تنها چیزی که از همه متمایزم میکرد داشتن یک تیلهی آبی شفاف با پرههای رنگی، جورواجور و بسیار خاص و منحصر بود. در میان انبوهی از تیلههای دیگران که هیچ جذابیتی به این شکل نداشتند، تیلهی من یک شاهکار بود. تیلهای نهچندان بزرگ اما باشکوه. شبیه نمایی از سیارهی زمین در فضا. پُر از زندگی بود، مملو از شادی و هوای خوشِ بازی. آنقدر جذاب و بینظیر بود که دلم نمیآمد لحظهای از جعبهی چوبی که پُر از کاه و کُلِش بود جدایش کنم. جایش یا ته گنجهی لباسهای مادرم بود یا ته کیف مدرسهام.
مراقبت از چنین چیزی در آن دوران، که بزرگترین گنج من بود، خواب و خوراک را ازم گرفته بود. طمع تمام هممحلیها و همکلاسیهایم را برانگیخته بود و چه سخت بود نگهداشتنش.
آن را در زیرزمین خانه پیدا کردم، خیلی اتفاقی، شبیه تمام کشفیات دنیا که اتفاقی است! هیچکس از وجودش اطلاعی نداشت و معلوم نبود کی و کجا و یا توسط کی آنجا افتاده بود؟ اوایل یک تیلهی کاملاً معمولی مینمود. فکر نمیکردم اینقدر منحصر باشد. وقتی چند باری در کوچه تیلهبازی کردم و در مدرسه به اینوآن نشانش دادم، دیدم که برق طمع چشم خیلیها لحظهای از آن برداشته نمیشد بهواقع خاص بود و زیبا. مشت هر کودک و نوجوانی پُر بود از دهها تیله که هیچکدام شبیه اینیکی نبود. هرچقدر بیشتر سمتم میآمدند تا تیلهام را تصاحب کنند بیشتر به ارزش واقعیاش پی میبردم.
حالا شده بود شاهتیلهي من. نهفقط من، بلکه برای کل شهر. تمام کوچهها را میگشتم تا ببینم شبیه آن هست که البته نبود. تیلههای دیگرم را بازی میدادم اما دیگر این را هرگز رو نمیکردم. پیشنهادهای زیادی به من میشد دوستی یک مشما پُر از تیلههای مختلف و بزرگ و کوچک را در ازای آن بهام داد، پیشنهادش آنقدر وسوسهبرانگیز بود که اگر آنهمه تیلهاش را میفروختم تا مدتها پولتوجیبیام تأمین میشد اما بهاش ندادم.
دوست دیگری هرروز برایم ساندویچ میخرید تا راضی شوم تا فقط چند روزی تیلهام را داشته باشد. اما چارهای جز خوردن ساندویچها نداشتم چون وقتی به نیتش پی بردم فقط از دور لحظاتی در روبروی چشمانش میگرفتم تا محو تماشای آن شود. در دستان کبرهبستهی من، درخشش زیبایی تیله، محسور کنندهتر به نظر میرسید. دقیقاً شبیه گوی جادویی در یک سیاهچالهی کثیف و تاریک و در دستان جادوگر بود. حتی اگر او تمام عمر هم ساندویچ برایم میخرید نمیتوانست چنین چیزی را در ازایاش از من بگیرد.
ترس از دست دادن این شاهتیلهی آبی لحظهی رهایم نمیکرد. انگار واقعاً جادویی بود. اوایل دوستان بیشتری را به سمت من کشید. همه هوایم را داشتند. حتی اگر تا پیشازاین توی مدرسه توسط قلدر کلاس کتک میخوردم، اکنون همه سینه سپر میکردند تا آسیبی به من نرسد. چون من دارندهی یک جواهر جادویی بودم. آن تیله مرا به اوج شکوه قدرت رساند. بهواقع که از آن جان میگرفتم.
×××
هرروز قبل از رفتن به مدرسه آن را از جعبهی چوبی درمیآوردم جلوی آفتاب میگرفتم و چنددقیقهای نگاهش میکردم و میبوسیدمش و دوباره آن را در جعبه میگذاشتم و با تمام شور و اشتیاق از داشتن چنین گنج گرانبهایی بهسوی مدرسه میدویدم و در مدرسه مدام تمام نگرانیام دیدن دوبارهی آن در بعدازظهر بود. پس از زیارت این پادشاه خفته، روانهی کوچههای خاکی میشدم تا فخر بفروشم. من با داشتن این تیله، شأن و منزلت عجیبی پیداکرده بودم بااینکه بدون هیچ زحمت و قمار و بازی آن را به دست آورده بودم اما زحمت زیادی برای نگهداشتنش داشتم میکشیدم. بادآورده بود اما قدرش را آنقدر میدانستم و نمیخواستم چون باد هم از دستش بدهم. تمام هوش و فکر و ذکرم شده بود تیلهی آبی.
