هادی احمدی (سروش):

تا وقتی که، سرزمین، سرزمینِ مادری است؛ زبان، زبانِ مادری است؛ جشن پیوند، مراسم عروسی است؛ ماشین عروس و داماد، ماشین عروس است و بهشت زیر پای مادران است، یعنی زن، جایگاهی دارد بسیار والا. زن، برای همه چیز است و همه چیز برای زن. آنچنان که تمام سرزمین و زبان و پیوند در این دنیا و پاداش آن دنیا را بنام خود کرده. حتی رابطه‌ی زناشویی، هم واژه‌ی زن را در خود دارد و انگار حول محور او چنین رابطه‌ای می‌چرخد.

زن، تکرار زایش هستی و پیدایش جهان است. تمام پیامبران مرد بودند و تقریباً تمام خدایان و بسیاری از بُت‌ها، زن. همه‌ی اینها فقط یک معنی دارد آنکه، زن، پرستیدنی است! زن، زندگی است. زن، زیباست. هم خودش این را می‌داند هم همه‌ی مردان. آنگاه که دختربچه‌ای نابالغ است تمام نازی که خریدار دارد در او مشهود است. یک لوندی بچه‌گانه، یک شیرین‌زبانی خاص با پَرچینی از موهای نرم و ابریشمیِ کودکانه برای به رخ کشیدن کرشمه و غمزه‌ای حتی به اندازه‌ی نوک سوزن. آرام موهای دخترم را نوازش می‌کنم که روی گوش‌های کوچکش را پوشانیده:"دختر خوشگل بابا، خوابای خوب ببینی!"و آنگاه که جوان است به غایت زیباتر. شاید به همین خاطرست که تمایل زیادی به عریانی در اوست چه از سوی خودش چه از سوی دیگران، به نحوی که کشش بالایی برای نمایاندن جذابیت‌هایش دارد. چون او گنجینه‌ای از چیزهایی است که در عین تکراری بودن، بسیار خاص است. چیزهایی که علی بابا و چهل دزد هم در گنجینه‌ی خود نداشتند. حتی اگر او وقتی لای پوشش چادر و لفافه فرو رفته باشد هم اثری از نمایش زیبایی در او پیداست، مثلاً ناخن‌های بلندش که منقش به طرح‌های جوراجور است، یا حتی وقتی که خیلی محجبه است و یک نقاب عربی بر چهره می‌زند باز آنچنان چشم‌ها و ابروهایش را می‌آراید که ویترینی از زیبایی‌ها را به رخ می‌کشد. شبیه برآمدن آفتاب از پشت تپه‌های سیاه. عرض اندام همیشه به عریانی نیست. گاه، با انداختن یک دسته چندتایی از موهای فر شده از لای روسری‌اش، عرض اندام می‌کند و گاه، یک راه رفتن خرامان، گاه حجم عظیمی از دقت و صبوری‌اش و گاه با گونه‌های سرخ، لب‌های رُژ زده که روی سنگ فرش خیابان، رِژه می‌روند، همه و همه می‌گویند اینجا زنی است و زیبایی در این جا، سیال و جاری است. تمام کودکی در او زنده است تا روزی که او زنده است! آنچنان که میل زیادی به زندگی دارد حتی با دیدن تمام بدبختی‌ها و رنج‌ها، میل دارد به نگاه‌هایی که به‌ظاهر میل دارند به بی‌میلی! میل به کشاندن و کشیدن این و آن به دنبال خویش. یا با جلوه‌ای از زیبایی یا با شیوه‌ای از خانمی و یا با ترفندی از مهر خداوندی. خَم اندامش با موهایی که روی بالش کشیده شده، شبیه نقاشی مینیاتوری است و من دردمندانه آنرا حس می‌کنم. زیبایی که فقط لذت دیدنش را حس می‌کنم نه چیزی دیگر. نیم نگاهی به همسرم کردم و زیر لب گفتم:"خانوم خوشگلم شبت بخیر!"

زن، شیطان نیست، خود خداست، خالق است و زایندگی دارد و زیبایی، نامحدود است و بیکران. حتی آنزمان که پیر شود هم چیزی برای عرض اندام دارد. این بار با دست‌های چروک اما لبریز از احساس مادرانه، با بقچه‌ای از لباس‌های همیشه خوشبو، با آبگوشتی که فقط او می‌تواند به این خوشمزگی بپزد. او هم در خواب عمیق‌تری بود:"مادرم، شب خوش!"

زن، چه دختربچه باشد چه جوان و چه پیر، خوب بلد است چطور ناز کند. چطور دلبری کند و چطور با سکوتش زیبایی‌هایی که در وجودش هست را فریاد بزند و برای هر چیزی که مهم است، چطور جیغ بکشد و برای چیزی که مهم نیست نیز همین‌طور. زنِ کارمند، زن کارآفرین و یا زن خانه‌دار، یا زن یک مرد معتاد، در هر رسته و مقامی که باشد طلوع دوباره‌ی دلخوشی است و همراهی با زندگی. زن‌ها، چیزهای زیادی برای عرض اندام کردن دارند!

زن. حداقل سه تَن از این جنس هستند، در زندگی من. کودک و جوان و پیر. دخترم، همسرم و مادرم. گاهی محو تماشای زنانگی آنها در سه نسل می‌شوم. چقدر سرگرم‌کننده‌اند و چقدر می‌توان سال‌ها به حرکات و رفتار و گفتارشان اندیشید. همه‌شان عزیزند. قدر و سهمی نمی‌توان متصور شد که کدامیک بیشتر عزیز است. هر چه هست هر سه تکمیل کننده‌ی یک واژه هستند، واژه‌ی، زن. یک مادگی سرشار از زندگی. فرقی نمی‌کند هر کدامشان تمام معنای زن بودن را در خود دارند. هیچ نعمتی از این بالاتر نیست که غرق سه نسل از خوبی زن‌ها شوی.

