خوردن مکرر گوشت خام، باعث شد همسرش دلدرد بدی بگیرد، آنچنانکه هرگز چنین چیزی را تجربه نکرده بود. او دید حال زنش بدجور شده. با رنگ و روی پریده، طفلک تا سرحد مرگ رفت. آدم، تنها و غمگین نمیدانست چکار کند. بدن زنش یخزده بود. فکر کرد اثر پشمهای شسته شده است! پشمها را از تناش بیرون کشید، حالش بهتر نشد. دید آنجایاش غرق خون شده! ترسید. او را ازدسترفته تصور کرد. تاکنون چنین چیزی ندیده بود. اعصابش خُرد شد و بیرون رفت. هوا سرد و سرد شد. خودش هم داشت بهشدت از سرما میلرزید. خواست همسرش را تنها بگذارد که به حال خود رها کند اما دلش نیامد. برگشت. دید که او کاملاً ازحالرفته. این بار عصبیتر شد دوباره بیرون رفت و از شدت عصبانیت چندین سنگ را به هر سویی پرت کرد و گریه کرد.
اشک، شبنم چشم است که در سپیدهدم بغض روی مژگان پلک مینشیند. چه گریه کنیم تا شیر به ما دهند و چه شیری به ما حملهور شود تا گریهی ما را دربیاورد، درهرحال، گریه، هم سهم دلِ تنگ است و هم سهم دلی که به تنگ آمده است. گریه، فرصتی برای تخلیهی چاه عمیقی از غمی سنگین است که گلوی غمباد شده را بدجور گرفته. وقتی چشمهی جوشان چشم، لبریز است اشک فرومیریزد. حتی اگر اشک تمساح باشد! «تا نگرید ابر، نروید چمن، تا نگرید طفل، کی جوشد لبن؟» گریه میکنیم نه به خاطر آنکه گریه کرده باشیم. گریه، نیاز ما را برآورده میکند؛ چه آن نیاز شعری غمآلود باشد، برای سبک شدن، چه شیری از پستان مادر باشد برای سیر شدن و چه تمارض و ترحم باشد برای جلبتوجه کردن، به هر صورت، اشکی از چشمانمان سرازیر است. میزنیم زیر گریه، تا به گُل برسیم. آنگاه دریچهی قنات چشم را به روی گونههای خشک، باز میگذاریم تا همهجا را آبیاری کند. بغضی آکنده از درد و غمی داغ، ما را شبیه یک آدمبرفی از درون ذوب میکند و اولین جایی که میتوان آب شدن این آدمک برفی را دید، خیسی چشمان است. ابری که میگرید با اشکهایش بوسه میزند بر زمین. بوسهی باران، هوسِ آسمان است به زمین؛ خدا نکند آسمان از هوس بیفتد، آنگاه چه بر سرِ زمین خواهد آمد!؟
آدم به زمین و زمان ناسزا میگفت و میگریست. خود را تنهاترین آدم روی این کرهی خالی تصور کرد. هیچ عذابی از تنهایی و رنج بیهوده، دردناکتر نیست. احساس کرد اینهمه سختی کشید عاقبتش شد هیچ! گاهی روزگار را لعنت میفرستاد و گاهی خودش و آن تصمیم ناآگاهانهاش را. میتوانست دل خدا را به دست بیاورد و در بهشت باقی بماند. احساس کرد مورد نفرین و غضب او واقعشده. با یادآوری هر چیزی، حرفی از دهانش بیرون آمد و سنگی به کورسویی پرت میکرد. در تاریکی شب اصلاً نمیدانست سنگها به کجا میخورند. یکهو دید آخرین سنگی که پرت کرده هنگام برخورد به چیزی، جرقه میزند. نور روشنی حتی در حد یک روزن در آن تاریکی بیحدوحصر خوب دیده میشد. کنجکاو شد. این کنجکاوی قبلاً هم کار دستش داده بود اما این بار فرق میکرد. گفت آبی که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب. خدا بخواهد مرا از زمین هم به خاطر کنجکاوی بیرون کند. دیگر هیچ اهمیتی ندارد. همسرم را که از دست دادم منم که تنهایم. دیگر هیچچیزی مهم نیست. خستگی و یأس جان به لبش کرده بود. سنگهای بیشتری پرت کرد و نورهای بیشتری دید. این بار پرت نکرد از آن سنگها برداشت و به هم کوبید دید نور بیشتری دارد. یک آن، لذت کشف، ذهنش را از دردهایش گرفت و شبیه کودکی مشتاق نشست و بازهم سنگی را به سنگ دیگری در میان کاه و کُلش کوبید ناگهان شعلهای درگرفت و آنجا را به آتش کشید. وحشتزده به عقب پرت شد. این را هم تاکنون ندیده بود. هرچه بیشتر مییافت میدانست که اسرار ناشناختهی زمین، کم از بهشت ندارد! آنجا نور دیده بود اما نور گرم هرگز. نور سوزانکه چنین کند و چنان، برایش تازگی خاصی داشت.
خرافات چیزی است که همیشه از قدیم در مغز آدمی بوده و هست. پس بازهم ذهنش رفت سراغ نفرین و لعنت احتمالی خدا. اما چرا خدا باید این کار را بکند؟ قبلاً تنبیهاش را کرده بود لزومی نداشت اینجا هم خود را درگیر چنین چیزی کند. اصلاً حس و حال آدم، ارزش این کارها را دارد!؟ شاید همهی این خرافات هم بیدلیل نیست بههرحال خدا، دلِ خوشی از او نداشت. کسی که یک تکه لباس به آدمی که خلق کرد و بر همگان ارجحیت داده، نداد، معلوم است که میتواند از این کارها هم بکند. اما این خرافه چندان طول نکشید. فقط چند دقیقه کافی بود تا بفهمد این آتش از آسمان نیامده. چون آدم، فکر داشت! فهمید که از برخورد این سنگها چنین چیزی را خلق کرد و کوبندهی این سنگها کسی نبود جز خودش.
از گرمای آتش و سوزناک بودنش فهمید که هم چیز خوبی است و هم خطرناک. ذوقزده رفت که زنش را خبردار کند. یادش رفته بود که او را به حال مرگ رها کرد و رفت. امیدی عجیب در وجودش برق زد. حس کرد این آتش، میتواند او را جانی دوباره بخشد. همسرش را در آغوش کشید و به کنار آتش برد. گرمای آتش، وجود او را گرم کرد و ساعاتی بعد، حالش رو به بهبودی نهاد. هرچند خونریزیاش بند نیامده بود. چندین شب و روز با این وضع ادامه دادند تا آنکه بهطور کامل خونریزی همسرش قطع شد. اینجا مطمئن شد که یا زنش بیماری موقتی گرفته یا آنکه آتش، خاصیت درمانی دارد! بنابراین حتی اگر خاری به دستشان فرومیرفت سریع آتشی برپا میکرد و دور آن مینشستند به امید بهبودی. پسازآن هر شب آتش به راه بود و هر شب پای آتش، از اتفاقات روی زمین حرف میزدند و میخندیدند!
××× ادامه در ۶
[…] عوضی یک داستان نسبتاً بلندی است که در تضاد با آدم حسابی نوشتم.برعکس آن یکی که سانسور شد و مجبور شدم یکجا در […]