فصل تازهای از زندگی شروع شده. نه! هیچ هم تازه نیست. همان تکرار روزها و سالهای پیش از آن است. با این تفاوت که سرشارم از تجربیاتی که دیگر منقضی شده و احساساتی که فروکش کرده و امیدی که رنگ باخته. پُرم از دانستنیهای نادانسته، آرزوهای مُرده و لحظات پالوده.
پخته شدم!؟ معلوم است که نه! پختگی، یعنی ذوب شدن در خویشتن. یعنی نماندن و رفتن. یعنی افتادن از من. یعنی رهایی از درخت زندگی تن. هنوز نارسم. اما درد بلوغی هم در انتظارم نیست. یک میوهی کِرمخوردهی نارس که از شاخه، دل نمیکَند و نه هوای افتادن در سر دارد و نه توان مقابله با آنچه که درونش را سالهاست که خورده و خَم به ابرو نمیآورد. حتی اگر از درخت بیفتد هم نارس است. میوهی کِرمخورده را مجال رسیدن نیست!
چهل سال گذشت، به گواه شناسنامه؛ این چند پاره کاغذ بیخاصیت. شناسنامهای که آرامآرام خسته شده از نگهداشتن جوهر نام و نام خانوادگی. از نام پدری که دیگر نیست. از نام مادری که چشمانش حتی جلد آنرا تشخیص نمیدهد و آن ماحصلِ بیحاصلاشان منم که توانست با هر جانکَندنی که هست خود را به این نقطهی پوچ برساند. این عدد شناسنامهای از عدد دردهایی که کشیدم جا مانده! از عدد فریادهایی که در سینه خفه کردم و از عدد سکوتهایی که نباید میکردم ناچیزتر است و از عدد عقدهی آرزوها پایینتر است و از عدد فهمم، نفهمتر. شناسنامهای که هزاران کپی از آن لای پروندههای کاغذی، خاک میخورد، تا در فرصتی که نفس میکشم در سیل آدمیان، بگویم این منم، من. منی که هرگز من نبودم. زیرا غافل بودم که یک منِ واقعی، شناسنامه میخواهد چکار!؟ آنرا که نوشتهاند، نام یک انسان دوپاست برای سرشماری. برای بالا بردن عدد جمعیت. درست شبیه سرشماری گوسفندانی که پیشانیاشان رنگ شده، تا گم نشوند.
چهل سال گذشت. نیازی نیست بگویم بهبه و چهچه! نه چلچلی است و نه گُلی هست و نه آواز بلبلی. یاوهسرایی نمیخواهد. میلیاردها انسان آمدند و این سال را بدرقه کردند، با میلیاردها دغدغه.
چهل سالگی یعنی بیش از چهاردههزار روز. یعنی دیدن تکراری و دوبارهی هزاران بار آفتاب صبحگاهی و گاهی آن طلوعی که در خواب بودم و هرگز ندیدم. یعنی شب به امیدی کودکانه سر به بالین گذاشتن و صبح برخاستن. تکرار و تکرار... گویی دور باطلی است برای انسانی عاطل. یعنی بیش از یک میلیارد ثانیه، ثانیههای از دست رفته. چه اهمیتی دارد؟ تو بگو ثانیههای بهدست آمده. هرچه هست لحظات را بدرقه کردم تا به این سن برسم. زندگیام منزلگاهی برای استراحت کوتاهِ لحظههای آمده و رفته و نیامده است و من یک کاروانسرای مخروب باستانی در بیابانی طولانی. شک دارم طاق خمیده و کاهگِلیاش توان میزبانی از لحظات بیشتر را داشته باشد.
فرزند جنگ، فرزند فقر و فرزند جهانهای زیرین. جهانی که همیشه مدال بیارزش سومی را بر گردن داشت. چه اهمیتی دارد؟ تو بگو فرزند جهان اولی. هر چه هست شبیه یک قبر سه طبقه است! هر یک به نحوی گرفتاریم در جبر مکان و زمان، در احساس وجود کردن گاهی به شکل انسان و گاهی به شکل حیوان. چیزی که سخت است، همیشه فرزند بودن است. زندگی کردن در میان انبوه کجفکریهای بیگدار، کجمداریهای روزگار و کجدار و مریزهای افکار، سخت بودنش را بیشتر میکند. فرزند این چیزها بودن سخت است. وقتی مادر وطن، سخت میگیرد. وقتی مادر تن سخت میگیرد و وقتی مادر ذهن به چرایی و چگونگیات گیر میدهد و باز هیچ نمیفهمی، سخت است که نفهمیده باید به فکر کفن باشی و پنهان کردن تن.
