خواجهی پیر، هفتاد قلاده سگ داشت. شمارش دقیق آنها، کاری بود که هر روز میکرد. با اینکه شغلش این نبود، در آبادی همه او را سگبان مینامیدند. این لقب جدید، هرچند مشخص میکرد که او نگهبان سگهاست اما در واقع سگها نگهبان او بودند! با این لقب، نه تنها خُردهای به دل نمیگرفت بلکه خود را قویتر و البته شادتر میپنداشت. هرچه بود از لقب خواجه بهتر است. آرزو میکرد بزودی کسی از لفظ خواجه استفاده نکند. خواجه بودنش یادآور اتفاق تلخ روزگار جوانیاش بود. آنزمان که خبر رابطهی او با یکی از زنان آبادی پیچید، خیلی زود، عقیماش کردند و لذت مردانگی و همبستری را برای همیشه ازش گرفتند. اکنون پیریاش نه به واسطهی ریش سفید، بلکه بخاطر شکستگی و چروکهایی بود که بدلیل از بین رفتن صفات مردانگی بعد از اختهشدن، در چهرهاش پدیدار شد. از این رو مدتها بود که پیر به نظر میرسید با اینکه کهنسال نبود. بسیاری، رابطههای پنهانی و حتی آشکارای زیادی داشتند اما به سرنوشت شُوم او گرفتار نشدند. شاید یتیمی و بیکس و کار بودنش، در کنار خطایی که مرتکب شد، چنین عذاب آسمانی و اشد مجازات را بر سرش نازل کرد. هرچند سالهای زیادی از آن اتفاق میگذشت ولی چون پیش چشم مردم راستراست راه میرفت، هنوز خواجهبودنش یادآوری میشد. این یعنی گناهی که کرده، شبیه تابلویی است بر سردر فاحشهخانهای که نه از رنگ میافتد نه از رو، آنچنان که همیشه مورد توجه بود، حتی از دور، حتی وقتی نبود! آن واقعه و آن برچسب زننده، از حافظهی تاریخی مردم پاک نمیشد و همواره مورد نفرت و عبرت مردم باقی میماند. راهی هم برای تغییر نگاه آنان نمییافت. همین شد که در خرابهای متروکه که اسمش را گذاشته بود خانه، در دورتر از آبادی زندگی میکرد تا کمتر چشم مردم بهاش بیفتد.
×××
او آهنگساز اپُرای همآوایی سگها شده بود که زوزههایشان در لحظهای اوج میگرفت و در لحظهای فروکش میکرد. تردیدی نیست که اگر خانهاش در میان آبادی بود، تحمل این حجم از صدا، برای اهالی غیرممکن میشد اگرچه آنان با چنین صداهایی غریب نبودند. اما همین فاصلهی دور از آبادی فرصتی داد تا سرزنشی از ناحیهی پارسکردن یکباره و هماهنگ سگها متوجهاش نشود.
خانهاش، حیاط بسیار بزرگی داشت با یک اتاق همکف که مبدل به طویله شده بود برای نگهداری از یک گاو شیرده و یک قاطر، و یک اتاقِ بهارخواب که با چند پلهی سنگی به سمت بالا، میشد به آن دسترسی یافت. با دیوارهای فروریخته و سقف نیمه ویران که سالهای دور، خانهی یکی از ساکنین آبادی بود که مهاجرت کرد و رفت. تا پیش از این، تابستانها در آلاچیقهایی بر سر مزارع میخوابید و زمستانها، در اتاقی که تنها مدرسهی کنار رودخانه بود سر میکرد. وقتی سیل خروشانی برخاست، آن اتاقک آموزشی را با خود ویران کرد تا تنها سمبل مکان یادگیری برای همیشه از بین برود. در وسط حیاط هم حوضچهای بود که آب آن را معمولاً با یک تلمبهی چدنی دستی که از دل زمین برداشت میشد، پُر میکرد و در قسمت راست حیاط، مکانی بزرگ با چند تیرچوبِ بلندِ کج و معوج، برافراشته بود با سقف پوشیده از کاهگِل و گونی و دربهای چوبی فرسوده. سگهایش را آنجا نگه میداشت. خودش هم در بهارخواب میخورد و میخوابید. تنها زندگی میکرد و البته با این حجم از سگهای نگهبان و سگهای مهاجم، این تنهایی اصلاً به چشم نمیآمد.
