آدم و همسرش، بیآنکه بدانند، در حال خلق یک گله آدم بودند. درست شبیه یک گله گوسفند. آدم حتی نمیدانست که اینهمه گوسفند از رابطهی دو جنس نر و مادهی اولیه به وجود آمده، فکر میکرد یکهو همهشان یکجا خلق شدند. ولی وقتی جانواران ریزودرشت را دید و بیشتر در رابطه و زادوولد آنان دقت کرد. فهمید کار آنها نیز بیشباهت با خودشان نیست. بنابراین این کار، متفاوت از رفتار حیوانات دور بریاش نبود.
چندی نگذشت که شکم همسرش، برآمده شد. هر دو وحشتزده نمیدانستند چکار کنند. تنها کاری که از آدم برمیآمد و به آن اعتقاد راسخ داشت، برپا کردن آتش بود. بلافاصله آتش سوزناک و بزرگی را فراهم کرد. زنش را کنار آتش نشاند و چندین، پوست پشمین گوسفند را روی تن همسرش انداخت اما نهتنها حال او بهتر نشد بدتر هم شد. عرق میکرد و داد میزد او نیز دستپاچه بود. حتی گاهی با دست جلوی دهان همسرش را میگرفت تا فریاد نزند با این کار حس میکرد جلوی دردش را میگیرد!
همسرش روی زمین ولو شد و جیغ بلند میکشید. شاید چنین چیزی در موجودات دیگر نبود که به این شکل دردآور نشان دهد. شاید هم درد میکشیدند اما خم به ابرو نمیآوردند.
انگار موجودی ترسناک، بدن زنش را نیشزده بود که اینچنین شکمش متورم شده. داشت فکر میکرد که چرا همهی درد و مرضها سراغ زنش میرود؟ با اینکه کمتر کار میکند و بیشتر میخورد و میخوابد! فرصتی برای پرداختن و غُر زدن به بیماریهای مکرر همسرش نداشت. ضمن آنکه او خودش را همچنان مرد قدرتمندی میدید که باید نگهبان زنش باشد. زیرا هنوز خود را مقصر تمام این اتفاقات میدانست. زنش پاهایش را از هم گشود آنگاه آدم، فکر کرد که او تمایل به یک رابطهی جنسی دیگری دارد، وقتی جلو رفت با لگد همسرش مواجه شد.
در آنهنگام با فریاد بلند همسرش، چیزی از بدنش بیرون آمد. آدم، از ترس میلرزید و همسرش بدتر از او. اینجا مطمئن شد که انتقام خدا، تمامی ندارد. خونابهی زیادی از همسرش، زمین خاکی را سرخ و چرکآلود کرد. هر دو هم میترسیدند به چیزی که بیرون میآمد دست بزنند هم میخواستند تا زودتر آن را بیرون بکشند. شبیه ارهای که چون فروکنی و چون بیرون بکشی، دردآور است!
آدم، هراسان، به این یقین رسید که کاش به او نزدیک نمیشد حس کرد چون آلت تناسلیاش را در آنجای همسرش فروکرده، چنین اتفاقی افتاده. بازهم خودش را برای تصمیمات ناآگاهانهاش سرزنش کرد. او شک کرد که اگر علت این اتفاق، فروکردن آلت تناسلی است، چرا همان لحظه، این اتفاق نیفتاد؟ پس خیلی زود با درک علت و معلول، خود را دیگر مقصر این درد نمیدانست.
ناگهان صدای گریهی نوزادی که دستوپا میزد و روی خاک افتاد، بلند شد. باد شکم همسرش خوابید. آدم، کنجکاوتر از هرزمانی بود حتی بیشتر از روزهایی که در بهشت بود. جلو رفت و آن موجود حقیر را با ترس در دست گرفت. درد همسرش از بین رفت. بچه داشت زار میزد و نمیدانست با آن چکار کند. حتی تصمیم گرفت که بیندازدش در آتش. چون او را مسبب درد و عذاب همسرش میدید. اما آدم، فکر داشت. اندکی به شکل و ظاهر آن نوزاد دقت کرد و دید که با آمدنش درد همسرش نیز از بین رفت. البته که او زادوولد گوسفندان را دیده بود اما هیچوقت تصور نمیکرد چنین چیزی برای خودشان اتفاق بیفتد. او شبیه آدم بود. او یک آدم جدید بود. او نیز آدم بود! نوزاد را لای پوست پشمینی گذاشت و با گریههای مکرر بچه، فهمیدند چیزی شبیه خود خلق کردهاند. راهی برای آرام کردن گریهی نوزاد نداشتند. مستأصل اطراف را میپاییدند و دهان باز آن طفل را. شاید تغییرات هورمونی و یا آن حس غریزی مادرانه، همسرش را بهسوی نوازد کشاند. او را در آغوش گرفت و نوزاد نیز با حسی غریزی از پستانهای مادر شروع به شیر خوردن کرد.
هیچ احساس خوشایندی به آن موجود جدید نداشتند. بیشتر ترس و دلهره بود تا شادی و لذت. همیشه همینگونه بوده. چیزی که یکهویی اتفاق بیفتد و برنامهای برایش نداشته باشی چندان خوشحالکننده نیست.
××× ادامه در ۸
[…] عوضی یک داستان نسبتاً بلندی است که در تضاد با آدم حسابی نوشتم.برعکس آن یکی که سانسور شد و مجبور شدم یکجا در […]