×××
از مدرسه که برگشتم، سر ظهر وسط کوچه، چند نفر جلوی راهم را گرفتند. با چهرههای وحشتناک و زشت. ازم خواستند تا تیلهام را بهاشان بدهم اما ندادم به سمتم هجوم بردند، در دست همهشان چاقوی تیزی بود و وقتی اندکی مقاومت کردم، ضربات زیادی به بدنم زدند بیآنکه قطرهای خون جاری شود فقط درد میکشیدم و فریاد میزدم. انگار هیچکس آن حوالی نبود جز من بختبرگشته و این راهزنان بیسروپا. کتک مفصلی خوردم، لباسهایم پارهپوره شد و درد شدیدی در تمام بدنم رعشه میکشید محتویات کیفم را به زمین ریختند اما چیزی پیدا نکردند منم فرصت را غنیمت شمردم و با آن حال نزارم، هراسان پا به فرار گذاشتم و آنها نیز شتابان به دنبالم میدویدند. ترسیده بودم و نفسم بالا نمیآمد به هرجایی که میرفتم کمتر از یک وجب با من فاصله داشتند. ترس دوبارهی گیر افتادن و پریدن از پستی بلندیها، تمام نای بدنم را گرفته بود دیگر انگار فقط درجا میزدم و جلوتر نمیتوانستم بروم و آنها نیز با همان چهرهی وحشتناک و عصبانی به دنبالم بودند نه راه پیش بود و نه راه پس. و نه آنکه به چنگشان میافتادم! انگار با درجا زدن من آنان نیز پشت سرم درجا میزدند. یک آن، دست یکیشان را بر روی شانهام حس کردم، برگشتم تا چهرهاش را برای آخرین بار ببینم، چنان وحشت کردم که با جیغ و فریاد زیادی از خواب پریدم.
×××
پسازآن خواب ترسناک، چند روزی ناخوشاحوال شدم و زمینگیر. فکر میکردم جنی شدم. از همهچیز و همهکس میترسیدم. خانواده تقلا میکردند که سریع خوب شوم اما انگار طلسم شده بودم. هیچچیزی نگفتم، نه از راز داشتن این تیله و نه از خوابی که دیده بودم. خوب یاد دارم که خورشید خانم، همسایهي همیشه پایهثابت خانهی ما، به مادرم پیشنهاد داد که برایم دعایی بنویسد. میگفت:"مهین جون، بچهات رو نظر کردن، برو پیش سیدحسن یه دعای نظر بگیر خوب میشه..." مادرم چندان اهل این چیزها نبود اما خورشید خانم هر چه که میگفت وحیمُنّزل بود چون وقتی با دوا دکتر، مریضاحوالیام به نتیجه نرسید ناچار پیش سیدحسن رفت و دعای را بروی شانهام با سنجاققفلی نصب کرد. همین دعا، آب روی آتش شد و روز بعد سرحال و سرزنده، عزم مدرسه کردم. هرچند بهبودیافته بودم اما هنوز ترس و آن صحنههای دلخراش در خواب از خاطرم نمیرفت و بر تمام وجودم رعشه میانداخت. حالا داشتن تیله فقط از من یک آدم ترسو ساخته بود. یاد آن خواب وحشتناک در هر کوچهای زنده میشد و مرا حتی از سایهی خودم هم میترساند. برای اینکه چنین خوابی تعبیر نشود کمتر بازی میکردم، داخل کوچههای خلوت که میشدم با همهی وجودم میدویدم و هر وقت از مدرسه میآمدم لحظهی از دیگران فاصله نمیگرفتم تا نکند تنها گیر عدهای راهزن بیافتم. رابطهام با دوستانم به حداقل رسید و من ماندم یک تیلهی آبی منحصر.
×××
اما این حجم از دوری کردنم، سبب نشد که آوازهی داشتن آن تیلهی منحصر در کوچه و پسکوچههای شهر پخش نشود. خوب میدانستم حتی یکلحظه هم نباید آن را بیرون ببرم و یا کسی ببیندش. اکنون صبحها و بعدازظهرها بیشتر از آنکه بخواهم خود تیله را از جعبهی چوبیاش دربیاورم تا از تماشای زیباییاش لذت ببرم فقط جعبهاش را در دست میگرفتم. حتی به خودم هم مشکوک بودم. به دستانم که نکند کاری کند که این تیله از دستم برود. نکند گم شود یا به سرقت رود! حتی میترسیدم ازش کم شود! و یا همانطور که تصادفی پیدایش کردم، اتفاقی هم غیب شود.
