آتش، فقط گرمابخش نیست. فقط برای بهبودی درد و بلا نیست که آدم تصور میکرد.
کارهای زیادی میشد با آن کرد. اگر طریقهی استفاده از آن را میدانستند. آتش هم میتواند برف را ذوب کند و هم هر چیز دیگری را.
روزی که اتفاقی، شبیه تمام اتفاقاتی که منجر کشف چیزی شده، یکی از فرزندان آدم، از سر شیطنت بود یا بازیگوشی و یا حتی بازهم کنجکاوی! مرغی را گرفت و زندهزنده در آتشی که پدرش برای بهبودی مکرر دلدرد همسرش برپا کرده بود انداخت. مرغ بیچاره در آتش بالا و پُر میزد و در حال سوختن بود و در چند لحظه چربی و گوشتش، کباب شد. این بو، به مشام آنها خوشایند آمد با اینکه جرئت بیرون آوردن گوشت کبابشده را از آتش نداشتند فقط محو تماشای سوختن آن شدند تا جایی که جز ذغال چیزی ازش باقی نماند.
آدم به بچههایش سخت نمیگرفت او هرگونه کنجکاوی را تحسین میکرد. باور داشت کنجکاوی، آدمها را مشتاق یادگیری میکند! و برای تجربیات جدید آدمی را به سمت جلو میبرد. فقط از اینکه موجودی، زندهزنده در آتش سوخت اندکی دلش به رنج آمد. بدتر از این را خود و همسرش با اولین گوسفند هم کرده بودند که با زدن سنگ بر سرش، او را از زندهزنده از پای درآوردند. سوختن مرغ و بوی کباب، به آنها یاد داد که آتش خاصیت دیگری هم دارد. بنابراین روزی که شکاری بدست آورد. آنرا در گوشهی کورهی آتش گذاشت و پختنش را تماشا کرد. این بار منتظر نماند تا تبدیل به ذغال و خاکستر شود همینکه بوی خوش، کباب بلند شد. آنرا بیرون کشید و مشغول خوردن شد. پس از آن بود که هر چیزی را میسوزاندند تا بخورند. هم لذیذتر بود هم خوشبوتر و هم ساده بلعیده میشد.
آتش، خود یک جهان دیگر بود. چیزهای ناشناختهی فراوانی داشت که آدم باید کشف میکرد. غذای پخته شده، مغز آدم را از آن خصلت وحشیانه و حیوانمآبانه بیرون کشید و باعث شد تا بهتر و بیشتر فکر کند و اثرگذارتر باشد. هرچند تازگی این لذت چنان متحیرش کرده بود که حتی سیبها را هم از درخت میچید و به آتش میانداخت تا به همین لذت برسد که بیفایده بود!
تلف شدن گوسفندان فرصتی دست داد تا گوشت آنها را هر روز در آتش بیندازند و زمستان سخت را بگذرانند. بخوبی نمیدانستند این حال طبیعت چقدر طول میکشد. بنابراین ترس از آیندهی نامعلوم، گرسنگی و اتمام غذا، به آنان آموخت که کمتر بخورند تا برای فردا چیزی برای خوردن داشته باشند و دوام بیاورند و این روزگار ناخوش را پشت سر بگذارند.
هر روز برف میبارید و ارتفاع برف حتی درختان بلند را در خود مدفون کرد.
هیچ چیزی ابدی نیست، حتی زمستانی که از راه رسید و خیلی زود رفت. آمدن بهار و نوای دلانگیز پرندگان و پوشش سبز و تازهی گیاهان انگار به زمین جان دوبارهای داد. همه چیز در آن فصل مُرده بود، جز امید!
بهار با بارانهای مداومش، بهار است. باران را در فصل قبل از زمستان دیده بودند. ریزش آب از آسمان چیزی نبود که حس بدی به آدم دهد. فقط از اینکه آسمان هم رودخانه دارد در تعجب بود!
×××
هرچقدر سطح آرامش و رفاه زندگیشان بالا میرفت ناز همسرش بیشتر میشد. او احساس کرد از وقتی بچهها به دنیا آمدهاند، محبت آدم کم شده! گاهی غُر میزد ولی آدم به این چیزها عادت داشت. بههرحال اگر زن دیگری پیدا میکرد حتماً طلاقش میداد. خوب میدانست آن زن تنها، سالها رنج و سختی زمین را به همراه او تحمل کرده و دَم نزده. او به مَردش پناه برده بود پس بجای لج و لجبازی سعی کردند باهم زندگی مشترک و کج دار و مریزی را ادامه دهند. ماحصل این ازدواج موفق، فرزندانشان بودند که برای حفظ کسبوکار خانوادگی خیلی خوب آموزش دادهشده بودند. آدم، میدانست قدر و قیمتش بالا رفته و خیلی خوب فخر میفروخت. بهواقع او زمین را آباد کرد.
آنقدر از مسیری بهجایی رفت تا راه ساخت! آنقدر درخت بُرید که میتوانست حصار بسازد تا از هجوم حیوانات وحشی در امان باشند. آنقدر خانه ساخت که هر فرزندش در خانهای زندگی میکردند. چوب آتش میزد و گندم کاشت. همهچیز فراهم بود. یک رفاه محض. بنابراین سعی نمیکرد این اثر فاخر را بهسادگی از دست بدهد!
هرچند ترس از آینده همیشه خورهی جان آدمی است اما او با علم به این هرگز از تلاش دست نکشید. وقتی میدید که حیوانی را شکار میکند یا حیوانی قدرتمند، حیوان ضعیف دیگری را از هم میدرد دلش به درد میآمد میدانست که همیشه دست بالای دست هست و ضعیفکُشی خاصیت دیگر طبیعت زمین است. پس با تمام وجودش برای بقای خود و خانوادهاش سعی کرد قدرتمند باقی بماند تا از مصائب این طبیعت وحشی زمین در امان باشند.
××× ادامه در ۱۰
[…] عوضی یک داستان نسبتاً بلندی است که در تضاد با آدم حسابی نوشتم.برعکس آن یکی که سانسور شد و مجبور شدم یکجا در […]