×××

امشب، کوکِ کوکم. تا به حال این‌قدر در ماهیت زن و این همراهان زندگی‌ام، خیره نشده بودم. البته چرا تقریباً هر شب کارم همین است اما امشب دقیق‌تر. تمرکز فوق‌العاده شدید و بسیار عجیبی دارم. مغزم، انگار مغز انیشتین است. با این تفاوت که تمام نسبیت‌ها، قطعیت دارند. کمتر پیش آمده بود که به این اندازه، دنیای پیرامونم را زیبا و دقیق ببینم. یعنی چه بلایی بر سرم آمده!؟ نکند چشم بصیرت پیدا کردم؟ نکند در خیالات هستم؟ نکند این‌ها را نمی‌دیدم و کور بودم!؟ نمی‌دانم به چه مدت نظاره‌گرشان بودم. اما دمدمای صبح است. لابد از شب تا صبح با بی‌خوابی عجیبی که دارم مشغول داستان‌سرایی بودم. در همین روشنی‌های زیبا بودم که یک آن همه چیز رنگ باخت و تمام زیبایی‌ها به زشتی‌های بیشتری مبدل شد. از این سه تن که غرق تماشایشان بودم و برای توصیف‌اشان در ذهن شاعری می‌کردم و فیلسوفی، دیگر نگاهم را گرفته بودم. نگاهم رفت به سقف بالای سر، که با رنگ پوسیده و جای زرد رطوبت در دایره‌های موّاج و بی‌ریخت چشم و دلت را از زشتی آکنده می‌کند. به دیوارهای سیاه که با روشنی روز هم کثیفی‌اش بیشتر سیاهی‌اش را نشان می‌داد. به این فرش ماشینی پاره‌پاره، به تلویزیون قدیمی با قاب چوبی سوخته روی یک میز شیشه‌ای و دودی ِشکسته، به پتوهایی زشت و نازک که روی این آدم‌ها را پوشانده، آنقدر کهنه و بی‌پَرز و کُرک‌اند که انگار کارتن یخچال‌اند و اینان کارتن‌خواب. دنیا در نظرم تیره و تار شد و بوی فاضلاب شهری، سراسر خانه را در نوردید. صدای حرکت موتورهای قراضه‌ی همسایه‌ها و خودروهای که درجا روشن شدند تا کمی گرم شوند، چنان آزاردهنده‌است که انگار وسط همین پذیرایی ایستاده و منتظرند تا جنازه‌ی صاحبانش را به سر کار ببرند. شروع یک روز خسته‌کننده، داشت دیوانه‌ام می‌کرد. سردرد و بدن درد عجیبی بر جانم رعشه می‌انداخت. دهانم خشک و خستگی چشمانم داشت کورم می‌کرد. مغزم انگار قفل شده، نه میل خوابیدن دارد نه بیداری. یک برزخ بیهوده. چرا روز نمی‌شود؟ این پرسشی بود که مطمئنم زمین و زمان به اهمیتی نمی‌دهند که پاسخم را دهند. کار خودشان را می‌کنند. وضع اسفبار زندگی‌ام به شکل بسیار زشتی آزارم می‌داد. از سقفی که روی سر اینهاست و دارد لحظه به لحظه به کف پذیرایی نزدیک‌تر می‌شود، احساس خفگی می‌کنم. نه اتاقی هست و نه حریمی. هر سه کنار هم در خواب‌اند و گویی روحشان خالی است از هر نیازی، حتی از جان. غبطه می‌خورم به خواب آرام‌اشان. به آن پلک‌هایی که چنان به چشم دوخته شده که انگار هرگز باز نبوده. هر سه برای من هستند و من برای هیچ‌کدام. اکنون هیچ حسی به‌اشان ندارم. دقیقاً اینها کی هستند!؟ غریبه‌هایی در حریم شخصی من؟ یا من غریبه‌ای هستم در حیاط خلوت زندگی آنان؟

درد خماری باز به جانم افتاده بود. اثر آنچه که تا چندساعت پیش، سرخوشم کرده بود چنان رفت که انگار جانم از بدن رفته است. این درد خماری، خمارترین درد است! نمی‌دانم چرا ظرفیت مصرفم بیشتر شده، قبلاً با یک خط، شارژ، شارژ می‌شدم اما انگار کاسه‌ی تحملم کوچکتر شده، فکر نمی‌کردم تا ساعت ۵ صبح بیدار بمانم و این‌قدر برای مصرف بیشتر بی‌خواب شوم. نشئگی‌ا‌م چقد زود پرید. با این پا و آن پا کردن، این شب طولانی به پایان نرسید حتی با سرگرم شدن با دیدن این سه زن. با این‌که ساعت‌ها غرق‌اشان بودم اما انگار فقط چند دقیقه بود. هروئین، این قهرمان آلمانی، مثل همه‌ی روزها و شب‌های خماری، همیشه محتاجش‌ام. درد زیادی در بدنم تیر می‌کشد. منتظر این هوای لعنتی‌ام. تا نور آفتاب چون خاک بر جهان بتابد و زودتر همه جا را روشن کند و از این فشاری که تمام وجودم را در هم می‌شکند خلاص شوم. هیچ‌گاه به این اندازه منتظر طلوع آفتاب نبودم؛ چرا بودم هر روز همین است! روشنی روز برایم نجات بخش‌تر از تابش نور به تمام جهان است. بدن درد عجیبی تمام وجودم را در هم می‌شکست و به خود می‌پیچیدم،"چه درد بدی! روز شو دیگه لامصب.... آخ مُردم از خماری!"

×××

"ناصر، رفیق بامعرفتیه و البته ساقی همیشگی خودمه. خیلی به‌اش مدیونم. اگه نبود معلوم نبود کنج کدوم خرابه‌‌ای جنازه‌م رو پیدا می‌کردن و شایدم هیشکی پیدام نمی‌کرد و طعمه‌ی سگا و شغالا می‌شدم. من موندم خودش چجوری دلش میاد بفروشه ولی مصرف نکنه! آخه مگه میشه!؟ هر وقت چیزی به‌ام می‌فروخت، این شعر خیام رو براش می‌خوندم کیف می‌کرد: من در عجبم ز می فروشان کایشان، زین به که فروشند چه خواهند خرید؟ به‌اش می‌گم ناصر، آخه از این بهتر که می‌فروشی چی میخری واس خودت!؟ همش می‌خندید هیچ‌وقت خودش مصرف کننده نبود. همیشه هوامو داشته، داش مشتیِ خوبیه، اوایل چُسی می‌اومد، تا پول نمی‌دادم جنس نمی‌داد. اما کمی که باهم گرم گرفتیم بهتر شد، حال و روز زندگیمو دید دلش به رحم اومد. خدایی یه روز جبران می‌کنم واسش. نمی‌دونم اینا کی‌ان؟ خیلی هنره، مواد دم دستت باشه اونم به وفور، اما لب نزنی! خدایی شاهکار می‌کنه. آخ وفور، آدمو یاد وافور میندازه، از کی نکشیدم؟ خیلی وقته! آخه وقتی لب به شیشه بزنی، تریاک مث گِل قهوه‌ای میشه! کل نمای هیکل ما هم که مواده، موادش هم سنگ و شیشه‌اس! فرصت خوبیه تا خاطراتی رو با خودم مرور کنم، یادمه یه بار وضعم خیلی خراب بود. گوشیم خاموش شد و ناصر هم سر و کله‌ش پیدا نبود. از درد خماری دم یه فلافلی افتادم یه گوشه‌ای. چشام باز نمی‌شد که صداشو شنیدم ‌گفت: امیر، خاک می‌خوای؟ یعنی جنس لازمی؟ حال نداشتم، یه اشاره کردم و سریع منو ساخت. خدا رسوندش. وگرنه معلوم نبود چی به سرم می‌اومد. کارِش خیلی درسته به مولا. این‌همه ساقی داشتم هیشکی به اندازه‌ی ناصر بامعرفت نبوده، اصلاً اونا بی‌معرفتی هم، براشون زیاده. خونه‌‌اش نزدیکه چند کوچه اون ورتر. الان خوابه، لعنتی گوشیشم خاموشه. روز شو دیگه لامصب....آخ مُردم از خماری! ناصر،کجایی!؟ اسمش بیشتر از هر کسی دیگه‌ای توی ذهنمه، حتی بیشتر از اسم زنم، دخترم، مادرم و بیشتر از اسم خودم یا خدا. یه پسر خوشتیپ و پاکه، مجرد. خوش بحالش. توی یه آپارتمان تنها زندگی می‌کنه و عشق و حال. موبایل دستش فقط اندازه‌ی کل دارایی‌های منه. این هفته یه قرون پول بهش ندادم اما کم نذاشت واسم لِلاهی. روز بشه برم از شرمندگیش دربیام و اساسی یه حالی هم بکنم." این چیزهایی که با خود می‌گفتم آنقدر تکرار شده بود که ملکه‌ی ذهنم بود. شب خسته شد از بس نمی‌خواست روز شود. اما عاقبت چاره‌ای نداشت بالاخره، تسلیم زمان شد. به خودم گفتم:"آخیش ایول روز شد... بزن برو امیر دیر شد." و بدون هیچ فوت وقتی در حالی‌که جانم به لبم رسیده بود، زدم بیرون.