این دلهره و استرس، تمام روزهای عادی و شادی بازی با همبازیهایم را ازم گرفت. نمیدانستم این واقعاً چیز ارزشمندی بود یا دیگران کاری کردند که من فکر کنم ارزشمند است!؟ درهرصورت هر چه بود تیلهای بود که نظیرش نبود یا در دایرهی جایی که من زندگی میکردم شبیهاش نبود.
نیما، پسر همسایه، دوست صمیمیام بود. به همان اندازه که میخواست هوای مرا داشته باشد تا کسی آن گوی زیبا را ازم نگیرد، به همان اندازه میخواست آن را از آن خود کند. میگفت:" تیلهات رو بذار توی کانال کولر... عقل هیشکی به اونجا قد نمیده.." یکبار این حرفش را پذیرفتم اما ترسیدم روزی که نیستم، خودش به خانهمان برود و از همانجایی که گفته بود تیله را بردارد. گنجهی لباسهای مادرم جای امنی بود پُر از لباسهای پلوخوری که همیشه لایاشان صابون بود و هر وقت در گنجه را باز میکردم تماماً بوی تمیزی میداد؛ این لباسها را مادرم آنقدر نمیپوشید جز در مراسم عروسی یا اتفاق خاصی پوشیده میشد. پس میشد به آن اعتماد کرد.
نیما هرروز احوال تیله را میپرسید و من همهاش میگفتم:"خوبه.. جاش امنه..." اما این را با تمام وجودم نمیگفتم ترسی ناشناخته و عجیب چنان داشت آزارم میداد که حس میکردم وقتی میگویم:"جاش امنه.." انگار دقیقاً به او میگویم:" داخل گنجهی لباسهای مادرمه...!" حتی نگفتن اینکه دقیقاً کجاست چنان از لحن و زبانم پیدا بود که پنهان کردنش سخت مینمود. چون او مرتب به خانهی ما آمدورفت میکرد و هر سوراخ سنبهای را بلد بود.
نیما پسر کوچک خورشید خانم بود. او دو پسر دیگر هم داشت که هر دو در تهران زندگی میکردند و یک دختر کوچولوتر از نیما، بنام سیما. که گاهی ما سه تا همبازی هم بودیم. آمار گرفتن نیما از تیلهام روی اعصابم بود از طرفی نمیشد با او قطع رابطه کنم چون به همان اندازه که نیما را دوست داشتم خواهرش، سیما را هم دوست داشتم. البته بیشتر از نیما، من دوست سیما بودم! اصلاً نیما را به خاطر سیما دوست داشتم! اما میدانستم قطع کردن رابطه هم سرزنشهای مادرم که همسایهی صمیمی و جانجانی خورشید خانم بود را به همراه داشت و هم راز تیلهام برملا میشد و هم... سیما را ممکن بود دیگر نبینم! تازه کافی بود بچههای خورشید خانم به مادرم بگویند که من چنین چیزی دارم با دست و دلبازیی که مادرم داشت شکی نبود آن را ازم میگرفت و به آنها میداد.
درهرحال، دوستی با آنها بهاندازهی از دست دادن تیلهام نمیارزید!
×××
سیما از وجود چنین تیلهای بیخبر بود بههرحال دخترها چندان در تیلهبازی پسرها حضور نداشتند. با نیما دم در مشغول تیلهبازی بودیم که سیما هم به جمع ما پیوست و گفت:"میشه اون تیلهات رو نشونم بدی آخه نیما خیلی تعریفش رو میکنه.."
گفتم:"کدوم تیله!؟
نیما پرید وسط حرف و گرفت:"عه همون تیله آبیه دیگه.."
گفتم:"یادم نیس کجا گذاشتمش!"
معلوم بود دروغ شاخداری گفتم چون چشمهای نیما داشت از حدقه درمیآمد و خیلی رُک گفت:"دروغگو! چقد حسودی خب بیار آبجیم ببینه."
سیما چهرهاش خیلی معصوم بود و وقتی ناز میکرد چیزی برای پنهان کردن ازش باقی نمیماند. بهاشان گفتم:"باشه فقط این یه بار و فقط به خاطر سیما میارمش هااا.." او لبخندی زد و گفت:"باشه همین یه بار."
