و این خصیصه‌ای بود که بیشتر در میان زنان دیده بودم بخصوص در خواهرم. شتاب‌زده سوار خودرو شدم تا به خانه بازگردم تا ببینم چه گِلی توی سرم باید بگیرم!

×××

پدرم شاد و سُر و مُر و گنده روی کاناپه نشسته بود و آب پرتغال می‌نوشید. شبیه یک معجزه‌ی ترسناک و غیرقابل‌باور. حق با خواهرم بود او دیوانه نشده بود. پدرم زنده بود. شاید هم منم دیوانه شده بودم! هم می‌ترسیدم نزدیکش شوم هم می‌خواستم لمسش کنم و با لمس، جهان واقعی را درک کنم! حتماً که در توّهم به سر می‌بردم حتماً که منم دیوانه شدم. از فرط بی‌خوابی و حجم زیاد سیگارهایی که کشیده بودم و دیدن این توّهم به دستشویی رفتم و بازهم بالا آوردم. آبی به سر و روی‌ام زدم. حس کردم جنی شدم. از دیدن چهره‌ی خودم در آینه وحشت داشتم. تمام این ماجرا شبیه یک کابوس وحشتناک بود، مطمئناً که حقیقت نداشت. دقایقی سرم را روی کاشی روشویی خم کردم که صدای کوبیدن درب دستشویی آمد. مادرم گفت:"بیا بیرون چیکار می‌کنی اون توو؟"

صدای مادرم آرام‌بخش بود و اطمینان‌بخش. بیرون آمدم. هنوز در شوک این تصویر بودم. پدرم برخاسته بود و راست‌راست راه می‌رفت. گفت:"نترس پسرم، زنده‌م. مرگ هم منو نمی‌خواد!" با ترس زیادی نزدیکش شدم. دستی به‌صورتش کشیدم. نه او زنده بود. شاید مردنش، خیالات بود!

محکم بغلش کردم و گریستم و ده‌ها بار بوسیدمش. گفت:"زیاد فشارم نده، قفسه‌ی سینه‌ام درد می‌کنه."خودم را سریع ازش جدا کردم انگار شیشه‌ی نازکی را داشتم با فشار دستم می‌شکستم. دوست نداشتم خش روی بدنش بیفتد، آن‌هم توسط من که عاشقانه پدرم را دوست داشتم. همگی خنده‌هایمان تا بناگوشمان کشیده شده بود. چه اتفاق زیبا و نادری. پدرم زنده بود. چه حسی از این والاتر و چه اتفاقی از این زیباتر که از دنیای رفته بازگردی! خوش‌شانسی از این بیشتر!؟ ممکن نبود. اما ممکن شد! اگر زنده نمی‌شد توسط آتشی که من برمی‌افروختم، به خاکستر تبدیلش می‌کردم و آنگاه هرگز زنده نمی‌شد. زبان‌، بسته بودم. فقط می‌خندیدم درست شبیه دیوانگان. که پدرم گفت:"کجا بودی تا الان!؟"

به‌زور توانستم قاه‌قاه خندیدن‌های دیوانه‌وارم را کنترل کنم و چیزی بر زبان برانم. گفتم:"دنبال چوب بودم برای سوزوندنت!"


0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x