روزی درویشی داخل اتاق کارش شد بهزور خود را به او رساند. از نگهبانی و منشی گذشت تا به او بگوید تاوان خطای تو را فرزندان نسل تو میدهد! خدا، عذابمان میدهد. همهاش تقصیر توست! و همهی اینها را با صدای بلندی گفت.
او را هرگز ندیده بود و نمیشناخت البته بهمانند خیلیهای دیگر. همیشه یک بیگانه خیلی اتفاقی در زندگی هر کسی ظاهر میشود چیزی میگوید و میرود. آدم، متحیر پرسید، چرا چنین میگویی مگر خدا نمیتواند مستقیم از من انتقام بگیرد!؟
درویش در پاسخ گفت، به خاطر آنکه بیشتر رنج بکشی از فرزندانت انتقام میگیرد.
آدم خندید و گفت، خدا قبلاً انتقامش را گرفته. ضمناً اینهایی که الان اسم خودشان را آدم گذاشتند، آدم نیستند! پس هر بلایی هم سرشان بیاید نتیجهی افکار احمقانهی خودشان است به من ربطی ندارد. قرار نیست تاوان ذهنیت و کردار غلط فرزندان را پدر و مادر بدهند.
درویش روی کف اتاقش نشست و باحالتی ترسناک گفت، البته که به تو مربوط است. تو بانی این نسلی. هرکسی جای تو بود از شرم میمرد! اینکه تاکنون نمردی به خاطر آن است که بیشرم و حیایی! سپس بیآنکه منتظر پاسخ باشد، برخاست و از اتاقش بیرون رفت.
یک تلنگر و یا طعنه کافی است تا ذهن آدم ساعتها درگیر شود. او خود را مسبب این وضع میدانست. اما کاری نمیتوانست بکند. اصلاً نمیدانست خودش کی میمیرد و چه زمانی از این وضع خلاصی پیدا میکند. هزاران نفر را دید که متولد شدند و مردند ولی هرگز خود را نامیرا ندانست. به این باور داشت که بالاخره روزی خواهد مُرد. مطمئن بود دیروزود دارد اما سوختوسوز ندارد. حال چه بر اثر بیماری، چه با کهولت سن، چه بر اثر یک اتفاق ناخواسته و یا هنگام گرفتار شدن در جنگ و یا بر اثر شرم و حیا، بالاخره خودش هم روزی با این دنیا خداحافظی خواهد کرد. اما شعری را همیشه با خود زمزمه میکرد، تا شقایق هست زندگی باید کرد!
×××
امپراتوری آدم در حد یک کسبوکار ساده و در یک طبقه از یک ساختمان، کوچکشده بود. او چه میتوانست بکند!؟ نه کسی ازش حساب میبرد و نه با کسی صنمی داشت. قدرتش را ازدستداده بود. قدرت حکمرانی بر سرزمینهای پهناور، چیزی نبود که بهسادگی به دست آید. حاکمانی سر برافراشته بودند که خود را نمایندهی خدا روی زمین خطاب میکردند. حتی زبان و خط و هرچه را که آفریده بود به فراموشی سپردهشده بود. همهی سرزمینهایش الان در تسخیر آدمهای دیگر است. هرکسی قانون خود را دارد. آدم، تکوتنها، نه ارتشی دارد نه لشکری، نه مرشد است و نه مریدی دارد. نه داعیهی پیامبری دارد که عدهای را خام خود کند و نه افکار شیطانی که عدهای را به کام خود برد!
لبخندی کشدار از لبانش محو نمیشد به یاد روزهای اول پا گذاشتن روی زمین افتاد. از آن روزهایی که عریان سراسر سرزمینها را با همسر همیشه همراهش میگشتند. نهحرفی بود، نه حدیثی! با چه شور و شوقی جهان را بنا کرد. درست شبیه یک کودک آموخت و آموخت تا بزرگ شد و شد آدمحسابی!
اما کسی آدمحسابی هرگز خطابش نکرد. خوب میدانست عمر این حاکمان بسیار کوتاهتر از آن است که تصور میکنند. مرگشان را عنقریب میدید. شاید پس از مردن آنان و تمام مردمانشان، باز میتوانست دنیایی نو بسازد. توتون دیگری در پیپش گذاشت و چندکام عمیق گرفت. سیبی که روی میزش بود را نیز برداشت و با تمام وجود گاز زد.
او چیزی داشت که هیچکس نداشت. او نمُردنی بود! همیشه میتوانست نسلی دیگر خلق کند. هنوز جوان بود عین روز اول. میتوانست بهشت دیگری بسازد و دنیایی دیگر و در جایی دیگر. آینده را امروز میدید. حتی اگر نتواند جای خدا بگیرد اما عاقبت خدایی خواهد کرد. خوب میدانست که اگر اینجا هم نتواند کاری بکند، روزگاری در جایی دیگر، دست از تلاش نخواهد کشید. حتی اگر این زمین، دیگر جای زندگی نباشد!
ادامه دارد....
[…] عوضی یک داستان نسبتاً بلندی است که در تضاد با آدم حسابی نوشتم.برعکس آن یکی که سانسور شد و مجبور شدم یکجا در […]