عاشق زنی شدم که فقط یکبار برای نظافت به خانهاش رفته بودم. غریبی ما باهم چند دقیقه بیشتر طول نکشید. خیلی زود باهم گرم گرفتیم. این گرمی، باعث نشد سوءاستفاده کنم و از وظیفهای که داشتم سر باز بزنم. بهخوبی تمام دیوارهای خانهاش را دستمال کشیدم. لوسترهایش را غباررویی کردم و کف سالن پذیرایی و اتاقهایش را جارو زدم و تی کشیدم؛ معمولاً کمتر زنی اجازه ورود به اتاقخوابش را به غریبهها میدهد حتی برای نظافت. اما ازنظر او این مورد منعی نداشت. لابد فقط برای من! هرچند چیز مهیجی در اتاقخوابش نبود. جز یک تخت تکنفره، یک دراور، یک قفسه پُر از کتاب، یک آینه و میزی که دو صندلی روبروی هم داشت که همگی از چوب مرغوب بودند. من تا جایی که در توانم بود با همهی وجودم کار میکردم و با همهی چشمپاکی و دستپاکیام در خدمت مردم بودم. لابهلای کار کردنهایم همراهم میایستاد و لحظهای ننشست و باهم گفتگوهای زیادی کردیم. حمامش را نیز شُستم اما دستشویی را نگذاشت. گفت:"تو اینقد خوب و مسئولیتپذیری که خجالت میکشم شخصیتی مث شما دستشویی منو تمیز کنه. اینو بیخیال شید. خودم میشورم." باورکردنی نبود. برعکس جاهای دیگری که میرفتم همان اول نظافت دستشویی را ازم میخواستند انگار باید بفهمم که شغلم چیست و جایگاهم کجاست! هرچه اصرار کردم که وظیفهی من است، من بابت این کار پول میگیرم، افاقه نکرد. لابد چون فهمید تحصیلکرده هستم شرمنده بود. او غمگین شد از اینکه مرد جوانی چون من برای لقمهای نان حلال مجبور به نظافت منازل است. اما من کار را عار نمیدانستم با اینکه لیسانس داشتم! لیسانس متالوژی. یعنی بیکاری محض!
ازم خواست دستانم را بشورم. بهصرف چای داغ و لبسوز در اتاقخوابش و درست پشت آن میز با دو صندلی چوبی زیبا، دعوتم کرد. یک فنجان چای، به یک قوری چای و سپس به چند قوری دیگر با شکلات و شیرینی بیشتر و آجیل تبدیل شد. دمبهدم سیگار آتش میزد و میکشید و من پابهپا از دودش میکشیدم. چنان گرم حرف زدن بودیم که اصلاً فراموش کرده بود مرا برای چه به خانهاش آورده و من برای چه به آنجا رفتهام. صرف یک قوری چای در بدترین حالت نیم ساعت است! اما بهجز سه ساعت کار کردن اول، تا شب روبروی هم نشسته بودیم و حرف میزدیم. از زندگی شخصی همدیگر گفتیم، از اقتصاد و سیاست و خدا و هر چیزی که در مابین جملات گفتگو، مبدل به کلمات کلیدی میشود برای شروع بحث جدیدی.
فضایی سبک و پُر از احساس خوش، سرخوشم کرده بود.
اصلاً ندیدم اما شام مفصل و خوشمزهای پخت، یا شاید هم گرم کرده بود، لابد قرار بود مهمان برایش بیاید. اما گفت که برای خودش و من آماده کرده! فهمیدم که از همصحبتی با من نهایت لذت را میبرد. اهل شعر سرایی بود و مملو از شادی. انگار دوست داشت اشعارش را برای من بخواند و صدالبته که زیبا سروده بود. مسنتر از من بود اما آنقدر دلش جوان بود که جوانتر از من نشان میداد. دوست داشتم روزها پای بیان شیرینش بنشینم. شبیه زمانی که از فرط خستگی روی صندلی تاکسی مینشینی و دوست داری هرگز به مقصد نرسد و تا ابد براند.
×××
او با هرکس که دیده بود و نشستوبرخاست داشت، روایتی شاعرانه ازش سروده بود. منظومهای از آدمهای جورواجور بود. چندین کتاب چاپشده از اشعارش را نیز آورد و نشانم داد و حتی به خط خودش امضا کرد و به من تقدیم کرد. بهعنوان یک نظافتچی، تاکنون مشمول اینهمه لطف و عنایت صاحبخانه نشده بودم. داشتم عاشق این شغل هم میشدم چقدر خوب است که هر روز میشود به حریم زندگی چند خانوادهی متفاوت ورود کرد. اندرونی آنها را دید، وضعیت زندگی، درصد تمیزی یا کثیفیاشان را اندازه گرفت. با آدمهای مختلف میشد آشنا شد حتی اگر چندان رو ندهند. نظافتچی بودن شغل مهیجی است تاکنون به این فکر نکرده بودم که میشود در کنار کار کردن، احساسات و ارتباطات عمیق هم داشت به نحوی که از هر دو کار لذت برد.
