آدم، بیخبر از همهجا، هواپیمایاش با بلیط یکطرفه به زمین نشست، دانست که راه بازگشتی نیست. دست همسرش را گرفت و پیاده شدند. منتظر نماندند تا کولهپشتیاشان را بگیرند. البته خیلی زود یادش آمد که هرگز چنین چیزی نداشتند. حتی خدا لباسهای تنشان را هم از آنان گرفت.
وقتی پا روی زمین گذاشت، همهچیز یادش رفته بود. بهجز چند چیز جزئی، چیزی در ذهنش باقی نمانده بود. انگار خدا، مغزش را به حالت کارخانه بازگردانده بود. شاید به این دلیل بود که قرار نبود چیزهایی که فراگرفته را درجایی افشا کند. شبیه کودکی تازه از مادر زاده شده، لُختِ لُخت، خامِ خام پا روی زمینی گذاشتند، که در قیاس با بهشت یک برهوت محض بود. همهچیز را باید از صفر شروع کنند. از صفر توخالی!
آدم، شاید نمیدانست کنجکاوی زیاد، سر آدمی را به باد میدهد! شاید هم بهعمد این کار را کرد تا برای خودش کسی باشد و آن بهشتی را که آرزو داشت با دستان خودش و درجایی دیگر بیافریند. شاید عاشق تلاش بود و از روزمرگی به تنگ آمده بود. هرچه بود اکنون از عرش به فرش پا نهاد و دیگر تصور نمیکرد که روزی بتواند به نقطهی اول بازگردد. زیرا رفتن از بهشت، یک نقطهی بیبازگشت است! او خوب میدانست در مقایسه با بهشت، زمین، جهنم است! مگر آنکه بتواند آن را به بهشتی که دوست داشت مبدل کند. بهشتی مملو از تلاش و لذت و عشق.
آنان از فرودگاه خارج شدند. زمین، چیز ناشناختهای بود. باید زیاد میدیدند و زیاد تجربه میکردند. گاهی از اینکه تکوتنها در این کرهی خاکی بیانتها، رهاشده بودند، به خود میلرزید و گاهی از اینکه به این بیابان برهوت آمده بودند ناراحت میشد. اما این ناراحتی عمر زیادی نداشت، بههرحال زمین، آنقدر ناشناخته بود که کم از اسرار بهشت نداشت. این چیزها باعث میشد کنجکاوی و لذت کشف، همچنان در ذهن آدم بیشتر از پیش او را ترغیب کند تا گامهایش را استوارتر بردارد و بهواسطهی همین لذتهای ولو بهظاهر پوچ، بتواند رنجها را از خاطر ببرد و یا لااقل موقتاً اندکی فراموش کند.
بیشتر از خودش، نگران همسرش بود. هرچند او ذرهای دم نمیزد ولی غمی سنگین دست از نگاهش برنمیداشت. دلش برای او میسوخت. احساس کرد بانی و باعث این اتفاقات ناخوشایند، تصمیمات ناآگاهانهاش بود. باز فکر میکرد که اگر از عواقب کار خبر داشت، دست به چنین حماقتی نمیزد که مورد غضب خدا قرار گیرد. گاهی هم میگفت، چه آن کار را میکردم چه نه، درهرصورت، وضع همین است که هست! یک تصمیم ناآگاهانه مملو از خطا و خطر است، فقط باید دید ارزشش را دارد یا نه. بنابراین خیلی زود خود را مجاب کرد که بزرگترین ریسک، ریسک نکردن است.
در دلش خیلی مصمم گفت، درستش میکنم. دستان همسرش را محکم گرفت و خواست تا از آن منطقهی بیآبوعلف بهسوی سرزمینهای دیگری بروند به امید یافتن یک جای خوش آبوهوا. اگر همسرش پشتش نبود هرگز موفق نمیشد! بنابراین الکی گوشت خودش را تلخ نکرد. نه شکایتی کرد و نه دیگر خودش را عذاب داد. نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت که این اتفاق ناخوش را هرگز در ذهن دوبارهاش نکند! با اینکه میدانست شدنی نیست. زیرا او تماماً در حال مقایسه بود. شاید اگر هیچگاه بهشت را ندیده بود، راحتتر میتوانست سختیهای زمین را بپذیرد!
