در سفرهام نانی نیست...
در آن باور گندم میكارم،
تا به خیال سبز شدنش نشینم و قدری بوی تازهی نان را در كنار نمک بی بو بیابم...
در اتاقم هیچ طاقچهای نیست و در حیاطم هیچ باغچهای.
در حیاتم، سبزی هیچ راه را در ورای خود نمیبینم.
تمام كویرم، كویر.
كه مرا به چنین روزی واداشته؟
دست تقدیر یا آدمهای سیر!؟
چه كسی خشكانده چشمهای كه سالها با آن قصهی آبادی و آبادانی میكردم؟
قنات بود و من به آن قناعت!
اكنون نیست چشمه؛ دلم هست، تشنه
تحمل میكند باز، اگر نباشد آن تیشه و دشنه...
دلم میگوید: اگر آب نیست، آسمان هست!