×××
او خوش فرم نبود اما بهطرز جالبی خوشپوش بود. لاک قرمز جیغ زده بود، موهای مش و آرایش غلیظش حکایت از رنگارنگ بودن دل و ذهنش داشت. بهعنوان یک زن، جاذبهی جنسی چندانی در او مشهود نبود اما به عنوان یک انسان، جالب و مملو از جذابیت فکری بود. با این وجود چیز عجیبی ترغیبم میکرد که او را در آغوش بگیرم و با همهی وجودم فشارش دهم. شبیه زمانی که شیفتهی شیرینزبانی کودکی میشوی. او به من شعر داد، محبت داد، شام داد، پول داد و کلی عزت و احترام برایم قائل شد حسی که هرگز یکجا تجربه نکرده بودم. میخواستم از کنارش جُنب نخورم. دوست داشتم تا ابد نظافتچی باقی بمانم! دوست داشتم همسرم میبود اگرچه بسیار مسنتر بود. نه، دوست داشتم مادرم میبود اما مادری داشتم که بهشدت دوستم داشت.
ساعتها از گفتگوی ما گذشت هرچند بیشتر شنونده بودم تا گوینده. او دریایی از شعر و سخن بود. تمامی نداشت. حکایتها، تمثیلها و دلنوشتههایش مملو بود از گفتن. نمیدانم چه چیز عجیبی در او بود که هم به شکل دختربچهی ناز میشد، هم یک زن جوان خواستنی و هم یک مادر دوستداشتنی. اما هیچکدام نبود او فقط یک زن غریبه و مسن خوشبیان بود. هرچه بیشتر از کمالاتش سخن میگفت نواقصش بیشتر به چشم میآمد!
مشخص نبود چطور!؟ اما آن تازگی دیدار در عرض یک روز و نیم، ناگهان کهنه شد. بهواقع تازگیِ تکرار شده، کهنه است! شاید این را فهمید از نگاهم، از بیانم، از خستگی تنم. از حوصلهای که داشت سر میرفت. از مغزی که وقت خوابش بود و از دهانی که نیاز به هوای تازهی خمیازه داشت. آنقدر روبرویام نگاهش کردم و ساعتها محو گفتگو و واکنش نشان دادن به گفتارش بودم که احساس کردم فقط دارم تأییدش میکنم. کمکم حالت تهوع گرفته بودم. نمیتوانستم بفهمم که چه شد آنهمه جذابیت اولیه، از بین رفت. شبیه زمانی که مستی اما بجای شادی کردن دوست داری گوشهای در خود بلولی و بخوابی. شاید فکر کردم که اگر او اینهمه جذاب است پس چرا آدمهای زیادی دوروبرش نیست؟ تنها زندگی میکرد با یک مادر فلج که نه حرف میزد و نه تکان میخورد تماموقت روی ویلچر رو به پنجرهی تراس خیره به دوردستها بود. شاید هم جذابیتش فقط برای من بود که آن هم داشت از بین میرفت. شاید این را فهمید از اشتیاقی که با گذشت ساعتها گفتگو داشت رنگ میباخت. سکوتهای بلند بعد از صرف شام، فضای آنجا را چنان سنگین کرد که احساس غریبه بودن و مزاحم بودن بیش از هر زمانی آزارم میداد. تاکنون اینقدر معذب نشده بودم.
×××
هیچگاه تا این ساعت در خانهی مشتریانم نبودم. انگار وقت رفتن بود ولی میلی به رفتن نداشتم، میخواستم همچنان مورد لطف و محبتش واقع شوم، حتی محبتهای بیشتر. بههرحال بهعنوان یک زن، چیزهای زیادی برای رو کردن داشت. شاید هم نداشت. نمیدانم. دوست داشتم همانجا بخوابم و صبح با لبخند و انرژی دوباره، او را ببینم. از طرفی دوست داشتم فرار کنم از آن محیط سنگین که داشت خفهام میکرد. بوی سیگار و بوی ماندگی و بوی حرفهای تکراری و شاید هم حرفهای تازه؛ اما مغز خسته، حوصلهی پردازش آنها را نداشت، فضایی را فراهم کرده بود که نمیشد احساس خوشایندی داشت، شاید چون تاکنون چنین شرایطی را تجربه نکرده بودم! او نیز این را خوب فهمید اما لب از سخن نبست. تا آنکه دید بلندگویی دست گرفته و من لام تا کام حرف نمیزنم و حتی تأییدش هم نمیکنم. کشِ لبخندهای کشدارش از روی صورتش رها شد و لبانش را غنچهی ترشرویی کرد. وقتی میخواهی غمگین باشی کافیست تا تمام ماهیچههای صورتت را شُل کنی. در این هنگام بدون ذرهای فشار، چهرهات غمگین به نظر خواهد رسید. چهرهی غمگین، درست شبیه خمیر است. خمیری وارفته، که بی هیچ مقاومتی به هر سویی کشیده میشود. بخاطر همین است که لبخند زدن و خندیدن سخت است. باور کنید سخت است. وَرز دادن، تکان دادن، کِش آوردن و جمع کردن خمیر ماهیچههای صورت برای نمایاندن خنده، کار دشواری است. شاید از روست که اکثر آدمها بطور پیشفرض، خندهرو نیستند.
