آدم و همسرش بار دیگر هم بچهدار شدند دیگر خوب میدانستند که بچه چیست اما نمیدانستند چه زمانی این کار را میکنند که منجر به زاده شدن فرزند میشود. درهرصورت فرزند آوری چیز مهیج و ناشناختهای بود و هر بار تازگی خود را داشت.
آدم، از زنبور سفالگر، سفالگری را آموخت، از عنکبوت، بافتن را یاد گرفت. فهمید که با اسب میشود سواره رفت. سگ و مرغ و خروس و گوسفند و گاو را اهلی کرد. وقتی دید که با هر روشی میتواند کسی را به زیر فرمان خود بکشد بیشتر احساس کرد که اشرف مخلوقات بودن یعنی همین!
با سنگ، چاردیواری ساخت و کمکم به فکر افتاد تا آن را گرمونرم نگاه دارد، هرچند هرگز شبیه بهشت نشد اما ساختن یک خانه در انبوه درختان سرسبز، کم از بهشت نداشت. تاکستانی پروراند و از انگور و شراب لذت میبرد. روش درست کردن شراب چیزی نبود که از خاطرش رفته باشد. حفرهای را در زمین کَند و دیوارهاش را با شاخه و برگ و خاک، گِلاندود کرد و رویاش را پوشاند.
میوههای زمینی، دقیقاً همان میوههای بهشتی بودند. بهواقع بهشت، روی زمین است! یافتن درخت سیب چیزی بود که میخواست روی زمین هم ببیند و صدالبته بود آنهم به وفور. باغات سیب مملو از شاخههای سنگین و آویزانی بود که صدها سیب را به دوش میکشیدند. وقتی زیر درخت سیب رفت و از اینکه اینهمه مدت خودش را سرزنش کرده، قهقههای بلند زد. اینجا هرچقدر دوست داشت میتوانست سیب گاز بزند. میتوانست بدون امرونهی، هر چیزی که دوست دارد بنوشد و بخورد. هیچ درخت ممنوعهای نبود. همهچیز آزاد بود. مانده بود بهشت، تبعیدگاه بود یا زمین!؟ همیشه یک سیب در زندگی آدم بود، که مسیر زندگیاش را تغییر دهد. بنابراین به سیب، تعلقخاطر خاصی داشت و آنرا چیز باارزشی میدانست آنگونه که هرجایی میرفت، یک سیب همیشه در دستش داشت برای گاز زدن. اینگونه احساس خوشایند و رهایی غرورآمیز زیادی را در خود مییافت. رهایی بدون ترس، بدون تردید و بدون ابهام. شاید حس میکرد با این کار به آن درخت سیب بهشتی و برخورد خدا، دهنکجی میکند!
تاکنون به این اندازه حس آزادی و رهایی نداشت. حس آزادی بزرگترین و جذابترین حس برای زیستن است. او همهچیز را روی زمین میدید و میتوانست تجربه کند. چیزهای بسیاری هم ساخت. آنقدر اینها لذتبخش بودند که هرگز آن را با مُفتخوری توی بهشت معاوضه نمیکرد. تمام زندگیاش شد کار، کاری که با تمام وجود ازش لذت میبرد. فکرهای جورواجور مدام به ذهنش خطور میکرد و خلاقتر میشد. بهدقت تمام اتفاقات روز و شب، آسمان و پیرامونش را ازنظر میگذراند. هرچه بیشتر میآموخت خلاقیت بیشتری به خرج میداد. با سنگ، تیغِ تبر ساخت و درختان را قطع میکرد و حیاط خانهاش را بی حصار توسعه داد و عاری از هر درختی کرد. آنان وسط یک جنگل سرسبز در یک خانهی امن و گرمونرم، با تمام وجودشان زندگی میکردند و به بچههایشان میرسیدند. باید میتوانست به بچههایش خواندن و نوشتن یاد دهد. پس شمارش گوسفندان را با گرههای طنابی که از پشم خود گوسفند بافته بود به آنان آموخت و چیزهای را نقاشی کرد بهصورت سنگنگاره. برای فهم جهان، صدالبته تنها عدد و تصویر کافی نبود. هرروز، طلوع دوبارهی آفتاب را میشمرد و هر شب، بالا آمدن ماه را نظاره میکرد. در تاریکی شبها غرق آسمان پُرستاره بود. به ازای هر شب و روز خطی بر روی یک درخت کهنسال میکشید. آمار دقیق روزها دستش بود.
