آدم، خوب میدانست که نمیشود به هرکسی، سنگ پرتاب کرد. درهرصورت او و همسرش بیگانگان فرازمینی بودند و زمین، مسکن و مأوای این موجودات بود. بنابراین باید احترام خودش را نگه میداشت. یک غریبه نباید وقتی بهجایی رفت بیشتر از صاحبان اصلی آنجا، ادعا داشته باشد. ضمن آنکه بالاخره روزی همسایهی چنین موجوداتی میشد. بنابراین باید راه مدارا را میآموخت تا آسوده زندگی کند. احترام گذاشتن چیزی بود که زود فهمید باید به همه بگذارد. که البته این خندیدن را به فال نیک گرفت. آن زمان بود که توجه به نشانهها را فال نامید و چیزی به اسم فال درست شد! بههرحال برای میمونهای ندیدبدید، این چیزها تازگی داشت. آدم، فکر داشت. کافی بود کمی فکر کند و همین کار را هم کرد. این اولین چالشی بود که در تعامل با دیگران باید مرتفع میکرد. خیلی ساده، فهمید که چند برگ درخت، کفاف این بیناموسبازی را میدهد. حتی میتوانست روی باسنش را بپوشاند تا معلوم نشود که اصلاً دُم ندارد! لااقل بیشتر شبیه آنان میشد.
هر غریبهای که به هرجایی برود باید سعی کند خود را تافتهی جدا بافته نشان ندهد وگرنه دیگران را از خود خواهد راند، باید شبیهاشان شود و یا وانمود کند شبیهاشان است اینگونه همذاتپنداری موثرترست! ضمن آنکه هر جانوری میدید چه خزنده، چه پرنده همه و همه دُم داشتند الا آدم و زنش! استفاده از برگ، هرچند ضروری نبود، ولی برای دیده نشدن آلت تناسلی که شبیه پاندول ساعت، اینطرف و آنطرف میکرد و خندهدار مینمود، کفایت میکرد. شاید هم همهی اینها توهّم بود. ممکن بود میمونها به هم علامت میدادند نه آنکه میخندیدند! درهرصورت آدم، احساس کرد معذب است. البته تاکنون بدن لُخت خودش و زنش را در ملأعام به نمایش نگذاشته بود بعید بود که غیرتی شده باشدِ ولی حیایی درونی، حس و حالی بدی بهاش داد از اینکه عریان جلوی همگان رژه برود. البته زنش نِق نمیزد و از این وضع خوشش میآمد! معمولاً تمایل بیشتری به عریانی در زن هست که در مرد نیست. هرچه بیشتر میاندیشید چیزهای بیشتری ذهنش را درگیر میکرد. گاهی متفکر میشد و گاهی خرافاتی.
مشخصاً اگر هر مردی در هرجایی مورد مسخره و عذاب قرار بگیرد آرام و قرار نخواهد داشت. بنابراین با گامهای بلندتری آنجا را ترک کردند.
شب فرارسید. اولین سیاهی مطلقی که میتوانست ببیند را دید. اما طولی نکشید که ماه نورانی و درخشان دامنهی کوهی سنگی را روشن میکرد. آفتاب که رفت، زمین خیلی سرد شد. سرمای زمین، بیشتر از عریان بودنشان، آزارشان میداد و البته گرسنگی، که تنشان را به لرزه انداخته بود.
آنان از لحظهی که به زمین پا گذاشته بودند چیزی نخورده بودند. چندین گل و گیاه بدمزه را امتحان کردند اما همه را بالا آوردند. چند درخت میوه هم بود که دستش به آن نمیرسید. دست میمونها نارگیل دیده بود. میدانست حتماً خوردنی است اما نمیدانست چطور از آن درخت بلند، بالا برود.
