آدم و زنش، بسیار سرزنده بودند. باورشان نمیشد چطور توانستند خود را با این شرایط اسفبار تطبیق دهند. از روزی که پا به زمین گذاشتند تا به امروز، همهچیز تغییر کرده بود. روش شکار را کمی متمدنانهتر انجام میدادند. خود را نهتنها بهشتی بلکه از همین موجودات میدانستند. شاید همین باعث شد که برخی احشام او را پذیرفتند و اهلی شدند!
چندی نگذشت و دختری به دنیا آوردند که بعدها با هر دو پسرش ازدواج کرد و ماحصل آن نیز تولید آدمهای بسیاری شد. قبیلهی آدم، رشد کرد و رشد. رفتهرفته تعدادشان افزونتر شد. خانوادههای بیشماری از سرچشمهی آدم و همسرش جدا شدند که بعدها شدند رقیب سرسخت او. هرچه قبیلهاش بزرگتر میشد، درختان بیشتری بریده میشد و دایرهی آبادی آنها گستردهتر میشد.
او تا مدتها بزرگِ آبادی بود و هرچه میگفت ردخور نداشت. بیشتر احساس جوانی و سرزندگی میکرد. دور و بَرش پُر شد از کودکان و زنان و مردان بسیاری. زندگیشان با رشد جمعیت از آبادی به شهر و سپس سرزمینهای بیشتری را تصاحب کرد و مبدل شد به امپراتوری عظیمی که سراسر جهان را در برمیگرفت. او برای گسترش مرزهای قلمروش نیازی به جنگ و لشکرکشی نداشت کافی بود از جایی خوشش بیاید میرفت و شهر و روستایی در آن بنا میکرد. این تنها باری بود آدمی مرزهایش را توسعه میداد بیآنکه قطرهای خون، از کسی ریخته شود البته بهجز خون حیوانات!
رشد جمعیت هم خوب بود هم بد. خوبی آن ازاینجهت بود که بزرگمردی آدم بیشتر به چشم میآمد و از اینکه هزاران نفر از نسل او هستند به خود میبالید. کمتر کار میکرد و بیشتر در حال یادگیری بود. آدم میدانست که تا پایان عمر، همیشه دانشآموز باقی خواهد ماند. از طرفی رشد جمعیت، تعدد آرا و افکار را به دنبال داشت. هرکسی در هر آبادی و شهری که از چشم آدم دور بود، خود را خلیفهی خود خوانده میدانست و قصد حکمرانی میکرد و مرز میکشید و به آبادیهای دیگر دستبرد میزد. کمتر کسی بهحق خود قانع بود طمع باعث شد حقوق یکدیگر را خیلی راحت زیر پا بگذارند و این دقیقاً سرآغاز تمام بدبختیهای بشر شد.
آدم، کشتن را دیده بود اما مرگ را هرگز! ذهنش خطکشی گذاشته بود بین مردن و کشتن. درحالیکه هر دو یکی است. وقتی اولین بار گوسفندی را کشت هرگز فکر نکرد که او را به مرگ رسانده. بنابراین وقتی پسر بزرگتر، برادر خود را برای نزدیکی بیشتر با خواهرشان به قتل رساند. بار اولی بود که چیزی بنام مرگ را به این شدت از نزدیک حس کرد. شکی نیست که دیدن یک آدم مُرده با دیدن یک حیوان مُرده آسمان تا زمین تفاوت دارد. آنگاهکه جنازهای رو دستش دید، خشکش زد. هیچکدام نمیدانستند چه بلایی بر سرش آمده. فرزند بزرگتر دقیقاً به همان روشی که آدم و زنش، گوسفندی را با سنگ، کشتند، برادر کوچکش را کشت. آدم نمیدانست چکار کند. فقط طبق عادت همیشگی، آتشی برپا کرد و جنازه را کنار آتش نهاد تا شاید مغز متلاشیشدهاش بهبود یابد. روزها و شبها آتش روشن بود اما حرکتی از فرزندش ندید. جنازهاش روزبهروز باد میکرد، فکر میکرد او نیز شبیه زنش ممکن است بچهای به دنیا بیاورد، که البته هرگز نزایید!
یک روز صبح که از خواب برخاست سراغ آتش و جنازه رفت با صحنهی هولناکی مواجهه شد. کلاغها و لاشخورهای زیادی را روی آن دید که داشتند بدن پسرش را تکهپاره میکنند. به آنها هجوم برد و همه از روی جنازه، پراکنده کرد. وقتی برگشت دید جسد بادکردهی پسرش بهطرز وحشتناکی پارهپاره است و در آستانهی متلاشی شدن. صورتش جلوی آفتاب و گرمای آتش کاملاً سیاه شده بود و کاسهی چشمانش خالی بود. این صحنه آنقدر ترسناک بود که پاهایش سُست شد. این بار نخستی بود که حیوان از انسان میخورد! جنازه، بوی بسیار مشمئزکنندهای میداد و کِرم و حشرات زیادی از این سفرهی حالبههمزن لذت میبردند. جسد را بلند کرد و در آتش انداخت و تا انتها سوختنش را با بغضی سراسر آکنده از درد، نظاره کرد. او عاقبت بچهاش را به آتش انداخت کاری که پیشتر نکرده بود.
همین شد که کشتن و مردن چیزی بود که بعدها قبیلهی آدم را آلوده به خود کرد. امپراتوری آدم آنقدر بزرگ بود که چنین اتفاقاتی در لابهلای رشد و زندگی گم میشد.
از همین نسل، عدهای خود را پیامبر خواندند که با آدم سر جنگ داشتند با اینکه خودشان زادهی ازدواج خواهر،برادری بودند اما چیزی بنام محرم و نامحرم را بنا کردند و چنین ازدواجی را حرام دانستند!
