هادی احمدی (سروش):

دیگر پس از قرن‌ها زندگی، نه فرزندی باقی بود، نه نوه و نتیجه‌ای، نه ندیده‌ای و نه نبیره‌ای. آنچه از نسل او باقی ماند مشتی آدم‌های گذرا و عجیب‌وغریبی بودند که عین آدم رفتار نمی‌کردند. آدم نیز، احساس غریبیِ عجیبی داشت. حس می‌کرد این دنیا دیگر متعلق به او نیست. کسی را نمی‌شناخت. کم‌کم از امپراتوری هم کنار کشید و رفت سراغ کسب‌وکار خودش. این مقام را به آن‌هایی داد که فکر می‌کردند تا ابد پشت آن میز می‌مانند که البته اگر اجل مرگ، امانشان می‌داد، که نمی‌داد.

آدم، گاهی در اتاق کارش، در آخرین طبقه‌ی یک آسمان‌خراش شیشه‌ای بزرگ، قدم می‌زد و پیپ می‌کشید. کلاً با همسرش تک‌وتنها در یک ویلای ساحلی گران‌قیمت زندگی می‌کرد. به‌جز روزهایی که برمی‌گشت سرکار. آنان عمر درازی داشتند اما نمی‌دانستند که نامیرا هستند. شاید چون یقین نداشتند که این عمر طولانی، نتیجه‌ی خوردن آن سیب است. زندگی چند هزارساله و بودن در میان افکار درهم‌وبرهم عذابشان می‌داد. آدم‌ها، ترسناک شده بودند. امپراتوری آدم، به قسمت‌های بسیاری تقسیم شد. هرکس خود را پادشاه خود خوانده نامید و کسی که تا دیروز آدم حسابش نمی‌کردند، آدم شد!

دوست نداشت به این چیزها فکر کند. این افکارش را با بازی کردن با توتون پیپش مخدوش می‌کرد.

هرروز جنگ و هرروز لشکری به‌سوی کشیده می‌شد. هرروز خبر درگیری و خونریزی سراسر روزنامه‌ها را در برگرفته بود. اگر آدم‌ها جنگ نمی‌کردند حداقل به‌اندازه‌ی کافی زندگی می‌کردند اما جنگ، سرعت نابودی آنان را تسریع می‌کرد و طول عمرشان به‌واسطه‌ی فرورفتن گلوله و تیر و ترکش کمتر از نصف شد. برای تفهیم مفاهیم فلان پیامبر به فلان سرزمین، همیشه لشکری به راه بود. برای تغییر خط خیالی مرزها، ارتشی به جنگ بود و برای حکومت بر دیگران، ماری در آستین بود.

آدم با همسرش می‌خندید و می‌گفت جالب است که ما این بهشت و امپراتوری را ساختیم اینان بر سرش می‌جنگند! احمق‌ها، چه جهنمی برای خودشان ساخته‌اند. الان باور می‌کنم دقیقاً میمون‌اند!

او درست می‌گفت این جهنم برآمده از افکار پوسیده‌ی مذهبی و قومی و قبیله‌ای بود. خوب می‌دانست که همه‌ی این‌ها کار شیطان و پیامبران است. اگر پیامبران چیزی را گناه نمی‌دانستند، شیطان هم، گناهی را، ثواب نمی‌دانست و برعکس چنین وضعی اتفاق نمی‌افتاد. شاید هم نتیجه ندانم‌گفتن‌ها و ندانم‌کاری‌های خودش بود.

همیشه پای یک‌چیزی ممنوعه، وسط بود. چیزی که عده‌ای را مشتاق و عده‌ای را بیزار می‌کرد و این یعنی تردید و هیچ‌چیزی مثل تردید مغز آدمی را از کار نمی‌اندازد.

همان تردیدی که آدم را از بهشت راند. همین تردید هم عاقبت آدم را از بهشت زمین هم خواهد راند.

