آدم میدانست بدون یادگیری مداوم، نفهم است. بنابراین بجای اینکه مردم را شبیه خود درگیر تجربیات عملی کند. مدرسه ساخت. تا تمام آموختههای خود را به آنان منتقل کند اینگونه لازم نبود برای اینکه کسی بفهمد سنگ، سر را میشکند باید سنگی را در سرش کوبید! کافی بود به نصایح و تجربیات آدم نگاه کنند و هر چیز خطرناکی را تجربه نکنند و راه رفته را باز نروند!
بچهها و بچههایِ بچههایش را مدرسه فرستاد تا چیزهای بیشتری بیاموزند. دیگران، خود را مردم میدانستند اما او همه را بچههای خودش میدانست. خیلی درگیر کتب دینی و علوم غیبی نبود. چون باور داشت عقل و خِرد، پاسخگوی همهچیز هست. هرچند هنوز سایهای از اسرار بهشت در ذهنش باقی بود و هنوز از ماورا طبیعت اطلاع داشت. آنچنانکه گاهی لابهلای خرافات و منطق، گیر میکرد. وقتی پاسخی برای چیزی نداشت آن را نفرین و نالهی خدا و شیطان میخواند و وقتی چیزی را پاسخ میداد از عقل، بسیار حمایت میکرد. او در این دوگانگی قرنها زیست. در مدرسه از اینکه برای هر پرسشی پاسخی نداشت گاهی خجالتزده میشد. این چیزها بعدها شد پایهی حضور اهریمن و خدایان. سرآغاز چنین اتفاقی نیز فقط و فقط از دانش محدود آدم بود. اگر خدا حافظهاش را پاک نمیکرد حتماً خیلی محکم به این پرسشها پاسخ قطعی میداد.
اسرار جهان همیشه پرسش برانگیزست و بیپاسخ؛ لااقل با مغز محدود بشر. او کنجکاوی شاگردانش را تحسین میکرد. بسیاری چیزی را نمیپذیرفتند تا نمیپرسیدند! وقتی چنین چیزی را دید، یاد خودش میافتاد که چرا پیش از آنکه سراغ آن درخت ممنوعه برود از خدا یا شیطان نپرسید چرا چنین درختی باید در بهشت باشد؟ شاید اگر از خدا میپرسید و شاید اگر خدا جواب آن را میدانست داستان بهگونهای دیگر رقم میخورد.
خود را میگفت وقتی قرار نیست به بهشت بازگردم چه لزومی دارد سراغ چیزی بروم که مرا از بهشت خودم جدا کند. بهشت همین است رویهمین زمین. ساختهی دست من است و پرداختهی تن.
آدم، خود را آفریدگار بهشت زمین میدید. هرچند آنرا داشت به جهنم تبدیل میکرد. خانواده داشت. شهر و آبادی ساخت و نسلش را گسترش داد. هرجایی سبز نبود را رویاند و هر جای روییده را خشکاند. حضورش هم بلای زمین بود هم دوای زمین. از دیدن اینهمه لذت و قدرت به خود میبالید. خود را هنرمندی میدانست که دست به خلق اثر زده. هیچچیزی مثل، هنر آدمی را مشتاق نگه نمیدارد.
با خود زمزمه میکرد و میگفت: چقدر زندگی قشنگ است؛ خودش نه، فریبهایش، لذتهایش. اصلاً نمیشود ازش دل کَند. یک چای قندپهلو، یک پهلوی بر بالش، یک بالش پُرخواهش، یک خواهش از آرامش و یک نقاب پُر از آرایش، تمام دلخوشیهای ماست. مغزِ پخته همیشه در کلهپزی سر کوچه است. به یک لقمه بلعیده میشود و جگر کباب و دل سوخته هم به ردیفی از سیخ دندان سفید کشیده خواهد شد. فقط نان زیر آن، خون جگر میخورد.
لامصب دیوانهکننده است. شکل رنج و زشتی به یک اندازه منجر به خلق هنر میشود. اگر دردها و نیازهای آدمی نبود اینهمه شاهکار هنری نداشتیم. یک نقاشی آبرنگ، یک پیکر تراشیده، یک عکس غمانگیز، یک متن تند و تیز و یک شعر گلاویز، دست از سر چشم و گلوی ما برنمیدارد. همهاشان داستان غم را فریاد میزنند. غمها با اینکه هیچاند اما سرآغاز همه چیزند. گاهی باور میکنم که خدا، خودِ غم است. غمِ هیچ، که همه چیز از اوست. حتماً غمگین بوده که برای رهایی از غم، به آفرینش یک اثر هنری پناه برده. حتماً بهترین اثرش را در لابلای دردها خلق کرده که به خود آفرین گفت. آه! خدای غم، آخ! غمِ خدا، میدانم دردت را. این نشانههایی که چون بوم نقاشی بر پهنهی هستی گستراندی، همهاش داستان غمنامههای توست که در جلوهی هنری، رنگ برآورده و دلبری میکند.