اکنون صید ماهی، دمدستیترین تفریحش بود!
×××
زمستان که از راه رسید برف همهجا را سفیدپوش کرد. صبح که از خواب برخاست از کلبهی سنگیاش بیرون آمد، وحشتزده شد. دید اثری از زمین خاکی و درختان اطرافش نیست انگار روی همهچیز یک چادر سفید کشیده شده بود. حس کرد مُرده! اما داشت نفس میکشید لابد کور شده یک کوری سفید!
این را نیز شبیه تمام اتفاقات تازهی جهان هرگز ندیده بود. فکر میکرد از اینکه راحت زندگی میکند و زمین را زیر یوغ خود برده، تجربهاش کامل شده و همه چیز را شناخته، اما نمیدانست فقط تجربهی چیزهایی را دارد که لااقل یکبار با آن روبرو شده. بنابراین هر بار چیزهای جدیدی را میدید که تاکنون تجربه مواجهه شدن با آنان را نداشت از این رو احساس کرد هنوز خیلی خام و بیتجربه است و دنیا شگفتانگیزتر از آنچه هست که تاکنون آموخته.
تا پیش از این با چنین صحنهای نه در بهشت و نه از زمانی که روی زمین پا گذاشته بود، روبرو نشده بود. اطلاع داشت که هرچه روزها میگذرند سوزناکی آفتاب کم میشود. اما باور نداشت چنین اتفاق شُومی در انتظارش است. لابد فکر میکرد که خورشید، بیخود و بیجهت! در حال دور و نزدیک شدن است. باز هم تصور کرد شاید این هم، کار خداست. معلوم بود دست بردارش نیست. او چشم دیدن موفقیتهای آدم را نداشت. تمام آنچه که تا دیروز میدید در چشمبههمزدنی از بین رفته دید. تمام محیط، شبیه صحرایی مسطح و سفید، دیده میشد. غم سنگینی بر دلش سایه انداخت. حس کرد دیگر به آخر راه رسیده. دیگر نمیتوانست از پس این چالش عجیب و غریب برآید. احساس ناتوانی، ناامیدی و نابودی تمام سرمایههای زندگی، چیزی نیست که هر آدمی بتواند راحت با آن کنار بیاید.
فقط وجود برف و نابودی داراییهایش نبود که دلش را لرزاند بلکه سرمای شدیدی سراسر وجودش را به لرزه انداخت. باز هم گریه سر داد و اشکهایش بلافاصله روی گونههایش یخ زد.
سرش را برگرداند و از اینکه خانوادهاش در خواب عمیق هستند، باور کرد که آنان مُردهاند و این آدم است که باید باز هم تکوتنها با مرگ دست و پنجه نرم کند. داخل شد و روی سر همسرش رفت. صدای نفسهایش را حس کرد. ذرهای امیدوار شد که هنوز نمردهاند. بهراستی اگر روش درست کردن آتش و هیزم بریدن، بافتن لباس از پشم و خانهسازی را نمیآموخت حتماً از شدت سرما میمردند.
در اوج ناامیدی، کنجکاوی آدم از بین نمیرود. باز هم اتفاقی ناشناخته افتاده بود و او میتوانست تصادفی و یا عامدانه دنبال راهکاری باشد. دوباره بیرون آمد و با ترس و واهمهی زیادی به برف دست زد سریع در دستانش ذوب شد. حس کرد چه چیز جالبی است. برف، به اندازهي آتش، چیزی اسرارآمیز و مهیج مینمود، آنیکی میسوزاند این یکی میلرزاند! مشتی دیگر برداشت و با دستش فشرد. این بار کمتر ذوب شد. متحیر بود از رفتار برف! پاهایش را در داخل برف کرد. خیلی زود آستانهی تحملش از بین رفت. فهمید با پای عریان، پا در کفش برف نمیتوان کرد! به درون خانه رفت دو تکه پشم را به پاهایش بست و سپس بیرون آمد و با دستهی تبر، برفها را کنار زد و راهی را به جلو گشود. جوی باریکی که از رودخانه تا سمت خانهاش کشیده بود، کاملاً یخ زده بود و اثری از جریان آب دیده نمیشد. کم مانده بود شاخ دربیاورد. با خودش گفت اگر آب، پشم میپوشید، یخ نمیزد! همه چیز به واقع مُرده بود. نه خبری از پرنده بود و نه جانور دیگری. طویلهی احشام هم زیر برف مدفون بود و اصلاً دیده نمیشد.