××××

کل شب تا صبح حواسم به شوهر معتادم بود، که داشت زیرزیرکی ما را دید می‌زد. امیر. کسی که روزگاری عاشقانه به همدیگر رسیدیم. عاشق چشمانش شده بودم همیشه نوع خاصی از احساسی عمیق را در خود داشت. با مژه‌های بلند و کمانی. رابطه‌ی خوبی داشتیم اما نه تا زمانی که زیر یک سقف رفتیم. با رفتن زیر سقف، همه چیز گویی زیر آوار سقف، مدفون شد. آن آسمان رویاها، خوشی‌ها، آرزوها و امیدها مبدل به همین سقف نم‌داده‌ی کثیف و سیاه شد. زندگی درون یک خانه‌ی محقر و کهنه‌ساخت در محله‌ای شلوغ، که از در و دیوارش آدم و بچه فرو می‌ریزد چیزی شبیه آخرالزمان است. با این حال بودن در کنار امیر، این شرایط تلخ را از بین می‌برد. هشت سال است که از این خانه به آن خانه، در حال اثاث‌کشی هستیم. البته اگر چیزی بنام اثاث باقی مانده باشد. هرچه شکستنی بود شکست و هر چه قیمتی بود، فروخت! هر سال، سردتر از سال قبل، فقیرتر و زندگی، خسته‌کننده‌تر از قبل می‌شد. شاید همه‌ی اینها از فقر و نداری بود. شاید از بی‌کسی بود. شاید هم تقصیر سقف است. سقف، خیلی بدتر از دیوار است. هر دیواری را می‌توان از میان برداشت، دیوار برلین باشد یا دیوار چین. اما سقف‌، نفس آدم را می‌گیرد. حتی دستت به‌اش نمی‌رسد که از میان بَرِش داری. سقفی که آرزوها را پوشاند و در خود مدفون کرد. شاید هم دلیلش سقف نیست. بلکه آدم‌های زیر سقف‌اند، که ارتفاع آن‌را پایین می‌آورند تا نفس‌ات دیگر در نیاید. آدم‌هایی که تا چندی پیش عاشق و دلداده‌ی هم بودند اما اکنون شبیه دو آدم غریبه از دو جهان متفاوت، بالاجبار کنار هم آخرین نفس‌ها را می‌کشند تا همچنان معنای با هم بودن و متأهل بودن را به رخ دیگران بکشند.

هیچ چیزی از ابتدا بد نیست. اما به مرور بد می‌شود. بدی من این بود که از ابتدا بد نبودم. این یعنی حتی خوبی هم به مرور بد می‌شود! حفره‌ی بزرگی در زندگی‌مان بود که پُر نمی‌شد، چیزی شبیه سیاه‌چاله که بی‌آنکه از پُر شدن بی‌نیاز شود، از دور و نزدیک، همه چیز را به درون خود می‌کِشد و نابود می‌کند، خلائی که گویی هرگز پُرشدنی نیست و آن خلاء، رابطه‌ی زناشویی ما بود. رابطه‌ی زناشویی از نظر او، یعنی روابط مستمر جنسی. چیزی که حتی از پس‌اش هم بر نمی‌آمد. به‌حدی شکست در این رابطه بود که من به کلی دلسرد شدم، آنقدر که نمی‌خواستم برای پختن یک تکه گوشت زودپز، ساعت‌ها اجاق گاز را روشن نگاه دارم. ترجیح می‌دادم سرگرم روزمرگی‌های زندگی شوم تا اینکه به این مسئله فکر کنم. او به شدت زود انزال بود. این مسئله آزارم می‌داد ولی نه آنقدر که ازش متنفر شوم، نه آنقدر که هوایی شوم. سرم گرم به زندگی بود حتی لابلای به هم پیوند خوردن‌های ناموفق و سرد. نمی‌دانستم این سرگرم شدن‌ها در کجای داستان زندگی بالاخره مرا ضربه فنی می‌کند؟ و از کجا سر بر خواهد آورد!؟ من با این نقص کنار آمده بودم اما او را آزار می‌داد. حس می‌کرد اگر مرا ارضا نکند ممکن است به راه خطا کشیده شوم، که البته اشتباه می‌کرد. این همان تفاوت نگاه و خطای دید مرد و زن نسبت به ازدواج است. او رابطه را برای خالی‌شدن می‌خواست، من برای پُر شدن. بنابراین وقتی که هم‌بستر نشویم، نه خالی شدن او اتفاق مي‌افتاد نه پُر شدن من. پس ترجیح می‌دادم تا این اجاق همیشه سرد بماند و این ظرف، همیشه خالی بماند. ترجیح می‌دادم دنبال لذت‌های دیگر زندگی باشم. جایگزین کردن این با سرگرمی‌های دیگر امکان‌پذیرست. کار، پول درآوردن، پول جمع‌کردن، پول پنهان کردن از دست او و در نهایت به خود رسیدن؛ اکنون لذایذی بود که به‌خوبی آن خلاء را نادیده می‌گرفت. من تبدیل شدم به آرایشگر حرفه‌ای، به یک مانکن زیبا که از عایدی درآمدم چیزهای نو برای خودم می‌خریدم، لاک‌های رنگارنگ و خودآرایی‌های بیشتر. من طنازتر و مستقل‌تر و او ضعیف‌تر و وابسته‌تر شد. او این‌را نمی‌خواست. جوشاندن ریشه‌ی درخت انار، قرص تأخیری و بعضی کارهایی که می‌توانست بکند، کرد، که بی‌فایده بود. حتی چندین باز نزد سکس‌تراپیست رفت که جز فرمایشات بی‌حاصل و هزینه‌های سنگین مشاوره ره به جایی نبرد. به پیشنهاد کسی، برای اولین بار لب به تریاک زد تا به‌واسطه‌ی همین، قدری توان یا بهتر بگویم زمان جنسی‌اش را بالا ببرد. مدتی خوش بود اما غافل شد که تریاک، مَرد را قوی نمی‌کند بلکه او را فقط بی‌حس می‌کند. درد، از حس داشتن است، لذت هم همین‌طور. پس هیچ لذتی در بی‌حسی نیست! همچنان که هیچ دردی هم از بی‌حسی احساس نمی‌شود. حتی اگر تا صبح نقش چوب خشک را در بستر خواب بازی کند. هزار بار به‌اش گفتم، راهش این نیست. قبول نکرد. همین شد که لذت تریاک کشیدن برای یک چیز دیگر، تبدیل شد به لذت تریاک کشیدن برای رفع خماری! و ظرف مدت کوتاهی معتاد شد. یک بست، دو بست و در نهایت دربست! لذت‌ها، لذت‌های بیشتر را به دنبال خود نمی‌کِشند بلکه حفره‌ها، بی‌حسی‌ها و خلاء‌هاست که آدمی را دنباله‌رو لذایذ جایگزین می‌کند این یعنی حفره‌ها را نمی‌توان با چیزی جایگزین یا پُر کرد، بلکه فقط می‌توان کاری کرد که از آنها چشم‌پوشی نمود! پس دیگر تریاک جوابگو نبود. او سرخورده‌تر شد و حفره‌های جدید یکی از پس از دیگری سر برمی‌آوردند. برای اقنای بیشتر خماری‌اش، سراغ هروئین و شیشه هم رفت. ظرف هشت سال زندگی مشترک، به یک معتاد تیر و اسیر مبدل شد، او تبدیل شد به مردی که دیگر نمی‌شناختمش. موهای کثیف و ژولیده، دندان‌های زرد و خراب، بوی نفس خفه‌کننده، با استخوان‌های برآمده‌ی گونه و پیشانی‌ فرو رفته، درست شبیه یک مقوای مچاله شده بود. کمربندش را دو دور روی شلوارش می‌بست تا شلوار از کمر لاغرش نیافتد. همیشه بوی زباله و دود می‌داد. بوی ماندگی و درماندگی. سفیدی چشمانش، زرد بود و نه تنها دیگر زیبا و پُراحساس نشان نمی‌داد بلکه چنان در عمق کاسه‌ی چشمانش فرو رفته که بی‌احساس‌تر از نگاه یک مُرده با چشمان باز، دیده می‌شد. آن نگاهی که روزگاری عاشقش شدم تبدیل شد به نگاه سرد و بی‌روحی که حتی دیگر آزارم نمی‌داد، چون بی‌حس بودم، بی‌حس بود! مطمئنم که او هم دیگر از آن مسئله اذیت نمی‌شد!