میخکوب شده بودم، میخکوب به صندلی چوبیاش که داشت باسنم را صاف میکرد! گنگ و مَنگ بودم در احساسی متفاوت. در برخورد با زنی که نمیشناختمش و هم اینکه در زمان کوتاهی شناختمش.
خیلی هم رُک نبود اما ساعت ۱۱ شب با لبخندی بسیار تصنعی که مشخص بود به زور خمیر صورتش را جمع کرده، گفت، تشریف ببرید، وقت رفتن است. ممنون که اینجا را خوب نظافت کردی! خشکم زد. دقیقاً شبیه آهن مذابی که یک آن سرد شد. از متالوژی فقط همین در ذهنم باقی مانده بود. فلز دل من به مواد شوینده برای نظافت مبدل شده بود و این فلز زود در یک کورهی داغ محبت، گداخته و زود هم به شکل بسیار نازیبایی سرد شد. باید از همان ابتدا میدانستم که اینهمه محبت بیهوده است!
تمام لحن خودمانی و خاکیاش مبدل به جدیت بیپردهای شد که شبیه بیرون کردن مهمان با لگد بود. با اینکه من انتظار آنهمه مهر و محبت او را نداشتم اما پس از دریافت چنان محبتی، انتظار این جدیت را اصلاً نداشتم. حس کردم که قرنها با او فاصله دارم و هرگز ندیدمش و هرگز نمیشناسمش. او در نظرم آدم دیگری شده بود. یک زن مغرور، جدی و از خودمچکر. کسی که از بالا به پایین آدمها را میدید! از این برخوردها فراوان دیده بودم. اما از اینکه یک روز درگیر دو برخورد کاملاً متفاوت از یک انسان شوم متحیر بودم. من فقط خسته شده بودم همین! وگرنه از اشتیاق روبرو شدن با چنین انسان جالبی نمیشد طی یک روز سیر شد. اما شاید او نیز چون من سیر شده بود حداقل برای امشب! شاید همهی این ماجرا برای این بود که از من هم شعری بسازد تا در کتابهای آتیاش استفاده کند، کسی چه میداند! شاید هم آستانهی تحمل مرا سنجید و وقتی دید کم است ازم رویگردان شد. مغزم گوش به فرمان دستور او بود باید میرفتم اما هنوز نگاهم جا مانده بود و همراهی نمیکرد. نگاهم به آن میز چوبی ماند، به مادرش که انگار نه میدید و نه میشنید. یک مُردهی متصل به ویلچر. انگار تکهای از خودم را در این خانه باید به زور و اجبار جا بگذارم. مطمئناً که اینجا جای من نبود، اما اگر نبود چرا در ظرف یک گرمای احساسی چنین پختم و پابند شدم و چطور شد که آن زن چنین دلسرد شد؟ برخاستم خواستم بگویم هنوز شیشهی پنجرهها را تمیز نکردم که دیدم جدیت نگاه آن زن اجازهی لحظهای ماندن بیشتر را به هر بهانهای نمیداد و من با حس و حالی که هرگز تجربه نکرده بودم از آنجا خارج شدم.
او مرا به عرش برد و چنان به فرش کوبید که دوست نداشتم بار دیگر چنین حالی را تجربه کنم. آن زنی که همان اول عاشقش شدم، دیگر دوستداشتنی نبود. میدانستم که بهترین آدمها، بدترین آدمها میشوند اگر چیزی را که انتظار داریم از آنها نبینیم! فقط میخواستم آن محیط عذابآور را ترک کنم. غمم گرفته بود. متنفر شدم، از خودم، از او، از آن خانه، از کتابهای امضا شدهی اشعارش و از شغل نظافتچی.
تناقض و تردید در انسان این سزمینه تا خرخره بالا آمده…… تهوع چه دیر داره میشه….
ممنون درسته مهدی جان