×××
تعداد زیاد سگها، برای او موهبتی شد که باهاش میتوانست کارهایی بکند که کسی توانایی یا جرأتش را نداشت. قدرتمند شده بود هرچند نحیف و ضعیف به نظر میرسید. هیچ زمینی برای زراعت نداشت. تمام زندگیاش از فرآوردههای آن گاو تامین میشد و اکنون تمام کاشت و برداشت او ماحصل چیزی بود که سگها برایش رقم میزدند. آنچنان که در زمستان، گاهی سوار بر قاطر میشد و بههمراه سگها، به شکار کبک هم میرفت!
پیشتر، به این اندازه سگ نداشت. جز چند قلاده به همراه چند قطعه مرغ و خروس. قبلاً روی زمینهای مردم کار میکرد و گاهی چوپانی هم میکرد. چون بیزن و فرزند بود و خواجه، مورد احترام هم نبود و در ازای بیگاریی که میکرد اندکی مایحتاج روزانه در اختیارش میگذاشتند که نمیرد. از سر بخشش، ترحم و خیرخواهی کدخدا، این گاو را نیز که روزگاری گوسالهی نحیفی بود بدست آورده بود. گوساله رفتهرفته بزرگ شده و خودش هم رفتهرفته تواناییاش را از دست داد و طاقتی برای انجام کار سنگین در مزارع و مراتع در خود نمیدید. شاید هم هنوز توانا بود اما وقتی آن گاو اسباب آسایش و زندگی بخور نمیرش را فراهم میکرد، دیگری نیازی نمیدید تا برای یک کاسهی شیر در مزارع مردم کار کند.
ظرف چندسال، سگهایش را به تعداد بسیار زیادی رساند. بیشترشان را سگهای ولگردی تشکیل میدادند که آوارهی دشت و بیابان بودند. بخصوص آنکه وقتی شهرداران شهرهای اطراف، سگها را قتل و عام میکردند. همین موضوع باعث شد دهها سگ فراری سر از آبادی او دربیاورند. شاید هم آنان بو میکشیدند و فهمیده بودند که این آبادی تنها جایی است برای زندگی. که البته مشخص بود از سر ناچاری، به آنجا میآمدند. اما مگر بهحال سگ فرقی میکند کجا باشد؟ فکر نمیکنم درک این را داشته باشند که در بغل یک دختر زیبای شهری در آپارتمانی مجلل بخوابند یا در طویلهی روستا زیر نظر یک خواجهی گدامسلک؟ همینکه کسی کاری به کارشان نداشته باشد و غذایی برای خوردن و فضایی برای دلمشغولی داشته باشند کفایت میکرد. چیزی شبیه بیشتر آدمهای این دنیا. همین رفاه نسبی کافی بود تا زاد ولد سگها افزایش یابد و ظرف مدت کوتاهی جمعیتاشان هر بار بیشتر از قبل میشد.
سگی نمانده بود که در خانهی او نباشد! بسیاری از سگها، با اینکه اهلی بودند اما هار بودنشان، هرزگاهی نشان میداد که آن خوی وحشیگری هنوز در نهادشان باقی است. بخصوص آنکه وقتی به اندازهی کافی غذا به همهی آنان نمیرسید، این هاری بیشتر از هر زمانی خودش را نشان میداد. بههرحال بقا مهمتر از خصلت است حتی مهمتر از بارزترین خصیصهی سگ، که وفاست! اما به زورِ سگهای دیگر و یا سگهای سیر و اهلیتر و قدیمیتر، گاهی هم به زور ضرب و شتم و ناسزا، همه را در کنترل خود داشت.