 تمام زندگی‌اش شد نشئگی و خماری. البته زندگی همه‌ی ما آدم‌ها همین است اما به شکل و سیاق دیگری. هیچ تلاشی برای ترک اعتیادش نبود که نکرده باشم. بي‌فایده بود. او آن‌قدر پتانسیل این کار را داشت که مطمئنم، رابطه‌ي جنسی فقط بهانه بود. می‌خواستم آه بلندی بکشم اما نمی‌خواستم بفهمد بیدارم. زیرچشمی و لای پلک‌های به‌هم چسبیده، تصویری تاری از او را می‌دیدم که هنوز روی سر ما نشسته و گاهی موهای دخترمان را نوازش می‌کند و چیزی زیر لب زمزمه می‌کند. از این شب‌ها و از این بی‌قراری‌هایش زیاد دیده بودم. لابد باز یا درگیر نشئگی است یا خماری.

×××

صبح که شد، پرتو  نور آفتاب، شبیه پاشیدن خاک در خانه بود، زرد و بی‌روح. بعد از رفتنش، سریع سمت دخترم النا چرخیدم، او طول شب زیاد دور و بر النا می‌پلکید، طبق عادت همیشه سر و گوش‌اش را چک می‌کردم. امیر، به‌دنبال مواد بود و هر چیزی دستش می‌رسید را می‌فروخت. شک کردم اما خواستم مطمئن شوم، گوش‌های دخترم را نگاهی انداختم. با نگرانی خیز برداشتم."حدسم درست بود، بی‌شرف دو تا گوشواره‌‌ش رو باز کرده ببره بده مواد" چیز داغی در درون معده‌ام فرو ریخت. با دلهره‌ و نگرانی زیادی سرجایم نشستم. بغضی تلخ، گلویم را سخت می‌فشرد و نفرتی عجیب چنان وجودم را گرفت که اگر اینجا بود با ناخن‌هایم تمام وجودش را می‌خراشیدم. چشمانم پُر از اشک شد و آرام زدم زیر گریه و زمزمه‌کنان گفتم:"خدا لعنتت کنه امیر، آخه چجوری دلت اومد؟ ایشالا درد بکشی جای مواد، اینقد بکشی تا بمیری سگ پدر، چطور دلت اومد؟ بی‌حیا، به زمین گرم بخوری ایشالا. خودم تن لشت رو ببرم زیر خاک. بیچاره‌مون کردی،... خدا ازت نگذره...خودم می‌دونستم، می‌دونستم جنازه‌ش بیدار مونده منتظره یه گهی بخوره. الانم هیکل نحسش رو برد پی الواطیش، بفروشه بده زهرماری برای لش وامونده‌ش. آخه چرا بیدار نشدم و مچ‌اش رو بگیرم؟ خاک توو سرش که از درد خماری تا صبح توی خونه عین یه سگ ولگرد می‌چرخید. خاک توو سر من، زن یه معتاد مُنفگی شدم. خاک بر سرم ... خاک، که حواسم نبود که چی توو کله‌‌ی بی‌مغزشه!" و همچنان که با کف دستم روی سرم می‌کوبیدم، صدای هق‌هق‌ام، مادر شوهرم را بیدار کرد. گفت:"نازنین، چی شده!!؟" مهلتش ندادم جیغ کشیدم  و صورتم را چنگ انداختم که دخترم از جا پرید و بدون مقدمه وحشت‌زده گریه کرد. گفتم:"چی شده!؟ نمی‌بینی!؟ از دست پسر معتادت، خون به جیگر شدم، ببین گوشواره‌های النا رو باز کرده بده مواد!؟" در حالی که با تمام وجودم به سینه‌ام می‌کوبیدم و نفرینش می‌کردم گفتم:"الهی حُناق بگیره، الهی خبر مرگش رو بیارن بگن تووی جوب تموم کرده، بچه بزرگ کردی!؟ یه معتاده، یه دزد بی سر و پا انداختی توو دامنم." و با حال نزاری که داشتم ادامه دادم:"خدا ازش نگذره مگه گناهمون چیه این بلاها رو سرمون میاره...!؟ دیگه حق نداره پاشو توی این خراب شده بذاره. اینجا یا جای منه یا جای اون الدنگ." مادرشوهرم خشکش زده بود. هیچ حرفی نزد نه ازش دفاع  کرد نه سرزنشش. این چیزها برایش تازگی نداشت اما از شدت برخورد من نمی‌دانست چه واکنشی نشان دهد. خوب می‌دانست که در خانه دیگر چیزی باقی نمانده، که آن پسرک الدنگ‌اش نفروخته باشد. بلند شد چادرش را سر کشید و به بهانه‌ی خرید نان از خانه زد بیرون.