اما هرجایی که نگاهی میانداخت یک مقایسهی ناخواسته تمام ذهنش را درگیر میکرد. خوب میدید که حتی از ارابههای نوری که سوار بر آنها میشد خبری نیست. از آن هوای خنک و مطبوع اثری نیست. یک پیادهروی طاقتفرسا با تنی عریان و گلوی تشنه و شکمگرسنه و گرمای سوزناکی که پوست تنشان را میسوزاند، شبیه جهنمی بود در مقابل بهشتی که ترک کرده. فقط میدانست که راه درازی در پیش دارند و ناشناختههایی پررمزوراز.
باید روی زمین، جان بکَند تا همهچیز را کشف کند. اما قبل آن، باید چیزی برای خوردن بیابد. هرچه بیشتر میدوید کمتر مییافت. خاصیت زمین همین است که هرچقدر بیشتر بدوی، کمتر مییابی. اما او این را نمیدانست.
در آن فضای برهوت، تا چشم کار میکرد بیابان بود و بیابان. انگار خدا دلِ پُری ازش داشت که به این صحرای بیهوده و اینچنینی تبعیدش کرده بود. میدانست که همسرش بهپای خواستههای او میسوزد. گاهی فکر میکرد که اگر او، زن کس دیگری میشد متحمل این عذاب نمیشد. در دلش میخندید و میگفت مگر جز من آدم دیگری برای ازدواج پیدا میکرد!؟ و گاهی هم میگفت، ازدواج برای همین چیزهاست قرار نیست که همیشه گلوبلبل باشد. روزهای تلخ هم هست اگر در تلخیها، زن کنار مردش نباشد، سنگ روی سنگ بند نمیشود.
آنان به امید یافتن جایی غیر از بیابانی که در آن حضور داشتند، ساعتها راهپیمایی کردند. خدایی، زنش، اصلاً نِق نزد. شاید چون به همسرش ایمان داشت و امیدوار بود. شاید چون میدانست که او از پس زندگی برمیآید و شاید هم نِقزدن کاری از پیش نمیبرد.
پس از ساعتها قدمزدن با گامهای بلند، به نزدیکی جنگلی، متراکم رسیدند. با درختان سبز و بسیار بلند. بهزحمت از لای علفهای بلند و وحشی سر برافراشته در اطراف درختان، مسیری را به سمت جلو گشودند. گروهی از میمونها را دیدند. طبیعی بود اسم آنها را بداند. هنوز چیزهایی در ذهنش باقی بود که به خاطر بیاورد. بههرحال اشرف مخلوقات، بر تمام مخلوقات اشراف داشت. حتی بهاندازهی دانستن نام آنها. که البته چندان به دردش نمیخورد. فوقش اگر نمیدانست به یک نام مندرآوردی بسنده میکرد!
میمونها با دیدن آدم و زنش، به بدن لُخت آنان خندیدند. خودشان هم لُخت بودند اما لااقل کُرک و مویی بر بدنشان بود. شاید هم از دیدن غریبههای دوپا به وجد آمده بودند. غریبههایی که فک و جمجمه و دستوپایشان شبیه خودشان بود اما دُم نداشتند. شاید فکر میکردند، اینها چه میمونهایی هستند!؟ متعجب بودند و البته محافظهکار، چون نمیخواستند چنین میمونهایی به قلمروشان ورود کنند. از شاخهای به شاخهای میپریدند و با تعجب به آنان میخندیدند. آنجا بود که آدم، فهمید خدا چقدر بیرحم بوده که او و همسرش را بدون یکدست لباس از خانه بیرون کرده! میمونها را به باد دشنام گرفت و پس از جستجوی زیاد، تکه سنگی را از دل خاک مرطوب جنگل بیرون کشید و با تشر به سمت آنان حملهور شد و آنها پراکنده شدند. از دور فریاد زد، میمونهای بیریخت، آدمتان میکنم!
××× ادامه در ۴
[…] عوضی یک داستان نسبتاً بلندی است که در تضاد با آدم حسابی نوشتم.برعکس آن یکی که سانسور شد و مجبور شدم یکجا در […]