اولین باری که خودرو خریدم، خیلی ذوق و شوق داشتم، لذتی آمیخته با ترس و نگرانی. شبیه دزدین سیب از باغ! شبیه بوسه زدن بر لب نامحرم! از ترس اینکه به جایی بزنم یک هفته، خودرو در پارکینگ خانهامان بود و آن را بیرون نمیآوردم. صفر بود، نه فرمانی به دستم بود و نه دستفرمانی!
یک هفته که گذشت بیرونش آوردم و در اولین دنده عقب گرفتن، آینه سمت راستش را کوبیدم به در ساختمان، یکجا خُرد و خمیر شد! ناراحت نشدم از شکستن آینه. ناراحت شدم از اینکه چرا همان هفتهی اول آن را بیرون نیاوردم!