اواخر غروب بود و هوا در حال تاریک شدن بود داخل خانه شدم تا تیلهی رؤیاییام را برایشان بیاورم. خودم میترسیدم بهاش دست بزنم چه برسد به کسی دیگر. اما به خاطر سیما باید با این ترس روبرو میشدم.
آنان نیز بیصبرانه منتظر نماندند به دنبالم داخل حیاط شدند و میخواستند جایی که آن پنهان کردهام را بیایند.
اما نگذاشتم بیشتر داخل شوند وگرنه وعدهی آوردن تیله را زیر پا میگذاشتم. بااینحال از پشت پنجره زاغ سیاهم را چوب میزدند بههرحال تیله را به دور از دید آنان از محل اختفایش بیرون آوردم و باز به سمت کوچه راه افتادیم. لحظاتی در بین انگشتانم از دور نشانشان دادم. آن را زیر نور تیر برق داخل کوچه گرفتم که نور در آن میدرخشید. هر دو شگفتزده محو تماشای تیلهی افسانهایام شدند. سیما جلو آمد که آن را ازم بگیرد که دستم را عقب کشیدم چندین بار اصرار کرد و وقتی ندادم، بغض کرد و به حالت قهر رویاش را برگرداند. دلم سوخت و به خاطر آنکه اندکی دلجویی کرده باشم گفتم:"بیا فقط زود بهم بده."
وقتی تیلهام را بهاش دادم انگار تکهای از قلبم را کندم. مدام حرکات دستش را نگاه میکردم حس میکردم یا قورتش میدهد یا در دستانش یکهو غیب میشود. با تمام اضطرابم این پا و آن پا میکردم تا سریع تیله را از ش پس بگیرم.
چندثانیهای که دستش بود انگار چندصد سال بود. لبخند و هیجان زیادی تمامصورتش را کش آورده بود که گفت:"وای چقد خوشگله خدا....!" کلامش تمام نشده بود که با هراس زیادی ازش گرفتم و گفتم:"دیگه بسه... دیدیش." و در لحظهی تمام کش لبخندش پاره شد.
با بیرون آوردن تیله خواستم سیما را نرنجاندم، اما وقتی آن را دید و فوراً ازش گرفتم او را بیشتر رنجاندم. که گفت:"عه چرا عین وحشیا میکنی خب بهت پس میدادم خودم. ناخنت دستمو بُرید!" ناراحت شدم از اینکه دو چشم دیگر به دنبال زیبایی این شاهکار است و بدتر آنکه آن دو چشم، چشمان سیما بود! و ناراحتتر که لذت دیدن تیله را تماماً ازش گرفتم چون خیلی زود آن را پس گرفتم. میدانستم چه حالی داشت شبیه فرصتی که خیلی نزدیکش شدی اما یک آن از دست میرود،فرصتی که تا پیش از این اصلاً بهاش فکر نمیکردی اما همینکه ظاهر شود و ناگهان غیب شود بیشتر آدم را حریص میکند!
او از حرکت شتابزدهی من جاخورده بود اما بعدش گفت:"نیما گفته که یه مشما تیله داده بهت بجای این، بهش ندادی. اگه منم عروسکامو بدم اینو میدی؟"
با قاطعیت گفتم:"نه!"
-حتی به من!؟
-حتی به تو.
-خسیس!
-خسیس نیستم، مال خودمه.
-از کجا پیداش کردی؟
-مهم نیس بدونی.
-وا،... مامانت میدونه...!؟
جوابش را دیگر ندادم. که گفت:"پس تا ابد باهات قهرم!"
و درحالیکه هیچکدام از تیله دل نمیکندیم با غضب زیادی از هم جدا شدیم و به خانههایمان رفتیم. بهخوبی فهمیدم که سیما را از خودم رنجاندم. نتوانست بغض نگاهش را پنهان کند هیچوقت نمیتوانست. قبلاً برای نزدیک شدن به او هرکاری میکردم اما اکنون با این تیلهی عجیبوغریب، احساس کردم جای خالی او را پرکرده بنابراین رنجش او اثری در من نداشت. اما داشت! من سیما را قربانی تیلهام کردم. شاید او تا ابد با من قهر کند. وقتی من به خاطرش دل نمیکنم از یکمهرهی شیشهای، حتماً که او شیشهی دلش را به من نخواهد داد. با اضطراب زیادی تیله را وارسی کردم و زیر نور لامپ داخل اتاق گرفتم. تاکنون اینقدر به پرههای شگفتانگیز داخلش خیره نشده بودم؛ چرا، شده بودم اما این بار حس دیگری داشتم. آن شکل داخلی تیله، معنا گرفته بود درست شبیه چشمان سیما بود.
