امپراتوری چند هزارسالهی آدم، بسیاری را به حسادت واداشت. بسیاری از نوادگانش بر علیهاش کودتا کردند تا او را از مقام بردارند. آیینها و ادیان سر برآوردند و هرکسی به خط و زبانی، جامعهای برای خود ساخت. گناه و ثواب، آفتی بود که تمام سرزمینهایش را در برگرفت. تا پیشازاین همهچیز حلال بود ازدواج خواهر با برادر. خوردن از هر گوشتی و نوشیدن شراب. اما حلال و حرام و محرم و نامحرم چنان در تمام امپراتوری آدم ریشه دواند که وقتی به خود آمد دید دنیا دودسته شده، عدهای حلالوار و عدهای حراملقمه! این همان چیزی بود که شیطان و پیامبران باهم قرار بود انجام دهند تا آدم را از لذت بردن از ساخت بهشتی زمینی پشیمان کنند. آنان به این یقین رسیدند که قبل از آنکه بهشت را به مردم نشان دهند باید روزگارشان را جهنم کنند. باید به هر چیزی که لذتبخش است بگویند گناه است و هر چیزی که نیست بگویند گناه نیست.
آنچنان اوضاع به همریخت که آدم، عنان همهچیز را از دست داد، بهنحویکه از ریاست دانشگاه کنار کشید. پیش از رفتنش گفت: روحانیون حرفی را آنقدر تکرار میکنند تا بالاخره یک نفر آنرا بفهمد و معلمان حرفی را آنقدر تکرار میکنند تا اگر فقط یک نفر نفهمیده، او نیز بفهمد! سعی کنید معلم باشید نه روحانی!
با رفتنش از دانشگاه، هر چیزی تدریس میشد. بسیار غمگین بود که نتوانست کاری بکند. فقط وقتی شنید که چندین استاد بدون توجه به آموزش پیامبران و شیاطین، دروس علمی و عقلی و عملی تدریس میکنند خوشحال شد که هنوز آدمیت نمرده. خلاقیتهای بیشتر در جریان بود اما بسیاری سرکوب میشد و یا نادیده گرفته میشد. آدم از اینکه شنید یک نفر، از افتادن سیب فهمیده که زمین جاذبه دارد و یک نفر سیبی را گاز زد و سیبگاز زده را نقاشی کرد و شد نشان محبوب کسب و کارش، به نوادگانش افتخار کرد.
هرچند برخی آدم را به میمون نسبت دادند همان میمونی که بار نخست با خندهاش آدم و همسرش را از ورود به زمین ترساند. این نسبت نابجایی بود. آدم خود حی و حاضر بود. راحت میتوانست دفاع کند که چنین نیست که میگویند اما نگفت!
میدانست که از بهشت طردشده. حتی شمارهی بلیط پروازش را هنوز در خاطر داشت. اینکه همه به این یقین رسیده بودند که از نسل میموناند، دلش را به درد آورد. آنچنانکه خود نیز دچار تردید شد که میمون است یا آدم؟ اصلاً شاید داستان بهشت و رانده شدنش خواب باشد. کسی چه میداند؟ اما با حرص زیادی دندانهایش را رویهم میفشرد و میگفت میمونهای احمق، آدمتان میکنم!
×××
حق با شیطان بود. سیبی که آدم از آن درخت ممنوعه خورد، عمری جاودانه به او میداد. آدم این را نمیدانست. آن سیب بهشتی را هم فقط به خاطر لذتش خورد. برایش عجیب بود که چرا همه میمیرند اما او و همسرش هنوز زندهاند. قرنها دیده بود که هزاران نفر آمدند و رفتند اما آدم همچنان ادامه میدهد به زندگی! شاید هم میمُرد و این آدم دیگری بود که داستان زندگی او را ادامه میداد!
مردمانِ سرزمینهایش به دنیا میآمدند و پس از اندکی لذت یا عذاب، میمردند. با اینکه از آن دانشگاهها و اساتید اثری باقی نمانده نبود اما هنوز کتابهایشان در گوشهکنار جهان تدریس میشد و دستبهدست میشد. هنوز بر اساس مفاهیم آن کتابها، بازماندگان، برخی از مردگانشان را کفن میکردند و به آیینهای مختلف به خاک میسپردند و برخی را نیز میسوزاندند تا شاید گناهانشان بخشیده شود. آنهم به امید رفتن به بهشت. معمولاً کسی در مراسم تشیع و تدفین خطاکاران حضور پیدا نمیکرد تا همراه جهنم رفتن آنها نباشند. برخی برای رفتن به بهشت پیش از مرگ و یا پس از مرگ، بذل و بخشش میکردند و تمام داراییهایی که نمیتوانستند با خود به گور ببرند را به فقرا میدادند تا از شر جهنم خلاصی یابند. جهنمی که هرگز وجود نداشت و ندیده بودند و بهشتی که روی آن زندگی میکردند و بازهم نمیدیدند.
آدم از اوضاع زندگی بسیاری از مردم برآشفت. بهواسطهی همین حلال و حرامی، مردمانی که میشناخت دو قشر شدند. فقیر و غنی. از این وضع غمگین بود و با خود میگفت، چه حکمتی است آنکس که بیکار است معتاد هم میشود و آنکس که ندار است به فکر فرزند آوری است!؟ فقر و نداری با ذهن آدمها چه میکند و ثروت و دارایی چطور؟ هستند زنانی که خود نانی برای خوردن ندارند اما نانخور دیگری به سفرهی خالی اضافه میکنند. زنانی که نایی در بدن ندارند و دهانشان از گرسنگی بوی نا میدهد اما همچنان میزایند. شاید مُسکن دردهای افراد فقیر، فرزند آوری است و شاید تنها دارایی آنها همین است. شاید یک ثروتمند آنقدر وقت ندارد که بجای شمردن اسکناسهایش، بچههایش را بشمرد! معلوم نیست این رویه خوب است یا بد؟ فقط باید دید دارایی ازنظر این دو یعنی چه!؟ مالومنال؟ یا مال و اموال؟ اما وقتی به یاد خودش افتاد که در اوج نفهمی و نداری، با همسرش فرزند آوری میکردند از این قضاوتها منصرف شد. بهراستیکه او قبلاً با چنین کفشهایی راه رفته بود و خوب درکشان میکرد.
تنها چیزی که خوشحالش میکرد این بود که همه میمیرند الا او و همسرش. این برای عمری حکومت کردن کافی بود. همه فانی بودند بهجز این دو. این دونفری که تداومبخش حیات و نسل بشر بودند. این دو بودند که بهشت آسمانی را رها کردند و بهشت دیگری ساختند. این دو نر و ماده بودند که بازهم میتوانستند نسلی نو خلق کنند. هنوز همبستر بودند و شور و نزدیکی به همان اندازه شبیه روز اول در وجودشان شعلهور بود، تنها چیزی که نمیگذاشت فرزندی خلق کنند دیدن جهان پُر از رنج بود. آنان نمیخواستند فرزندان جدیدشان در این آشفتهبازار گرفتار درد و رنج بیشتری شوند.
××× ادامه در ۱۵
[…] عوضی یک داستان نسبتاً بلندی است که در تضاد با آدم حسابی نوشتم.برعکس آن یکی که سانسور شد و مجبور شدم یکجا در […]