آدمحسابی [فصل اول]
آدم که به زمین فرستاده شد اصلاً ناراحت نشد. با اینکه خدا طردش کرد، توی ذوقش زد، بهشت را ازش گرفت و او را به ناکجاآباد تبعید کرد، تا آدم شود افاقه نکرد. چون او از قبل، آدم بود! آن ناکجاآباد یک جای دوردست بود و قطعاً امکاناتی که در بهشت بود، آنجا نبود.
با نافرمانی آدم، خدا میخواست پشت او را به خاک بمالد و حالش را بگیرد. پس فرستادش به زمین خاکی. چون در بهشت، فقط یک فرغون خاک، بیشتر نبود که آنهم خدا ازش آدم را ساخت! میخواست بهاش بگوید که حرف، حرف من است! شبیه مدیری که بیخود و بیجهت برای آنکه در برابرش قد علم نکنی میگوید چرا آن کار را کردی؟ آدمت میکنم، فلانت میکنم و بسان. منظور آن مدیر از آدم هم همین آدم است! خدا هم میخواست، پدر آدم را دربیاورد! اما یادش رفته بود که آدم، پدر نداشت!
قبل از خداحافظی، خدا گفت:"توبه کن! تا ببخشمت."
آدم پاسخ داد:"چه حاصل، وقتیکه قرار است به یک بهانهی باطل دیگری، دوباره طرد شوم!؟"
خدا انتظار شنیدن چنین پاسخی را نداشت. بهواقع آدم، نمکنشناس است. پس ادامه داد و گفت:"مرد حسابی برای خودت میگویم!"
آدم گفت:"میخواهم قورباغهام را اول قورت دهم. من که آخرش مطرود درگاه توأم. ضمناً اینها را هم، برای من نمیگویی. از بس خودت تنهایی و غمگین، از تنبیهم پشیمان شدی؛ منتها آنقدر بزرگی! که غرورت اجازه نمیدهد بگویی اشکال ندارد، چیزی نشده، مگر یک سیب ارزش این دوری و برخورد را دارد! ضمناً من پیش تو آدمحسابی نبودم اگر بودم این وضعم نبود."
خدا، پاسخی نداشت. البته داشت اما نگفت. متحیر نشد از اینکه او میدانست چیزی به اسم قورباغه هست! دید که اصرار، بیهوده است. شیطان را فراخواند و به او گفت:«یادت هست که یک کاردستی گِلی درست کردم!؟»
شیطان گفت:«بله خوب به یاد دارم. همان آدم ازمابهتران!؟ باز چه خبر شده؟ میخواهی دوباره گولش بزنم؟»
-دقیقاً، گوشش به من بدهکار نیست. خیلی به خودش مینازد.
-مگر قرار نشد فقط تشر بزنی که حواسش را جمع کند؟
-کار از تشر گذشته، بیرونش کردم ازاینجا.
-بیرونش کردی؟ کجا؟
- زمین. فقط بگو سری قبل چطور راضی شد حرف تو را گوش کند!؟
-هیچی بهاش گفتم از درخت ممنوعه بخور تا فرشته شوی، گفت احمق، من که از تو و تمام فرشتهها بالاترم. گفتم، بخور، اگر قصدت زندگی جاودان و بیپایان است. گفت مگر اینجا، مرگ هم هست؟ جوابی نداشتم بدهم. چون ما اینجا جنازه و سوگواری نداشتیم تاکنون.
-پس چی شد که بالاخره گول خورد!؟
-فقط گفتم، این از همهی چیزهایی که توی بهشت خوردی لذیذتر است. آدم، آدمِ کنجکاوی است. حس کردم که دنبال لذت بیشتر است. بنابراین خیلی زود قبول کرد.
سپس با طعنه گفت:«ولی آنقدرها هم که تعریفش را میکردی از ما بالاتر نیست. دیدی که خیلی زود فریب خورد. این بشر برای لذت، هر کاری میکند!»
خدا کمی به فکر فرورفت. اما گفت:«تو به این چیزها کاری نداشته باش. بازهم میخواهم بروی سراغش.»
- گیر دادی به این بدبخت، یکبار با کمک هم، سر به سرش گذاشتیم ولکن نیستیها!
- این فرق میکند.
شیطان، آدم را در حد خودش نمیدید که بودونبودش ناراحتش کند. اما گفت:«چیزی شده که من نمیدانم!؟»
خدا گفت:«تو هم پیاش برو. کاری کن هرروز درگیر بدبختیهای بیشتر شود.» شیطان، تناش برای این چیزها میخارید اما دید که راه دور است و حال ندارد. ضمن آنکه روی زمین، چیز باارزشی نبود. جز مشتی جانور نفهم و سنگ و درخت و میوهی کِرمخورده، اما گفت:«چهکاری باید بکنم؟»
خدا پاسخ داد:«آنقدر پیامبر از نسلش میسازم تا به هر چیزی که خواست دست بزند بگویند دست نزن گناه است. تو هم برو به هر چیزی که نخواست دست بزند، بگو دست بزن، گناه نیست!»
او خندید و گفت:«خدایی، فکر میکردم دست مرا از پشت میبندی! اما این ترفند دیگر لو رفته. سری قبل هم که گولش زدیم کردی تو گفتی دست نزن، من گفتم دست بزن.» خدا ناراحت شد پرسید:«تو راهکار بهتری داری؟»
شیطان هم کمی مِنمِن کرد و گفت:«معلوم است که نه. تو خودت عقل کلی!»
بااینوجود همچنان میلی به رفتن نداشت بازهم تأکید کرد:«بهتر است بیخیالش شویم. آنقدر هم ارزش ندارد. همانباری که آن نگونبخت را فریب دادم به بهانهی یک سیب، کافی نبود؟»
خدا نیز در پاسخ گفت:« راستش را بخواهی نه! از حضورش ترسیدم. فکرهای زیادی توی سرش بود. میخواست جای مرا بگیرد!»
شیطان متعجب شد! نمیدانست بخندد یا گریه کند؟ گفت:«شوخی میکنی؟ عمراً.» خدا در پاسخ گفت:«چرا، میتواند. حتی بااینکه بیرونش کردم اگر بخواهد میتواند به اینجا بازگردد. همینکه ذرهای بهاش فکر دادم هول بَرش داشت. خوب بلد است چطور ازش استفاده کند. رانده شدنش از بهشت کافی نیست باید کاری کنی هرگز به اینجا بازنگردد!»
شیطان باورش نمیشد. اما دستور، دستور بود. باید اجرا میکرد.
××× ادامه در لینک ۲
[…] عوضی یک داستان نسبتاً بلندی است که در تضاد با آدم حسابی نوشتم.برعکس آن یکی که سانسور شد و مجبور شدم یکجا در […]