بیشتر از پانزده سال است که هیچ روزنامهای برای خواندن نخریدم. قبلاً عشقم خرید یک کیلو سبزی بود به همراه یک روزنامهی ایران، گاهی همشهری و این اواخر جامجم.
به خانه میآمدم، سبزی را پاک میکردم و بعد از شستن، مشغول خواندن روزنامه میشدم. کلمه به کلمه روزنامه میخواندم و مو به مو، سبزی پاک می کردم. این عادتی بود که از برادر معلمم به من به ارث رسید.
بعدها از سر خوششانسی در چاپخانهی افست مشغول بهکار شدم. همانجایی که بوی تازهی کتابها و دفتر و روزنامههای نو و چاپ شده، هوش از سرم میبرد. همانجایی که اسماش روی تمام کتابهای درسی همیشه حضور داشت. دیدن میلیونها کتاب و روزنامهی چاپ شده چیز مهیجی بود. روزنامهها، شب چاپ میشدند و صبح به دست مردم میرسید اما هر شب من در چاپخانه یک نسخه از آنها را میگرفتم و وقتی متروی تهران افتتاح شد اولین کسی بودم که روزنامهی فردا را امروز داشت! درست شبیه فیلمی که در همین باب تولید شده بود. من آخرین اخبار را روزی میخواندم که مردم، فردا میخواندند!
هفتهنامهی گلآقا، محبوبترین چیزی بود که باعث شد علاقمند به چنین چیزهایی شوم. زبان موزون و طنز کیومرث صابری موسس و مدیر گلآقا، دردهای بسیاری را به تصویر میکشید. دردهایی گم شده در لبخندهایی که نمیشد نزد! آنچنان که میگفت"خندهرو هر که نیست از ما نیست / اخم در چنتهی گلآقا نیست"
گلآقا که نیست، گاهی اخم میکنم و گاهی به یادش میخندم تا نگوید از ما نیستی حتی با اینکه خودش دیگر نیست!
در مدت این چندسال، چند باری روزنامه خریدم اما برای بستهبندی شکستنیها و فقط برای اثاثکشی!
سبزیها، پاک شده فروخته میشود و روزنامهها بیماهیت شدند. چیزی برای گفتن ندارند حتی اگر یک هفته زودتر از همگان، چاپشدهاش را بخری! با طوفان پُرسرعت اینترنت و هجوم گرد و غبار اطلاعات در هر لحظه، خریدن روزنامه که حتی مطالباش به درد روز بعد هم نمیخورد دور ریختن پول است!
چاپخانهی افست همچنان کار میکند و خط تولیدش از تکرار نمیافتد. چیزی که الان نیست روزنامه نیست، سرعت انتقال اطلاعات نیست، بلکه گلآقاست!