یک اثر هنری باید پیچیده باشد. حتی برای آنکه گیراتر باشد بهترست خالق اثر، ناشناخته باشد.
یک تراژدی، یک چشم گریان، یک دروغ بزرگ و یک سیاهی ناروا، راهی برای پناه بردن به هنر است. هنر، زبان درد است. هنر پناهگاهی برای فرار از پرتوهای سوزان است. راهی برای رهایی از سرمای سوزناک.
بدون درد نمیشود چیزی خلق کرد که ساعتها غرق تماشایاش شویم و محو اندیشهاش. نه نمیشود مدام در روشنایی روز لبخند زد. چشم را میزند! شب، لازم است برای درک تاریکی. برای قدر دانستن روز.
قرنها خدا پیش از ما گریست. آنگاهکه از فرط غم، چیزی خلق کرد به خودش آفرین گفت؛ چون میدانست بار غمهایش را آسمانها نتوانستند بر دوش بکشند جز آدم. شاید اکنون سبکبار از دور به دردهای ما میخندد و به آفرینش هنرهای ما آفرین میگوید.
×××
داستان سیب تمامی نداشت. باغات سیب دور تاکستانها، طمع دیگران را برانگیخت. با اینکه هرکسی به اندازهی مساوی میتوانست از ثمرهی آن باغ و آن تاکستان محصول برداشت کند اما هیچکسی بهحق خود قانع نبود. قناعت یعنی بهحق خود قانع بودن؛ نه آنکه دست از تلاش برداشتن. ولی آنان بدون تلاش میخواستند حق بیشتری بگیرند از اینکه تمام این داراییها مالکش آدم بود، دلخور بودند. آنان نیز میخواستند برای خودشان کسی باشند و آدمحسابی. عدهای میخواستند ادای آدم را دربیاورند و چنین منظرهی دلربا و پُرمحصولی برای خود خلق کنند اما فقط حرفش را میزدند و عُرضهای به خرج نشان نمیدادند. درگیریهای لفظی خیلی زود مبدل به دشمنیهای روزانه و شبیخونهای شبانه شد. آدم، راهی نمیدید هرچه نصیحت میکرد افاقه نمیکرد. بهواقع آدمها نمکنشناساند. گاهی دست به خشونت میزد و چندنفری را باد دشنام و کتک میگرفت و گاهی کز میکرد و با مظلومنمایی میخواست توجه آنها را به اشتباهشان جلب کند، که بیفایده بود. همه، دلِ پُری از آدم داشتند. با اینکه فریاد میزد مرد حسابی برای خودت میگویم! کسی نمیپذیرفت. خُردهای به دل نمیگرفت چون خودش هم حرف خدا را در چنان شرایط مشابهی نپذیرفت.
درگیریهای تنبهتن، به سرشکستگیهای بسیاری منجر شد. اوضاع غیرقابلکنترل بود. همه حاضر بودند آرامش همدیگر را به هم بریزند اما مثل آدم باهم حرف نزنند! همه میخواستند پشت آدم را به خاک بمالند درحالیکه حتی خدا هم نتوانست چنین کند! آدم شد آدم بد. در چنین شرایطی حضور یک فرد معتدل میتواند شرایط را تغییر دهد. بنابراین آدم از همسرش خواست تا این آشفتهبازار را سروسامان دهد. او نیز باکمال میل پذیرفت. این بار نخستی بود که نقشی بسیار کلیدی بر عهدهی همسرش گذاشتهشده بود. از این بابت به خود میبالید. و دستهای آدم را محکم گرفت و گفت درستش میکنم. آدم به یاد روزهای اول افتاد که چنین رفتاری را نشان داد. بهواقع همسرش نیز شبیه او، مقتدر و البته پُرتلاش بود. در چنین شرایطی حتماً باید پشت آدم را میگرفت وگرنه شاید آدم روحیه و انگیزهاش را برای همیشه از دست میداد. برخاست و بهقصد آشتی دادن مردم با همدیگر آستینهایش را بالا زد و شد سفیر صلح. او سهم هیچکس را کموزیاد نکرد. خوب میدانست نباید ماهی مُفت بدهد باید ماهیگیری یادشان میداد. زمینهای وسیعی را نشانشان داد و روش کاشت و آبیاری را به آنان آموخت. اما تا زمان محصول دادن با همان شرایط مساوات قبل میتوانستند از ثمرهی باغ سیب آدم استفاده کنند. این حرف تازهای نبود. آدم نیز آن را به مردمش گفته بود ولی چون دل خوشی ازش نداشتند نمیپذیرفتند اینجا شاید همان نقطهی اولی بود که کارکرد پلیس بد و پلیس خوب، به کار آمد.
××× ادامه در ۱۲
[…] عوضی یک داستان نسبتاً بلندی است که در تضاد با آدم حسابی نوشتم.برعکس آن یکی که سانسور شد و مجبور شدم یکجا در […]