آدم، آرامآرام پوست نازکش، کلفت شد. همین پوستکلفتی، اتفاق خوشایندی برایش رقم زد. چون زندگی سخت و تلخ در زمین را با آن توانست آسوده تحمل کند.
زمین، آن تبعیدگاه ناآباد را داشت با دستان و همت خودش، آباد میکرد. هرچند اول کار بود اما حس میکرد بالاخره یک روز خود را به معنای واقعی آدمحسابی خواهد نامید! همیشه مسیر طولانی با کوچکترین و مستمرترین گامها به پایان میرسد.
در کنار زیستن با حیوانات دیگر ،چیزهای زیادی هرروز فراخور اتفاقات و قوانین طبیعت و بقا برایشان رقم میخورد که آموختنی بود. آدم گاهی با دیدن چندین گله حیوان به فکر فرومیرفت که چرا روز معارفهاش این حیوانات حضور نداشتند!؟
آیا منظور خدا از اشرف مخلوقات، فقط برتری آدم به فرشتگان بود یا این جانوران روی زمین را هم شامل میشد. اگر اینگونه بود چرا هیچ جانوری فرمانبردارش نیست. چرا باید بهزور و زحمت یکی را شکار کند تا از گرسنگی نمیرند!؟
حس کرد مهمان ناخوانده است که هیچ صنمی با این جانوران ندارد. به سفرهی میزبانی دست میبرد که نه مهمان را میشناخت نه برایش اهمیتی داشت. این افکار، آدم را عذاب میداد. شکار گوسفندان، سهم او و زنش نبود. اما گرسنگی، این درک و شعور را نمیفهمد. اما میتوانست کار دیگری هم بکند پس بجای زانوی غم بغل کردن، به این نتیجه رسید که میتواند همهچیز را بخورد! از دانه و ریشه و نهال. از گیاه و درخت و حیوان، از آبزی و خشک زی و هوازی!
حیوانات همیشه، مدرسهی آموزش انسان هستند. آدم، نزدیکیِ هزاران موجود نر و ماده، درنده و خزنده و چرنده را از نزدیک دید. حتی دید که برای یک ماده چندین نر به جان هم میافتادند و یا یک نر برای جلب ماده چهکارهایی که نمیکند. او روزها وقت داشت که این چیزها را بهدقت ببیند و درک کند.
قبلاً باهمسرش چند باری روی تختهای روان در بهشت خوابیده بود هرچند کار خاصی نکرده بودند چون از مصاحبت بیاندازه و لذت ناتمام، نیازی به نزدیکی کردن نبود. اصلاً هرگز فکر رابطهی جنسی به ذهنشان خطور نکرد. شاید هم کرده بود اما دقیق یادش نبود. فقط در تعجب بود چرا آنزمان چنین اتفاقات عجیبی برایشان رخ نداده. البته که یادش بود ولی فشار زندگی آنان را از یک رابطهی جنسی دور کرده بود! شکمگرسنه، تن خسته و اندام رنجور و ترس و دلهره، عاشقانهای برای برقراری رابطهی جنسی نمیگذارد. ولی از وقتیکه اندکی خود را با شرایط زمین تطبیق دادند و توانستند هم سیر بخورند و هم سیر بخوابند، چیزهای دیگری در ذهنشان قلقلکشان میداد یکی از این چیزها، رابطهی جنسی بود. برای این کار نیازی به داشتن هیچ جای نرم و گرمی نبود. دقیقاً در مرتعی پُر از گلهی گوسفندان، شبیه یک گوسفند نَر شروع کرد به نزدیکی باهمسرش. آنچنانکه هر دو دلی از عزا درآوردند.
××× ادامه در ۷
[…] عوضی یک داستان نسبتاً بلندی است که در تضاد با آدم حسابی نوشتم.برعکس آن یکی که سانسور شد و مجبور شدم یکجا در […]