بچه که بودم همیشه دوست داشتم تا زن و شوهری متمول و بیفرزند مرا به فرزندخواندگی بگیرند. چیزی شبیه رهایی از وطن. فرار از خویشتن. مهاجرتی به ناکجا آباد و جدا شدن از جنگ و فقر و جهل. یادم نبود که فرزندخواندهی روزگارم. فرقی نمیکند فرزند باشی یا فرزندخوانده. در هرحال فرزندی روی شانههایت سنگینی میکند، خیالت تخت، تا روز مرگ از دوشات پایین نمیآید، چون خوب میرود این خر نگونبخت.
چهل سال گذشت. خوششانسیاست که از میان میلیونها اسپرم به آستانهی لقاح رسیدم. خوششانسیاست که از میان نطفههای بسته نشده، بسته شدم خوششانسیاست که از گوی پوستین مادر بیرون آمدم و به اجبارهای بیشمار. تن دادم به بازی زندگی برای گُل کردن توپ پلاستیکی و راهراه عمر در دروازهی خاکی مرگ! خوششانسیاست که در زیر بمباران نداریها، بزرگ شدم و در زیر تیر و ترکش جان سالم به در بُردن و از بیم این و آن و از حوادث قطعی و احتمالی جهان از معرکه گریختن. خوششانسیاست که از بلاهای طبیعی و ساختگی زمان، بیبلا ماندن. بیبلا باشی پسرم! شاید دعای مادرم بود که گرفت! وگرنه اینها خوششانسی نیست.
اشرف مخلوقاتم؟ معلوم است که نه! حتی ارزشم از اشرفیهای قدیمی بر گردن مادرم هم کمترست. لااقل هستند جویندگانی که در پی طلا میگردند. طلایی که میمانَد. قرنها و سالها. نایاب و کمیاب. ارزشش همیشه محفوظ است و ماندگار. بیآنکه نه خود را اشرف مخلوقات بداند و نه به رنگ اندیشه آغشته شود. برعکس آدمی که خود را اشرف میداند و خیلی زود و بیارزش فراموش میشود از صحنهی روزگار.
چه آموختم؟ هیچ. هر چه هست برای بقایم بود. چیزی نیاموختم که فنا را برایم ترجمه کند.
چه باید میکردم؟ هیچ. هر چه کردم تلاشی برای نفس کشیدن بود. چیزی که نباید میکردم، خودِ زندگی بود.
دستاوردم چه بود!؟ هیچ. جز مشتی کاغذ سیاه شده از رنگ قلم و اندیشههایی که مملو از پرسشهای بیپاسخ است.
لذت بردم!؟ بله. لذت فریب زندگی. لذت جنگیدن برای بقا. لذت پوچ. لذت پوچ هم همان هیچ است!
ماحصلم چه بود؟ ماحصل من، عسل نیست. زهر هم نیست. یک پروانهی چند روزهی بیخاصیت که شاید فقط رنگ بالهایش، روزگاری ناچیز، چشم بینندهای را به تحسین بیفایده وادارد. پروانهای که خیال میکرد اگر از پیله درآید به اوج میرسد اما غافل بود جز چند روز پریدن از گُلی به گُلی دیگر، اوجی ندید. شاید اگر میدانست تهاش همین است، بیشتر به خود پیله میکرد؛ شاید هم هرگز پیلهاش را نمیدَرید.
چهل سال گذشت، در چشم بههم زدنی. چهل میلیارد سال هم همینگونه است. سالها را به عدد آغشته کردیم تا حسابش از دستمان در نرود. مهم این بود حساب زندگی از دستمان نرود که البته آن هم چه بخواهیم چه نخواهیم از دست میرود.
لامصب! این اندیشه. بلای جان آدمی شده. ولکُن نیست. نمیخواهد بپذیرد بس است. بس. فرض کن چهل سال دیگر بماند، به دنبال چه میگردد!؟ اندیشهی فهمیده، نمیفهمد. هزار سال هم بگذرد و هزاران کتاب هم بخواند باز نفهم است. خیلی زود فریب تن عریان زندگی را میخورد، به هوای یکبار دیگر کام گرفتن از اندام طناز و عشوهگرش.
اندیشهای که به این سادگی و آسانی فریب میخورد هیچگاه، فهمیده نیست، هیچگاه پخته نیست.