یک آن نگران حفرهی شرابش شد. اگر آنجا بود پس نمرده! دقیقاً نمیدانست کجاست. کورمالکورمال برفهای این طرف و آن طرف را کنار زد تا بالاخره درب آنرا یافت و درب آن را گشود. دید نه تنها یخ نزده بلکه آرام و زیبا در جای خود در انتظار نوشیدن نشسته. خوشحال شد که برف چیزی را از بین نبرده و فقط پوشانده! دستانش از سرما داشت یخ میزد. هوس کرد از شرابی که ساخته اندکی بنوشد و همین کار را هم کرد، از یک جرعه به جایی رسید که سرش را در آن حفره کرد و تا توانست نوشید. هرچه بیشتر مینوشید احساس گرمای بیشتری میکرد آنگونه که پشم تنش را درآورد و شادمان در میان برفها میدوید و خوشحالی میکرد. این شادی چیزی نبود که تماماً خودش آنرا بخواهد تجربه کند سریع سراغ زن و فرزندانش رفت و آنان را از آمدن برف و گرمی شراب آگاه کرد.
برف، شادیبخش است. میتوانستند با آن هر شکلی را بسازند. گلولههای برف را در سر هم میکوبیدند و شوخ و شاد در میان برفها غلت میخوردند. با سنگ به شاخههای درختان سنگ پرتاب میکردند و ریزش انبوهی برف آنان را لبریز از حس عجیب و شیرینی میکرد. همهاشان شراب نوشیدند و از گرمای آن در سرمای زمستان لذت میبردند. باز هم ردپای لذت!
در کنار زیبایی برف و حس شادیبخش آن، زمستان، چیز خوشایندی نبود. آنها پیشبینی چنین وضعی را نمیکردند. تغییرات آبوهوا در تجربه و دانش آدم نبود همچنان که بسیاری چیزها در تجربیات او دیده نمیشد چون تجربیات در خط زمان بهدست میآیند بنابراین برای زمانِ نیامده، تجربهای هم در ذهن نداریم. جانوری برای شکار دیده نمیشد انگار برف، روی جان و جسم آنان را نیز گرفته. میوهای بر روی درختی باقی نماند. آدم در فصل قبل که پاییز بود و نمیدانست؛ دید که میوهها در حال کاهشاند. اما حس میکرد از بس مصرف کردهاند رو به کاهش نهاده و فکر میکرد باید کمتر میخوردند تا همیشه بخورند! باور داشت درختان تندتند میوه میدهند و نیازی نیست نگران این موضوع باشد. ولی زمستان، چیزی برای خوردن باقی نگذاشته بود. حتی علوفهای برای احشامش هم نمییافت و دانهای برای مرغ و خروسهایش نداشت. چندی نگذشت که گوسفندانش از گرسنگی تلف شدند. او از تکاپوی مورچهها برای ذخیرهکردن غذا در زمستان بیاطلاع بود. بارها آنرا دیده اما نمیدانست برای چه از کار کردن و غذا جمعکردن سیر نمیشوند. اگر میدانست قطعاً برای این اوضاع ناخوشایند چیزی را ذخیره میکرد. بواقع آنها هرچه را که بدست میآوردند همان روز مصرف میکردند. در چنین زمستانی گرسنگی، میتوانست مرگشان را رقم بزند.
××× ادامه در ۹
[…] عوضی یک داستان نسبتاً بلندی است که در تضاد با آدم حسابی نوشتم.برعکس آن یکی که سانسور شد و مجبور شدم یکجا در […]