دور ریز و تهماندهی غذای اهالی، گوشت دامهای تلف شده و برخی مواقع شکار صیدهای کوچک مهمترین منابع تغذیهی سگهای او به شمار میرفت که البته خواجه، تلاشی برای بهدست آوردن آنها نمیکرد. هرچه بود خود سگها برای یافتن غذا به هر جایی سرک میکشیدند. بیشتر سگها از فرط گرسنکی لاغر و نحیف و برخی بر اثری بیماری گوشهای کِز میکردند و یا با درگیری بین همدیگر کشته میشدند. با این وجود از تعددشان چندان کاسته نمیشد.
×××
یک روز صبح که از خواب برخاست، دید اثری از مرغ و خروسهایش نیست. دوست داشت فکر کند شکار خرس یا روباه شدهاند. شاید هم کسی آنها را به سرقت برده اما از آرامش سگها و تهمانده آنچه که برجای مانده، فهمید که نصیب شکمهای گرسنهی سگها شده. خواست آنان را از پای دربیاورد و تقاص حرکت زشتاشان را کف پاهایشان بگذارد! حتی با بیلی، تعدادی را مورد ضرب و شتم قرار داد. تصمیم داشت نابودشان کند که منصرف شد. خوب میدانست این نشانهی خوبی نیست. در هرحال نابود کردن آنها کاری از پیش نمیبرد. علاوه بر آن، همدم و سرگرمی مفیدتری از آنان نداشت. چون هیچکس او را چندان جدی نمیگرفت. یک مرد بهظاهر پیر، شبیه تمام پیرمردانی، که بود و نبودشان فرقی به حال آبادی نمیکرد. بخصوص آنکه خواجه هم بود و مورد تمسخر همه. اما رفتهرفته ورق برگشت و او شد مردی که نبود.
اغلب چوپانان که گلههای بزرگ را به چرا میبردند، اکنون سگهای او را برای گلهداری و دامداری در مراتع به عاریت میگرفتند و از این بابت درآمد اندکی هم کسب میکرد که البته بیشتر شبیه پیشکشی بود تا درآمد. مثل سیر کردن سگهایی که به ماموریت رفته بودند، یک سبد نان یا یک کوزه شراب یا پشم! تقاضای زیادی برای فروختن سگهایش به او میشد اما هرگز خیال فروش آنها را در سر نمیپروراند. زیرا بدون آنان احساس میکرد هیچ قدرتی ندارد و سگها را جزوی از اعضای خانوادهی نداشتهاش میپنداشت. بجز نگهداری از سگها و بخور نمیر آخر عمری، انگیزهای برای کسب درآمد بیشتر متصور نمیشد. شاید هم آیندهی روشنی را با داشتن سگها در ذهن داشت و شاید حس میکرد در قبال فروش سگها، رقم دندانگیری نصیباش نمیشد که تا پایان عمر آسوده باشد. خانهی او مأوای دلانگیز سگها شده بود. بخصوص آنکه اکثرشان، سگهای وحشی و هاری بودند که کم از گرگ نداشتند آنچنان که سگهای اهالی روستا در مواجهه با آنها پا به فرار میگذاشتند. این یعنی قدرت بلامنازع. همین موضوع فرصتی دست داد تا از سگهایش به نحو احسن استفاده کند.