از کنار بیشهزاری که گذشتند. صدای قورباغهها را شنید. یادش آمد که به خدا گفت، اول قورباغهام را قورت میدهم! گاهی تردید داشت که روی بهشت بوده و گاهی فکر میکرد قبلاً جای دیگری زندگی کرده، چیزی شبیه دنیای موازی. این صحنهها با اینکه اصلاً شبیه بهشت نبودند اما تکراری بود در ذهن او. هرچقدر سعی کرد نتوانست قورباغه شکار کند. چون خیلی زود از دستش سُر میخورد. بنابراین موفق نشد اول، قورباغهاش را قورت دهد! فکرِ بکری هم نداشت. بازهم در پی غذا به راه افتادند.
اولین چیزی که هرکسی باید بخورد، غذاست تا بتواند فکر کند! آنگاه وقتی در بالای صخرهای کوچک در دامنهی کوه، خستهوکوفته نشستند، جکوجانوران زیادی را دوروبرشان دیدند. مابین همهی آنها، گوسفند، از همه احمقتر به نظر میرسید، چون خیلی ساده توسط شکارچیان درنده، شکار میشدند، گرچه از تعداد نمیافتادند. شاید ازاینرو بود که سرعت چندانی هم برای گریز نداشت. خرواری پشم، مجال حرکت را از گوسفندان پشمالو میگرفت پس راحت میشد یکی از آنها را گیر انداخت. آدم و همسرش، جایی کمین کردند و اولین گوسفندی که از گله جامانده بود و سر در آخور مراتع سرسبز کرده و میچرید را گرفتند و با سنگ آنقدر روی سرش زدند تا آن فلکزده درجا جان داد. سپس بدنش را با چنگ و دندان عین وحشیها تکهپاره کردند و خامخام، دلی از عزا درآوردند. با اینکه پوستش پارهپاره شده بود اما دیدند چقدر نرم است. تصمیم گرفت آن را بر تن همسرش کند که بیشتر میلرزید. این مردانگیهای عاشقانه از قدیم بوده. این کار به آنها یاد داد تا بفهمند واقعاً پشم چیز گرمی است! آدم هم از پشمپوشی نتوانست چشمپوشی کند! تکهای را به همراه چربی و گوشت تن گوسفند کَند و زیر باسنش گذاشت. همانجا خوابشان برد.
صبح روز بعد بدنشان به حدی به خارش افتاد که داشتند دیوانه میشدند با چنگ به جان بدنشان افتادند تا آن را کمی تسکین دهند. هرگز چنین چیزی را تجربه نکرده بودند. هرچقدر بیشتر میخاراندند، بیشتر لذت میبردند. خارش، لذتی بود که تازه کشف شد ولی خیلی زود جایش را به درد و زخم داد.
تقریباً حس کردند کارهای بیشتری میتوانند بکنند. فقط کافی بود که چیزی را لمس و یا امتحانش کنند. وقتی برای اولین بار، رودخانهی پُرآب و خروشانی را دیدند با ترس زیادی به آب دست زدند. شبیه این آب را در بهشت ندیده بودند، جویهای روان بهشت مملو از شیر و عسل بود. اما اینجا آب داشت و توی آب، ماهی هم دیده میشد. قطعاً که آدم، نمیتوانست یکی از آنها را بگیرد. شکار آبزیان تبحر خاص و ابزار کارآمد نیاز دارد. بنابراین قیدش را زد. از طرفی گوسفندان بهظاهر احمق، فراوان بود و لذیذتر ازش یادکردند بیآنکه بدانند گوشت گوسفند، بدنشان را گرم نگاه میدارد. وقتی توی آب دست بردند، دستشان خیس و خیلی زود هم خشک شد، بدون اینکه لوچ و چسبناک شود. وقتی پاهای سیاه و کثیفشان را در آن گذاشتند چرکهایش رفت. آنجا هم فهمیدند که این مایع، برای نظافت است! همسرش پشمها را در رودخانه شُست و روی تختهسنگی پرت کرد تا جلوی آفتاب، خشک شود. هر دو تنی به آب زدند و ساعتها مشغول آببازی شدند. خارش هم از بدنشان افتاد.
××× ادامه در ۵
[…] عوضی یک داستان نسبتاً بلندی است که در تضاد با آدم حسابی نوشتم.برعکس آن یکی که سانسور شد و مجبور شدم یکجا در […]