دخترم که از فریاد من به خود می‌لرزید و با گریه‌ی من، گریه می‌کرد را در آغوش گرفتم، تا کمی آرام شویم، گفتم:"نگران نباش، عزیزم چیزی نیست، ببخش مامان." چندین بار امیر را کمپ خوابانده بودیم برای ترک، که بی‌نتیجه بود. از بس بیکار بود، باز سراغ مواد می‌رفت، با پولی که از آرایش عروس‌ توی آرایشگاه در می‌آوردم خرج خانه را می‌دادم. روی چهره‌ی زشت زنان زیادی نقاشی می‌کشیدم. چهره‌هایی که شبیه بوم نقاشی بود و من نقاش آنان برای شروع زندگی. تابلویی که فقط شب در تالار نمایش خودنمایی می‌کرد و پس از آن، زیر سقف رفتن و خط‌خطی شدن این بوم. بومی که چنگ می‌کِشد به صورتش. از دست کج‌فهمی‌ها و بدشانسی‌ها. پول خوبی درمی‌آوردم و البته خیلی خوب هم توسط امیر، دود می‌شد می‌رفت هوا. کاش می‌شد تمام این زیبایی تابلوی عروس را تا انتهای عمر داشت. اما نمی‌شود. آنان خوشحال بودند از میکاپ‌ صورت و شینیون موها. لذت می‌بردند و زنانگی‌اشان را با آن در اوج می‌دیدند. چقدر با این تابلو، چقدر با این احساس، غریبم. حس می‌کردم فقط من هستم که دیگر احساس زنانگی‌ام را از دست داده‌ام. با چهره‌ی که همه می‌گفتند زیبایی! و وقتی لباس‌های تمیز و مرتبم را می‌دیدند، فکر می‌کردند، در اوج خوشی‌ام.

تحمل این وضع سخت بود اما چاره‌ای نبود، کارم شده بود قهر و قهر و دعوا. هر ماه یک هفته قهر می‌کردم، دیگر پدر و مادرم راهم نمی‌دادند و مجبورم می‌کردند برگردم سر زندگیم. "زندگی! تف به این که اسمشو گذاشتن زندگی!" بارها درخواست طلاق دادم اما با کش و قوس‌های شورای حل اختلاف و چرت و پرت‌های این و آن:"نکن، دخترت بچه‌س، میری مطلقه میشی زندگیت جهنم‌تر میشه، زن یکی میشی بچه‌ت میره زیر دست ناپدری، سایه‌ی یه معتاد بهتر از بی‌شوهریه و..." و هزار حرف و حدیث پشیمان‌کننده‌ی احمقانه، منصرف می‌شدم. از ترس همین حرف‌ها، سکوت می‌کردم! اما اشتباه بود باید تمامش می‌کردم دیگر تحمل ندارم.

×××

حفره‌ی دیگری در زندگی‌مان ایجاد شد و آن سوراخ‌های خالی از گوشواره‌ی دخترم بود. چیزی که شاید می‌شد پُرش کرد اما نه به این زودی و نه به این سادگی‌. روز جمعه بود، النا را صبح زود بردم نزد مادرم که یک خیابان آنطرف‌تر بود. برگشتم. کمی خانه را جمع و جور کردم. دوش گرفتم و قدری دست به سر و روی‌ام کشیدم. باید ساعت ۱۰ خودم را به آرایشگاه می‌رساندم. دو تا عروس منتظرم بودند. عجله‌ای نبود، به آرامی از راه‌پله داشتم پایین می‌رفتم. یک آن، سایه‌ی دو مرد را دیدم که با هم پچ‌پچ می‌کردند. ساختمانی که در آن زندگی می‌کردیم یک ویلایی دو طبقه‌ی کلنگی بود. طبقه‌ی همکف مدت‌ها بود که مستاجری برایش نمی‌‌آمد و همیشه خالی بود، آنقدر خالی ماند که شیشه‌هایش را تمام بچه‌های محله شکستند. آهسته از چند پله‌ی دیگر پایین آمدم به نحوی که صدای تق‌تق کفش‌های پاشنه‌بلندم شنیده نمی‌شد. امیر بود با ناصر دوستش! هر دو در پاگرد راه‌پله‌ ایستاده بودند و صدایشان به‌وضوح به‌گوشم می‌رسید: ناصر به امیر گفت:"همه چیو چک کردی، مامانت نیس؟ مطمئنی تنهاس؟"

-آره، بابا چند بار می‌پرسی، مطمئنم مادرم رو توی صف نونوایی دیدم، دخترمم سر پیش مادرزنمه، دیدی که خودش بردش.

-خُب پس من میرم بالا پیشش.

-یه لحظه صبر کن.

 -ببین امیر، اینجوری بهم نیگا نکن، هی نمی‌خوام به روت بیارم اما انگار باید بهت یادآوری کنم. محض اطلاع جنابعالی خودتم خوب می‌دونی کم، معرفت به خرج ندادم برات، گفتی برات طلا میارم طلبامو صاف کنی. معلوم نیس اصلاً طلایی بوده یا گمش کردی یا دادی به کسی. چه می‌دونم! بهرحال نه تنها طلبت رو صاف نکردی، یه هفته‌م خونه‌م چپیدی، همه جوره بهت حال دادم. الانم باز خماری. اینقد بحث نکن دیشب حرف زدیم، قبول کردی.

- ناصر، بامرام، ببین داش، ما خیلی هواخواتیم، اصن اوس کریم تو رو آفریده واس یه همچین خوش معرفت بازیایی. دمش گرم. دم مام گرم، دم توم گرم. فقط این یه بار رو بی‌خیال شو، درستش می‌کنم. به جون یه دونه دخترم جبران میکنم اذیتم نکن خیلی داغونم. الان کمی منو بساز، بعد صحبت می‌کنیم حالا...

نمی‌دانستم موضوع بحث‌اشان دقیق چه چیزی است و چه توافقی با هم کرده بودند. تنها چیزی که مشخص بود این بود که امیر همچنان، سگ پاسوخته‌‌ی او بود که برای یک ذره مواد، چسبیده بود به ناصر. که ناصر با لحنی آهسته که به زحمت حرف‌هایش شنیده می‌شد، گفت:"ببین پسر خوب اولدنش ما قرار گذاشتیم. در ثانی تو که در هر صورت نمی‌تونی باهاش بخوابی، خودت گفتی، حداقل بذار من این کار رو بکنم."

چشمانم داشت از حدقه درمی‌‌آمد و ضربان قلبم به شدت در حال تپیدن بود. که امیر در جوابش گفت:"درسته ولی..."

-ولی نداره، حله؟

-فقط ناصر همین یه باره هاا...

-باشه گفتم که عوضش داری جبران میکنی، راستی امیر، جیغ و داد نکنه، آبروریزی بشه.

-اونو نمی‌دونم. زود تمومش کن بیا که من مُردم از درد خماری.

-اوکی حلش میکنم تو فقط حواست باشه کسی نیاد توو.