آن شب به نگرانیهایم بیشتر افزوده شد. ناراحتی سیما به دغدغههایم اضافه شد. شاید هرکسی بود آن را به او میداد فقط برای دیدن لبخند قشنگش! اما من ندادم و این بیشتر آزارم میداد و بدتر آنکه مدام با خودم فکر میکردم که سیما به مادرم چیزی نگوید و مادرم تیله را ازم نگیرد و به آنها بدهد.
اکنون دشمن تیلهام دقیقاً بیخ گوشم بود هر آن ممکن بود این گنج افشا شود و کاری از دستم برنیاید. جملات آخر سیما در ذهنم تکرار میشد که گفت:" وا،... مامانت میدونه...!؟" و "پس تا ابد باهات قهرم!"جملههای سادهای بودند ولی تمام ذهنم را به هم ریختند و تا صبح نخوابیدم.
×××
صبح، آفتاب طلوع کرد و پرتوهای طلایی آن از پشت پنجره به داخل اتاق تابیده میشد. خانه دیگر جای امنی برای نگهداری تیلهام نبود باید خودم را آماده میکردم تا اگر سیما به مادرم حرفی زد راحت انکار کنم.
بااینکه صبح زود بود و همه در خواب. اما مادرم مثل همیشه سحرخیز بود و داشت حیاط را آبوجارو میکرد کاری که هرروز میکرد و بیشتر در خواب صدای جارو زدن و شرشر آب را میشنیدم. اما این بار از پشت پنجره دقیقاً تمام کارهایش را ازنظر میگذارندم. او حواسش به من نبود. تیله را برداشتم و داشتم تمام گوشه و کنار خانه را ارزیابی میکردم تا بهترین جا را برای پنهان کردنش بیابم.
پای گلدان لب پنجره، نه ممکن بود خاکش را عوض کند. زیر درخت زردآلوی داخل حیاط، نه ممکن بود چیزی بکارند و پیدایش کنند. کانال کولر، نه این ایدهی خود نیماست! در اندیشهی همین افکار بودم که دیدم ساعتهاست که در پی یافتن یک جای درستوحسابیام و پیدا نمیکنم. صدای کوبیدن در آهنی خانه شنیده میشد. بدو بدو رفتم در را باز کردم. مادرم رفته بود نان بخرد. نیما پشت در بود. لابد او نیز از استرس اینکه با خواهرش این راز را به مادرم چطور بگوید نخوابیده بود یا شاید هم آمده بود با من اتمام حجت کند و یا دعوایم کند که دست خواهرش را زخم و زیلی کردم. هرچند همهی این احتمالات آنی و بیهوده بود. تنها چیزی که به یقین نزدیک بود این بود که احساس کردم فهمیده که دنبال جایی برای مخفی کردن تیلهام هستم. تیله با جعبهاش هنوز در دستم بود. آن را پشتم قایم کرده بودم. که گفت، بیا ببین چی دارم، سپس یک ظرف پلاستیکی شفاف پُر از تیلههایی که شبیه تیلهی من بود را نشانم داد. در چشمان متعجب و دهان باز من ادامه داد، که آنهمه تیله را برادرانش، از تهران برای او خواهرش آوردهاند. انگار تمام جهان آوار شد روی سرم. احساس کردم هیچ قدرتی ندارم. حس پوچی و توخالی بودن چنان آزارم میدادم که از رنگ و رویام پیدا بود. دیگر هیچی نبودم، هیچ!
میتوانستم بفهمم چه غوغا و هیاهوی شادی در دل نیماست که از برق چشمانش و لبخندهای شیطانیاش که روحم را از بالا به پایین میخراشید میشد فهمید. در دستانم ناچیزترین چیز جهان را پنهان کرده بودم. در برابر آنهمه تیلهی زیبا، مشابه و حتی زیباتر از تیلهی من، هیچ نداشتم. با ناامیدی محض، جعبهی تیلهی خودم را از پشتم جلو آوردم و گفتم:"اینو بده به سیما." که خندید و گفت:"دیگه به دردش نمیخوره، تازه سیما باهات قهره، قسم خورده دیگه باهات حرف نزنه!" زانوهایم توان نگهداشتن بدنم را نداشتند. شاید از سر ترس و ضعف است یا از سر دیدن قدرت فرد مقابل، که چیزی بنام زانو زدن تعریف شده؛ بیاختیار زانو زدم. من تسلیم شدم چون هم عشقم و هم تاج و تختم را به یکباره از دست دادم.