آدم، بهکل خدا و بهشت را فراموش کرده بود. اصلاً لزومی نداشت به خاطر بیاورد. او خود را خدای زمین میدانست و بهشت ساختهی شدهاش را بسیار برّین!
روشنفکر شده بود. گاهی لبخند میزد و میگفت اگر در بهشت میماندم حداکثر کاری که میکردم لَمدادن روی سکوی چوبی زیر درخت سیب بود. اما اینجا برای خودم بروبیایی دارم. باید آن بُز را زودتر میکشتم! خوب شد که مرا از بهشت تعدیل کرد. روی زمین، بهشتی ساختم که اگر خدا ببیند، کف میکند! به خاطر آنکه بزرگیاش را نشان دهد، سرزمینهای بیشتری را رشد داد. تقریباً جایی روی زمین نمانده بود که زیر امپراتوری عظیم او نباشد.
×××
شیطان احساس کرد که همان باری که پسر بزرگ آدم، پسر کوچکش را کشت مأموریتش به پایان رسیده. لذت و وسوسهی کام گرفتن بیشتر از خواهر، تمام چیزی بود که باید انجام میداد. پسازآن، آدمیان را به حال خود رها کرد و به نزد خدا بازگشت و گزارش مأموریتش را روی میز او گذاشت.
خدا گفت: زود برگشتی! شیری یا روباه!؟
شیطان خندهی ریزی کرد و پاسخ داد: همیشه روباه. اما آنچه را که گفتی بهخوبی شیر انجام دادم. نیازی به گفتن نیست، مطمئنم خودت به همهچیز آگاهی.
خدا نمیخواست شکی در دل شیطان بیندازد. گفت: معلوم هست که از همهچیز اطلاع دارم فقط دوست دارم از زبان خودت بشنوم.
-تمام شد. فرزندان آدم را به جان هم انداختم. این لکهی ننگی است بر دامن آدم که به این راحتی پاک نمیشود. دیگر حضورم بیفایده بود.
-به نظرت یعنی همین یک حرکت، کارساز بوده؟
-صد درصد. قبلاً هم یک حرکت کردم که ازاینجا رانده شد مگر نه!؟
-بله. ادامه بده.
- هیچی، اولین خونی که باید ریخته میشد ریخته شد. مابقی را خود آدمیان ادامه میدهند.
- به نظرت زیادهروی نکردی؟
-البته که نه. بههرحال گربه را باید دم حجله میکشتم.
خدا کمی غمگین به نظر میرسید، انگار که دلش برای آدم تنگشده بود، یا شاید هم دلش به حال او میسوخت، پرسید: راستی حال آدم چطور بود؟
-آدم!؟ هیچی. بعد از مرگ فرزندش، دیگر آن آدم قبل نخواهد شد.
-بعید میدانم. آن موجودی که من ساختم، همچنان که خوب بلد است از فکرش استفاده کند، خوب هم بلد است چیزهای تلخ را به فراموشی بسپارد. لامصب حافظهی خوبی برای فراموش کردن دارد!
-موافقم. ولی فقط او نیست، نوادگانش میشوند حافظهی تاریخی این اتفاق. چنین واقعهی شُومی از ذهن آدم هم پاک شود دیگران آنقدر یادآوریاش میکنند تا او را خوار و حقیر کنند و این ننگ تا ابد بر پیشانیاش باقی بماند.
شیطان سپس با قاطعیت زیادی ادامه داد: در کل مطمئنم دیگر قادر نخواهد بود به اینجا بازگردد.
- از زمین خوشت آمد؟
- جای بدی نبود. تبعیدگاه بیخودی بود. که فقط پوستکلفتی چون آدم دوام آورد آنجا زندگی کند. والا من که تحملش را نداشتم. البته این را هم بگویم، آدم آنجا را خیلی خوب آباد کرد. راست میگفتی. درعینحال که احمق به نظر میرسد اما خوب بلد است چکار کند.
خدا ابروهایش را درهم کشید. او اجازه نمیداد کسی به بهترین اثرش توهین کند، حتی اگر کنارش نباشد! ولی جایی برای برخورد با شیطان نمیدید. تازه از سفر بازگشته بود و خسته به نظر میرسید. این فرشتهی محبوبش بود، فرشتگان محبوب که به درگاه خدا آمدوشد میکردند انگشتشمار بودند. پس نمیخواست او را از خود برنجاند. شیطان نیز مخلوقی باهوش بود. جدای از نوع خلقتاشان، مهمترین فرقش با آدم این بود که او مطیع بود. اما آدم، سرکش.
بنابراین خدا کنجکاویاش بیشتر شد انگار مدتها بود که منتظر آمدن خبری از زمین و آدم بود. پرسید: بنشین کمی از کارهای آدم بگو. نمیخواهی مفصل داستان را برایم نقل کنی؟
شیطان خسته و رنجور نایی برای داستانسرایی نداشت. بخصوص آنکه میدانست خدا همهی اینها را میداند. حتی گزارش مفصل مأموریت روی میزش بود اگر بخواهد خودش میخواند. نیازی به تکرار نیست. در این اندیشه بود که بیمحابا به خدا پاسخ داد: نه، در فرصتی دیگر. الان حالندارم، خیلی خستهام.
خدا متعجب و عصبانی شد اما شیطان منتظر نماند تا چهرهی برافروخته و خشمگین او را ببیند. داشت از درگاهش بیرون میرفت، که خدا با عصبانیت تمام فریاد زد: تو هم آدم شدی!؟
××× ادامه در ۱۱
[…] عوضی یک داستان نسبتاً بلندی است که در تضاد با آدم حسابی نوشتم.برعکس آن یکی که سانسور شد و مجبور شدم یکجا در […]