بارها شنیده بودم که مرد معتاد هیچ چیزی برایش اهمیت ندارد و هیچ چیزی برای از دست دادن. نه ناموس سرش می‌شود، نه غیرت. نه فهم دارد نه آبرو. هرچه دیگران می‌گفتند باورم نمی‌شد اما زمانی‌که می‌دیدم برای اعتیادش همه چیز را می‌بَرد که بفروشد، وقتی به اتوی لباس هم رحم نکرد و عین دزد مدام در پی این بود که بفهمد چندرغاز درآمدم را کجا قایم می‌کنم و در آخر گوشواره‌های دخترم را از گوشش درآورد و بُرد و امروز که این حرف‌ها را ازشان شنیدم، کاملاً ایمان آوردم که با چه کثافتی دارم زندگی می‌کنم. یک ولگرد بی‌شرف. یک سگ به‌تمام معنا. این ولگرد معتاد، قبلاً غیرت سرش می‌شد، اگر موهایم بیرون بود، چشم غره‌ای به من می‌کرد. هر لباسی را نمی‌گذاشت تنم کنم و یا با کسی بگو بخند داشته باشم. اما از روزی که معتاد شد همه چی فرق کرد. هیچ چیزی براش مهم نیست، جز زهرماری‌اش. فکر و ذکرش شد اعتیاد، اعتیاد، اعتیاد. آنقدر تکرارش می‌کرد، که منم به‌اش اعتیاد پیدا کرده بودم! حرف‌هایشان تمام شد.

امیر خارج شد و به آرامی در را بست. با شنیدن حرف‌هایشان، انگار جریان خون در رگ‌هایم ناگهان از حرکت ایستاد. تمام بدنم عین چوب، خشک شده بود، گلویم به‌هم فشرده می‌شد حتی از قورت دادن آب دهانم می‌ترسیدم. ناصر در حال بالا آمدن از پله‌ها بود. به آرامی قدم بر می‌داشت. او بارها سعی داشت به خانه‌ی ما بیاید هر بار به بهانه‌ای. نگاه‌های هیزی داشت که سخت آزارم می‌داد. مرتب شیرین‌زبانی می‌کرد و می‌خواست خودش را به من نزدیک کند. نمی‌دانستم شوهر بی‌غیرتم چه توافقی با او کرد!؟ احساس خیلی بدی داشتم. باید کاری می‌کردم. سریع برگشتم. خواستم به خانه بروم در را از پشت قفل کنم که منصرف شدم و از پله‌های خرپشتی بالا رفتم و خودم را به پشت بام رساندم. نفسم بالا نمی‌آمد. نمی‌دانستم کجا فرار کنم؟ فقط باید فرار می‌کردم. تمام اطراف پشت بام را سرک ‌کشیدم، یک طرف سمت خیابان بود که امیر دم در روی بلوک‌های کنار جوب منتظر نشسته بود. پشت ساختمان، آپارتمانی چند طبقه بود و سمت راست هم همین‌طور. فقط سمت چپ یک زمین خالی داشت. باید بپرم. چاره‌ای نبود جز اینکه خودم را بیاندازم پایین! ارتفاعی بیش از شش متر. احساس می‌کردم هرآن ممکن است گیرم بندازد. از چه چیزی فرار می‌کردم؟ پرسشی بود که از پاسخ‌اش عاجز بودم. می‌توانستم بمانم و حتی با تیزی کفش‌های پاشنه‌بلندم یک ضربه‌ی ناکار توی مَلاج‌اش بزنم و تمام. می‌توانستم آنقدر جیغ و داد کنم تا همه خبردار شوند. اما ترسیده بودم. وحشت، وحشت، وحشت، تمام وجودم را فراگرفته بود. دقیق نمی‌دانستم ترس از مردن بود یا ترس از آبرو و یا ترس از تجاوز؟ آن‌قدر جسور بودم که مرگ را به‌جان می‌خریدم. آن‌قدر در محله بی‌حیثیت شده بودیم که این هم اگر روی‌اش می‌آمد توفیر چندانی نمی‌کرد و حتی شنیده بودم که اگر تجاوزی اتفاق بیفتد، حین تجاوز، زن هم لذت‌اش را می‌بَرد، پس می‌توانستم بجای فرار، همراهی کنم و لذت ببرم، اما این خواست قلبی من نبود. نه تنها همراهی نمی‌شد بکنم بلکه مقابله‌کردن هم امکان‌پذیر نبود. هرچه بود گفتگوی‌اشان نیّت کثیف و خبیثی در خود داشت. با وجود شوهری که خودش دلالی می‌کرد و نگهبانی می‌داد و غریبه‌ای که به سمت من فرستاده بود، کاری نمی‌توانستم بکنم. حتی فکر کردن به‌ چنین واکنش جسورانه‌ای تنم را می‌لرزاند. حتماً که برای مبارزه نباید ایستاد، گاهی فرار، بهترین ضربه به حریف است. حتی نمی‌دانستم چرا باید خودم را پایین بندازم شاید او از پی من نیامده بود. شاید فهمید که کسی خانه نیست راهش را گرفت و رفت. اما باید خودم را بیندازم پایین. مهم نیست چه بلایی سرم می‌آید. دیگر جانم به لبم رسیده. این حق من از این زندگی نیست. باید به شوهر بی‌غریتم به مادرش و به خانواده‌ی بی‌خیالم بفهمانم در چه منجلابی دارم دست و پا می‌زنم. باید انتقام بگیرم حتی اگر شده از خودم!