با خود می‌اندیشید که تنور دین همیشه داغ است و نان دین همیشه تازه! حتی از بیات شدن‌اش هم می‌توان تعریف و تمجید کرد و بارها و بارها آنرا بر سر سفره‌ی مردم نشاند. دکان نانوایی دین، همیشه پُر روزی است. چه آن‌زمانی که سنتی نان پخته می‌شد چه امروز که ماشینی است! آن‌قدر از این نانِ سوخته و خمیر به خورد مردم رفت که هیچ‌گاه نفهمیدند، پیامبر، پیام‌بَر نیست؛ اما این نان، لازمست. حتی یک قرص‌اش. هر روز صبح باید مردم را دم نانوایی به صف کرد. چون روزِ بی نان، گرسنگی شکم است به بهانه‌ی فکر کردن. اما هنگامی‌که سیر می‌شوند در انبوه مشکلات، فرصتی برای فکر کردن نخواهند یافت. آن‌قدر باید بدوند تا باز برای فردا گرسنه بمانند و برای یک قرص دوباره‌ی نان. مطمئناً زخم معده از زخم اندیشه زودتر احساس می‌شود!

مردم هیچ‌گاه نفهمیدند، پیامبر، پیام‌بَر نیست. اگر خدایی که همه چیز را می‌داند چه نیازی است که چیزی به‌اش بگوییم؟ پس پیامبری نیاز نبود. این خدا بود که خواست چیزی به ما بگوید. شاید خطایی کرده که می‌خواست توجیه‌اش کند. کسی چه می‌داند!؟ فقط خوب می‌دانم، هیچ پیامبری، پیام‌بَر نبود؛ اگر بود نجوای دردها را به گوش خدایی که از هیچ چیزی مطلع نیست می‌رساند. همه‌اشان پیام‌آورند. یک کانال یک طرفه برای حرف‌ها و رازهای مگوی، که نمی‌شود به هر کس گفت و این همان توجیهی بر اشتباهات بیشتر او بود. باید بلندگویی دست می‌گرفت و خودش بر سر زمین فریاد می‌زد؛ نه آنکه برگزیده‌هایی را برگزیند و حرف‌های دلش را به آنان بسپارد، آنانی که هرکدام زبان متفاوتی داشتند و تفکری متناقض. آن‌گونه شد که نان‌های سبوس‌دار، تافتون، سنگگ، بربری، باگت، بیگل هندی، چاودار قرون وسطی، نان‌های فانتزی و حتی لواش، خیلی آهسته و یواش هر کدام مزه‌ای پیدا کردند و دستور پختی. این شد صفوف درهم و طولانی مردم برای خرید نان در قحطی فکر. چه صف‌هایی! چه دعواهایی، چه نوبت‌هایی و چه….!

اما پس از آن، هرچه می‌گذشت طعم و خاصیت نان‌ها کم می‌شد و صف‌ها خلوتر. برخی نان‌ها را آغشته کردند به چند چیز افزودنی دیگر، تا مزه‌دار و پُرخاصیت شود، حداقل مردم بخاطر گردو، کشمش و ویتامین‌های جدید هم که شده، نانی را برگزیده و می‌خوردند. برخی فریاد می‌زدند که هنوز بهترین نان را دارند. برخی هم کلاً قید نان را زدند و بی نان شدند. همین شد که چه کتاب‌هایی در باب شیوه‌ی پخت نان‌ها نوشته نشد. کتاب‌های این نانوایان و آن پیام‌آوران، نفس قفسه‌های کتابخانه‌ها را گرفت و این شد سرآغاز جنگ نان از هزاران سال پیش تا هزاران سال بعد از آن. خدا نمی‌دانست. اگر می‌دانست بی‌واسطه سخن می‌گفت. نترسید از زور شیطان. اگر می‌ترسید، می‌دانست که مطمئناً، زور، همیشه زور دارد!

او خود راه رسیدن به خودش را سخت کرد و رساندن پیامش را به مردم گرسنه و بدبخت، سخت‌تر. او به همه‌ی آدم‌ها اعتماد نکرد، فقط چند پیام‌آور مورد اعتمادش بود که آنان نیز اوضاع را بدتر از قبل کردند. خدا، خیلی زود به آدمی که آفرید و به خود آفرین گفت و بار آسمان‌ها را بر دوش او گذاشت، نامحرم شد. اما این را خوب می‌داند که تنور دین همیشه داغ است و نان دین، همیشه تازه!

××× ادامه در ۱۶


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
3.5 2 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

1 دیدگاه
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
trackback

[…] عوضی یک داستان نسبتاً‌ بلندی است که در تضاد با آدم حسابی نوشتم.برعکس آن یکی که سانسور شد و مجبور شدم یکجا در […]

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
1
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x