نمیدونم مقصود معلم دوران ابتدایی از طرح چنین داستانی چی بود!؟
پادشاهی بود که سه پسر نداشت، دو تایاش مُرده بودند و یکیش جان نداشت. آن یکی که جان نداشت رفت طویلهای که اسب نداشت، سه اسب دید دو تایاش مُرده بودند و یکش سه تا پا نداشت.
سوار بر اسب شد و با تفنگی که لوله نداشت و چاقویی که تیغه نداشت و خورجینی که ته نداشت رفت به کوهی که شکار نداشت، سه شکار دید، دو تایش تن نداشتند، یکیش سر نداشت.
شکار بیسر را با تفنگ بی لوله چنان زد که خون نداشت. آن را در خورجینی که ته نداشت انداخت و رفت به سه دیگ رسید دوتایش ته نداشت و یکیش در نداشت. شکار بیسر را در آن انداخت و آنقدر پخت که استخوان خبر نداشت
خورد و خورد و خورد، تشنه شد رفت به کنار رودی که آب نداشت، آنقدر از آن رودخانه نوشید که کله برنداشت!