همه چیز را با خودم داشتم مرور می‌کردم و حیران این طرف و آن‌طرف می‌رفتم. می‌خواستم خودم را قانع کنم که چیزی نشده. اما نمی‌شد. مطمئنم ناصر برای سرقت نیامده بود، چون چیزی در آن خانه‌ نداشتیم. به قصد کشتن من هم نبود، شاید هم اگر به خواسته‌‌ی شیطانی‌اش پاسخ مثبت نمی‌دادم، ممکن بود قصد کشتن مرا هم داشته باشد. نمی‌دانم دقیقاً چه چیز در راه‌پله ازشان شنیدم؟ آیا نقشه‌ای ریخته بودند یا فقط حدس و گمان من بود!؟ آخر چرا باید گمان باشد؟ خودم با گوش‌های خودم شنیدم. شاید هم تمام این‌ها تصورات من‌اند. شاید نتیجه‌ی کارها و رفتارهای امیر بود که می‌کرد؟ یا نتیجه‌ی حرف‌ها و سوظن‌هایی که همکارانم در آرایشگاه همیشه به‌ام گوشزد می‌کردند!؟ یا به‌علت زندگی اسفباری بود که در آن داشتم دست و پا می‌زدم!؟ و یا به دلیل گوشواره‌های دخترم است که دیگر روی گوشش نیست. گوشواره‌هایی که با دسترنجم و با تمام عشقم براش خریده بودم آنقدر دوستش داشتم که از حلقه‌های عروسی فروخته شده بر اثر نداری، با ارزش‌ترین چیز در زندگی‌ام بود. کاش همه‌ی اینها توهم بود. کاش خواب بود. ولی نبود. هرچه بود، پیش از خودم، مغزم تصمیم‌اش را گرفت. باید فرار می‌کردم. از آن ناصر بی‌چشم و رو و هیز و آن شوهر مُفنگی بی‌غریتم هر کاری بر می‌آمد. وحشت از اینکه هر آن دوست امیر از پشت مرا بگیرد تمام وجودم را گرفت. یک لحظه تصویر کودکی در ذهنم نقش بست. هر وقت به پشت‌بام خانه‌امان می‌رفتم، پدرم می‌گفت،"بیا کنار دختر، شیطون هُلِت میده، می‌افتی پایین، می‌میری‌هااا!" گوشم بدهکار نبود. با تمام کنجکاویی که داشتم، کمی آن‌طرفت‌تر روی بام، دراز می‌کشیدم و آرام‌آرام سینه‌خیز خودم را به لبه‌ی پشت بام می‌رساندم. می‌خواستم از لب پشت‌بام خانه‌ی پدری، کوچه و خیابان را ببینم و حیاط کوچک‌امان را. می‌خواستم با دستان کوچکم آن درخت سیب که از آن بالا، نوک آخرین برگ‌ها و شاخه‌هایش دیده می‌شد را لمس کنم. حس می‌کردم از آسمان دارم به زمین نگاه می‌کنم، چه ارتفاع بلندی بود. بعدها که بزرگ شدم ارتفاع پشت‌بام خانه‌ي پدری با کف حیاط، انگار بیشتر از یک وجب نبود! آن ارتفاع برای کودکی‌هایم ارتفاع بود نه برای این لحظه‌ که در لب پرتگاهی هستم به عمق شش متر و یا شاید خیلی بیشتر. آن روزگاران، ترس افتادن از بلندای بام در کنار کنجکاوی‌ام برای کشف چیزهای ناشناخته و زیبا، حس خاص و غیرقابل توصیفی به من می‌داد. هم می‌ترسیدم که ممکن است کسی از پشت هُلم بدهد و هم مشتاق بودم تا کاری که دوست دارم را انجام دهم. اکنون با این ترس بر لب پشت بامی بودم برای پریدن. نه درخت سیب بود و نه لذت کشف زیبایی. فقط ترس بود و شیطان. شیطانی که دنبالم می‌کرد تا هُلم دهد. اما نمی‌خواستم حتی دست‌اش به‌ام بخورد. باید خودم نقش شیطان را بازی می‌کرد. باید هم کودک بر لب بام می‌شدم هم شیطان. شیطانی که می‌خواهد این کودک را به احساس کشف زیبایی هُل بدهد و بیاندازتش پایین. می‌خواستم این جسم خشکیده را شبیه تیرچوبی بی‌احساس از آن بالا به زمین پرت کنم تا از این مخمصه نجات پیدا بکنم. نفسم بند آمده بود. ارتفاع ترسناکی بود. حتی نمی‌توانستم جیغ بکشم اصلاً جیغ هم می‌کشیدم کی به دادم می‌رسید؟ اگر صدایم به گوش کسی هم می‌رسید برای کار کرده و نکرده تا آخر عمرم باید جواب پس می‌دادم. همین الانم کم حرف پشت سرم نبود. روی لبه‌ی دیوار پشت بام ایستادم. ترس پریدن، ترس آمدن ناصر، ترس از مردن و ترس از بی‌آبرویی، هر کدام وحشتناک بود. صدای بسته شدن در آهنی خرپشتی، ترسم را دوچندان کرد و تصمیمم را برای پریدن.

آن صدا را که شنیدم، بی‌محابا خودم را پرت کردم.

×××

باید می‌مُردم اما از شانس بدم زنده ماندم. سه ماه دست و پایم توی گچ بود و دوباره آویزان خانه‌ی پدری شدم. قبلاً با دل شکسته، الان هم با دست و پا و سر شکسته! پای چپم و دست راستم شکسته بود. قسم خورده بودم که دیگر هرگز چشمم به چشم امیر بی‌غیرتِ حرامزاده نخواهد افتاد. یا طلاق یا مرگ. انتخاب دیگری نبود. حتی اگر پدرم سرم را از تنم جدا کند از کنارشان جنب نمی‌خورم. خاطره‌ی وحشتناک آن روز از ذهنم محو نمی‌شد، مدام با خودم تکرار می‌کردم:" آخه چطور ممکنه یه مَردی زنش رو بفروشه واس خاطر مواد!؟ خاک عالم بر سرم. خاک بر سرم که وقتی پدر و مادرم گفتن این پسر مناسب تو نیس خر نشو ازدواج نکن، قبول نکردم..."

شرایط جسمی و روحی‌ام جوری نبود که خانواده‌ام از حضورم شکایتی داشته باشند. ناخواسته همراهی می‌کردند. مادرم، النا را مدرسه می‌برد. آنان حتی نمی‌دانستند چه شد که به این حال و روز افتادم؟ ساکت بودم و دم نمی‌زدم. حتی نمی‌دانستم چه کسی مرا به بیمارستان رساند؟ حتی پیش از آنکه زمین بخورم هم چیزی بخاطر ندارم. انگار در آن لحظه‌ی سقوط، تمام جهان به سیاهی رفت. همان لحظه‌ای که  وقتی خودم را رها کردم تا بدترین سقوط عمرم را با دستان خودم تجربه کنم. سفر به سیاهی برای فرار از سیاهی.

