هیچوقت ندیدم فیلسوفی را، که چاقویی در جیب داشته باشد. هیچ شاعری را ندیدم که روی بدنش آثار بریدگی، زخم و جای بخیه باقی مانده باشد. نویسندهای نیست که روی بدنش تتو و خالکوبی کند! نه نیست اگر هم باشد آنقدر انگشتشمارست که از نیست بودنش بیشتر نیست.
اگر کسی بدنش را خالکوبی میکند و پوستش مملو از جای ضربات چاقو و بخیههای بسته و نبسته است و چاقویی در جیب دارد فقط دارد این را فریاد میزد که از من حساب ببرید!
درست شبیه جانواران مشابه که برای بقا هرکدام به ابزاری مجهز شدهاند ما نیز اینگونهایم. این ابزار گاهی در حالت تدافعی است گاهی تهاجمی و گاهی برای تشکیل کلونی بزرگی از همجنسان و گاهی هم برای جلب نظر جنس مخالف!
لزوماً یک فرهیخته، خانواده ندارد! حتماً که مذهبیون هم خودارضایی میکنند. حتماً که شاعران، چشمهیزند و یا در پی مخزدن زنانند. حتماً که نویسندگان، دزدی هم میکنند.
خلافکاری در بطن همهی ماست به شیوههای مختلف، پنهانی و عیانی.
اینکه فیلسوف، چاقویی ندارد به منزلهی این نیست که انسانی دیگر است و از خشونت به دور! هر انسانی برای دفاع و گاهی برای بقا به چیزی متوسل میشود گاهی آن چیز جنبهی عادت به خود میگیرد، گاهی مبدل به ابزار قدرت میشود و گاهی ابزار خودنمایی. یک فیلسوف نیز مسلح است منتها با چاقوی برّندهی افکارش است که بدتر از هر چاقویی میبرّد، شبیه یک نویسنده که با لبهی کاغذ گلوی ما را میبُرد و یا شاعری که با پنبهی احساس ما را ذبح میکند!
خشونت رفتار و کلام و بیان در تمام این آدمها هست چه با نقاب معلمی، چه نویسندگی و چه شاعری و هر مسند و مقام و رسته و پیشهای.
من اگر از ادب حرف نزنم پس در انظار مردم، نویسندگی را بدون ادبیات میگویم پس یک بیشعور و بیادبم و بدتر آنکه دیگر کسی از ادبیات من چیزی نمیخواند. باید از سلاحم به نحو احسن استفاده کنم. پس نوشتن، چاقوی من است و نوشتهها، خالکوبی روی بدن ذهن من و تمام اندیشهام مملو از جای زخم و بخیه و بریدگی است! من این چاقو را نه در غلاف و نه در جیبم بلکه در پشت ادب و داستان پنهان میکنم.
من اگر از رهایی فکر از قفس اندیشه حرف نزنم، فلسفه را بدون اندیشیدن خواهم گفت. پس من یک بیفکرم و بدتر آنکه دیگران اندیشههای مرا سفسطه خواهند نامید. حرف زدن، سلاح من است! مجبورم آن را پشت پرسشها پنهان کنم تا نگویند، از روی باد شکم، سخن میراند.
من اگر از احساس و شور و شعف نگویم اگر به اغراق سخن در نیایم، شاعری نکردهام. مجبورم، خشونت کلام را در پس احساسات گل و پروانه قایم کنم تا نگویند از ایهام و ایجاز و استعاره هیچ نمیداند. احساس، سلاح من است.
من و تو و همگی به همه چیز آلودهایم به قدرت و شهوت و جهل و خشونت و ظلمت. از همین صفات بهظاهر غیرانسانی و گاهی هم آسمانی استفاده میکنیم تا انسان بودنمان را بیشتر به رخ همدیگر بکشیم! فقط برای اینکه از ما حساب ببرند!
چرا باید از هم حساب ببریم؟
چون میخواهیم آدم حسابی باشیم!