چهل سال گذشت. جز موهای جوگندمی و پوست ترکخورده و توان کمشده و مغز کوچک شده، توشهای ندارد. مابقیاش دقیقاً شبیه همان کودک چهار ساله است. کودکی که زمین میخورد و بلند میشود. کودکی که فریب میخورد، کودکی که یاد میگیرد چطور با علمِ به فنا بجنگد برای بقا. کودکی که میآموزد چطور نقش کاروانسرای لحظات را بازی کند. کودک بیعار، کودک کار. کودک بیچارهای که از جنس شیشه است و اسیر اندیشه. اسیر مکان و زمان. کودکی بنام انسان.
من، چهل ساله شدم. هیچکس این را نشان نمیدهد جز شناسنامهام. هیچکس این را نمیفهمد جز خودم.
سلام چهل سالگیتون مبارک
این نوشته و تراوش ذهن خودتونه یا از منبع خاصی هست
اگر به قلم خودتونه بتون تبریک میگم قلم زیبایی دارید
اگر از منبعی هست آدرس آن منبع را لطفا …
خیلی ممنونم ازتون زنده باشید.
بله با اجازهتون نوشتهی خودمه. تمامی مطالب این سایت هم همینطور از این حقیره.
با سلام
متن فوووقالعاده، بینظیر و عالی بود. قلم بسیار قویی دارید. بهترین متن دلنوشته ای است که امسال خوندم. اصلا دلنوشتهها رو نمیخونم اما آنقدر خوب نوشتید و سطر به سطرش قابل درک و لمس بود که تا آخرین خط رو خوندم.
چهلمین زادروزتون رو تبریک میگم. امیدوارم زیباترین اتفاقهای عمرتون در این سال از زندگیتون رخ بده و برای همیشه در ذهنتون حک بشه. قشنگترین اتفاقها که حتی تصورش رو هم نکنید.
با احترام
خیلی سپاسگزارم ازتون. این محبت شما رو میرسونه- برای شما هم آرزوی بهترینها رو دارم.
از اینکه با حوصله و بااحساس خوندید ممنونم. نگاهتون زیباست
فقط می تونم بگم فوق العاده بود
خط به خط واژه به واژه، نه کم گویی داشت نه گزافه گویی
نه ماورایی بود نه سخیف
از جنس دغدغه ها ی ادم بود. ادم امروزی ، فرقی نمی کند ادمهای دیروزی !!!
ساده بود و قشنگ ، ساده هم به دلم نشست
تولدت مبارک داداش گلم;
مهدی ۰۰/۰۵/۱۰
بهبه ممنونم مهدی جان، محبت کردی خوندی و نظر دادی.
عزیزم انشالا ۴۰ سالگی و ۱۲۰ سالگی خودت.
سلام تولدت مبارک داداش گلم خیلی عالی بود ساده وقشنگ،دلم گرفت واقعن
خیلی ممنونم رسول جان- عزیزی- دلت همیشه شاد
[…] هادی احمدی (سروش): در چهل سالگی… […]
سلام کل متن از ابتدا تا چهل سالگیت رو خوندم . قشنگ بود . زیبا بود دوست داشتنی بود … وقتی با هم کار میکردیم نشد به درستی بهت بگم خیلی چیزارو . مثل خودت برهنه مینویسم . امیدوارم شنیدنت مثل نوشتنت قوی باشه . دوست خوبم ؛ آدمها تو هر جایگاهی که هستن عاری از اشتباه نیستن . مهم اینه اینقدر تیز بین باشی و کشف کنی اشتباه ناشی از ذات بد و بخل هست یا فقط یک اشتباه ؟ مهمه که آدمها رو با رفتارشون که ناشی از زمان و موقعیت و مسولیتشون هست بسنجی و البته در… ادامه...
سلام مهندس خوبی؟
بهبه آقامصطفی گل. دوست عزیز و همکار قدیمی. بله از لحن و حکایتت متوجه شدم.
نه من خردهای بهت نگرفتم. اساساً از آدمها خردهای به دل نمیگیرم/ همیشه از سیستم شاکیام. سیستمی که معیوبه.
گاهی این عیب از سمت فرایندهاست و گاه از سمت آدمهاش. اگرچه این آدمها هستند که سیستم معیوب رو تعمیر یا اصلاح میکنند اما چیزی که از ابتدا کار گذاشته شده، سخته تغییر دادنش.
همه رو میدونم عزیزم. مغضوب نبودم البته ولی محبوب هم نبودم 🙂
در کل کارت درسته- مرسی که میخونی و نظرت رو نوشتی- اگه خوب نشنوم خوب نمینویسم!
عالی و دلنشین
برآفتاب باشی و مانا