×××

خبری از آن امیر بی‌غیرت هم نبود. چندباری مادرش به اینجا آمده بود که مادرم به‌اش اجازه ورود نداد و به باد فحش گرفتش و از آنجا رفت. امروز هم سر و کله‌اش پیدا شد. کسی در خانه نبود. جز من. زنگ در که به صدا در آمد با هزار بدبختی بلند شدم آیفون را زدم. مادر امیر در آستانه‌ی در حاضر شد. می‌گفت خبری از پسرش ندارد و معلوم نیست کجاست. دلتنگ من و النا بود و آمده تا حال و احوالی ازمان بپرسد. طفلک زن آرامی بود. بدبخت‌تر از من، او بود. شوهر معتادش در زندان جان داد و با چند پسر خلافکارش کل جوانی‌اش نابود شد. این امیرخان هم که بچه‌ی آخرش بود، فکر می‌کرد با بقیه فرق دارد. چسبیده بود به‌اش. عین کَنه. شاه‌گُل این خانواده‌ی بی‌سر و ته، این بود که از بی‌غیرتی و بی‌عرضه‌گی دست همه را از پشت بسته بود. حالِ همدیگر را خوب می‌فهمیدیم. دلم برایش می‌سوخت یک پیرزن گوژپشت، لاغر مُردنی، که اکنون بدون ما، تنها در یک ساختمان ترسناک و بی‌روح باید زندگی کند آن هم بی‌آب و دانه! آخرین باری که این زن را دیدم، همان صبحی بود که امیر گوشواره‌های دخترم را دزدید، همان صبحی که سرش داد زدم و چادرش را سر کرد و از خانه بیرون رفت. با اینکه او نه در ازدواج ما نقشی داشت و نه حرف تلخی تاکنون به‌ام زده بود اما در نظرم گناهش کمتر از پسر بی‌حیایش نبود. اصلاً وقتی از کسی بدت می‌آید هر کسی و هر چیزی که یادآور اوست از چشمت خواهد افتاد. بنابراین محلش نگذاشتم. می‌خواستم تمام دق دلم را سر او خالی کنم. حداقل تنها کسی بود که دیوارش از من کوتاه‌تر بود. با دست چپم، گوشه‌ی چادرش را گرفتم و کشان‌کشان در حالی‌که می‌لنگدیم تا دم در حیاط بردمش تا به بیرون پرتش کنم. در حین بردنش، سرش داد زدم:"اومدی ببینی عروست حالش خوبه!؟ خیلی خوبه، ببین حال و روزمو، ببین! یه ذره شرم و حیا داشتم اونم اون پسره‌ی جوهر لق‌ات داشت ازم می‌گرفت. بیکاری‌اش کم بود، دزدی‌اش کم بود، اعتیادش کم بود حالا میره مَرد می‌فرسته سروقتم!؟ الهی بره زیر ماشین، تیکه‌تیکه بشه من دلم خنک شه، الهی تا ابد یه گوشه‌ مث سگ بیفته کسی نباشه آب دستش بده. دیدی حالم چقد خوبه؟ حال من وقتی خوب میشه که بیای بگی خبر مرگشو آوردم، بگی نازنین، بیا جنازه‌شو آوردم. دست و پام به درک، دلمم شکسته. خسته شدم از دستتون، برو تا خودمو آتیش نزدم." هیچ‌ واکنشی نشان نمی‌داد. فقط متعجب با چشمانی‌ کم‌سو و لرزان به‌ام زُل زده بود. از اینکه عین پای شکسته‌ام به دنبال خودم می‌کشیدمش، می‌لرزید. نمی‌خواستم ماجرای ناصر را برایش بگویم اما از سر ناراحتی با فریاد تمام، همه را گفتم. ولی انگار باورش نشد. شاید فکر می‌کرد خیلی ناراحتم و چرت و پرت می‌گویم، یا شاید فکر کرد حرف به پسرش می‌بندم. یا دیگر بُریدم و دنبال بهانه‌ام. در هر حال چیزی نگفت که به یقین برسم به حرف‌هایم فکر کرد یا نه!؟ از این سکوت همیشگی‌اش، از آرامشش حالم داشت به‌هم می‌خورد. با تمام حرصم انداختمش بیرون. درب آهنی حیاط را به هم کوبیدم و پشت در نشستم و های‌های گریه کردم. چقدر دلم برای خودم می‌سوخت. چقدر یک زن می‌تواند بدبخت باشد که گرفتار دست همچین خانواده‌ی بی‌اصل و نسبی شود که انگار هیچ راه نجاتی نیست. سرم را به زیر انداختم و مدام می‌گفتم:"مگه توی چیت از دخترای مردم کمتر بود؟ آخه این چه سرنوشت کثیفیه که برای خودت ساختی، چرا بدبختی ولکنم نیس؟ اینهمه آدم بی‌گناه می‌میرن چرا این امیر بی‌پدر نمی‌میره نفس راحت بکشم!؟" این را بارها و بارها تکرار می‌کردم. هر روز خود را تجسم می‌کردم که در مراسم عزاداری امیر حضور دارم. لباس قرمز پوشیدم و از این‌که قدر عشق و زندگی‌ام را ندانست و از این‌که برای نابودی‌ام هر کاری کرده بود، فقط می‌خندم و خوشحالم که زیر خرواری خاک، جنازه‌ی کثیف‌اش مدفون شده. این تنها خواسته‌ی من از خدا بود. اگر خدایی باشد باید مرا به این آرزو برساند. شاید نباید این ماجرا را به او می‌گفتم. او تنها کسی بود که از علت سقوطم مطلع شد. تردید داشتم که بتواند کاری برایم بکند، مطمئناً هر چقدر امیر برای من شوهر نبود برای او فرزند بود. حتی اگر فرزند ناخلف باشد. از اینکه برخورد بدی باهاش کردم، از دست خودم عصبانی بودم.

×××

شکستگی دست و پایم، فرصت خوبی بود که پدر و مادرم زیاد روی اعصابم راه نروند آنها خیلی‌خوب می‌دانستند که سر و کله‌ی امیر معتاد پیدای‌اش نمی‌شود چون او مسئولیت حالیش نبود. هر بار هم قهر کرده بودم در نهایت خودم برگشتم. علاوه بر آن هم نمی‌توانستند مرا در این حال و روز مجبور کنند به خانه برگردم. در هر حال قادر نبودم از پس کارهایم بربیایم با یک دست و یک پای شکسته، یک فلج نیمه کامل بودم. بنابراین پاپیچم نمی‌شدند و در فرصتی سه‌ماهه به استراحت مطلق پرداختم. هر روز با خودکار آبی چیزی را روی گچ دست و پایم می‌نوشتم. امروز بعد از آنکه کشیدن هزاران نقاشی روی گچ‌ها را به پایان رساندم، دکتر رفتم تا گچ‌اش را باز کند. این مدت در اسارت همه چیز بودم، اسارت افکارم، اسارت شوهرم، اسارت این شکستگی دست، پام، اسارت بی‌پولی و بیکاری. اسارت حرف‌هایی که پشت سرم زده می‌شد. اما دو چیز هنوز خوشحالم می‌کرد اینکه دست آن بی‌شرف به من نخورد و اینکه امروز گچ دست و پایم باز شد. کاش گچِ بخت آدمی هم به این شکل باز می‌شد و از اسارت این و آن رها می‌شد. هنوز کمی درد داشتم. اما می‌توانستم سلانه‌سلانه راه بروم. بعد از دکتر، تصمیم گرفتم سری به آرایشگاه بزنم و حالی بپرسم که اگر بچه‌ها هستند اعلام آمادگی کنم تا از بیکاری و بی‌پولی در بیایم. این مدت هم که در خانه بستری بودم همین همکاران دلسوزم بودند که مرتب احوالم را جویا می‌شدند و به عیادتم می‌آمدند. دقایقی آنجا بودم، آنان از حضورم خوشحال بودند و خودم بیشتر از آنان. هزاران دروغ گفتم تا دلیل این اتفاق را پنهان کنم، که دیدم زنی با چادر سیاه و چهره‌ای ترسناک، سراسیمه به داخل آمد. مادر امیر بود. با حالتی که تاکنون ازش ندیده بودم، در جستجوی من این طرف و آن طرف را نگاه می‌کرد، همین‌که مرا دید، کِل کشید و با خنده‌های هیستریکی گفت:"نازنین خانوم، مبارکت باشه، امیر مُرد!" انتظار همین را داشتم. هیچ خبری به این اندازه خوشحالم نمی‌کرد. اما یک آن تمام نفرتم نسبت به او و پسرش از بین رفت. مات و مبهوت اصلاً نخندیدم. ترسیده بودم از صورتش، از پیامش، از لحن گفتنش و از کاری که کرده بودم!


0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x