اکنون به هر دلیلی نیاز به سگهای وی احساس میشد. اگر کسی حقاش تضییع شده بود گلهای از سگهای او را تا دم خانهی طرف میبرد. اگر گرگی گوسفندان را لَت و پاره میکرد، صاحب آن گوسفندان، از او و سگهایش برای یافتن و انتقام از آن گرگ ناشناس بختبرگشته که اغلب یافت نمیشد، تقاضای کمک میکرد. اگر کسی نمیخواست سگ خودش را به دردسر بیاندازد هم سراغ سگهای او میرفت. اگر درگیریی در میان اهالی شکل میگرفت این سگهای او بودند که با پارس کردن و نشان دادن دندانهای تیز و بزاق دهانشان، ترسی در دل مردم میانداختند. از این رو عدهای با حضور سگها که در جایجای آبادی ول میچرخیدند، مخالف بودند و بیشتر اهالی موافق. چون همیشه در هر جایی تعداد افراد طبقهی مظلوم که همیشه مورد اجحاف، آزار و ضرب و شتم ثروتمندان قرار میگیرند بیشتر است. هرچند آنان با نفوذ و پول زیاد میتوانستند هر کاری بکنند اما تمایلی به دشمنتراشی در سطح وسیعتری نداشتند. علاوه بر این از آنجایی که این دِه، روستایی باستانی بود جویندگان گنج که به بهانهی مطالعات زمینشناسی و ... نقاطی از زمین را با ترفندهایی حفر کرده بودند تا چیزی را از دل خاک بیرون بکشند، با حضور لشکر سگها دیگر کسی به خودش اجازهی چنین کاری را نمیداد.
اهالی، اکثراً وضعیت مالی خوبی نداشتند. ولی در اواخر تابستان که گندمهایشان را به دولت میفروختند درآمد سرشاری نصیباشان میشد که گاهی توسط سارقین آشنا و گاه ناآشنا، مورد دستبرد قرار میگرفت، اینجا نیز حضور فراگیر سگها در سراسر روستا اطمینان خاطر بیشتری به آنها داده بود. سالهایی نیز که خشکسالی و کمآبی بود، بر سر حقابهی رودخانه با آبادیهای اطراف اغلب سر جنگ داشتند، چه بسیار درگیریهای خونینی بین آنها صورت نمیگرفت. شبانگاه مردانی از روستاهای اطراف به این ده هجوم میبردند و برای باز کردن بسترهایی از نهرها دست بکار میشدند اینجا نیز سگهای همیشه بیدار، دست آنان را کوتاه میکردند. بنابراین همراه شدن سگبان و سگهایش با اهالی، بخصوص با فرودستان، امکان حضور همیشگی بیشتر آنان را در روستا میسر میکرد. هرچقدر حضور سگها بیشتر میشد، چهرهی او نیز قدرتمندتر و محبوبتر میشد. به نحویی که کسی جرأت نمیکرد او را دیگر خواجه بنامد!
×××
خشکسالیهای متوالی و مداوم ظرف سه سال پیدرپی شرایط زندگی را در روستا دشوارتر از هر زمانی کرده بود. همین مسئله، باعث شد درآمد مردم روز به روز کاهش یابد. از طرفی آبادیهای بالادست هم جلوی ورود اندک جریان آب را گرفتند و آبادیهای پاییندست هم راه آبباریکهی باقی مانده را میخواستند به نفع خود باز کنند. فقر در حال دامن زدن بود. تحمل این شرایط سخت و سختتر میشد. برخی از دامها بر اثر تشنگی و گرمای طاقتفرسا تلف میشدند. گلهداران بزرگ با زیان سنگینی روبرو بودند. تنها حُسن تلفشدن گوسفندان، این بود که جیرهی غذایی خوبی برای سگها مهیا میشد. برخی تصمیم گرفتند و از روستا به شهر مهاجرت کردند. اکثر آنان دامداران بزرگی بودند که دامهایشان را به نصف قیمت به دولت فروختند و با خرید یک ویلا و یک خودروی لوکس و شاید هم پسانداز، شهرنشین شدند. وقتی امیدی به ماندن نباشد، رفتن، بهترین گزینه است! زیرا تا وقتی گزینهی دیگری برای انتخاب نباشد، اولین گزینه، بهترین انتخاب است. بخصوص برای آنان که توانایی رفتن را دارند. آنهایی هم که ماندند، وابستگی نبود که نگهاشان میداشت بلکه، ترس و نداریهای بسیاری در زندگیاشان موج میزد که مجبور شدند تا شرایط سخت را بجای مهاجرت بهجان بخرند. این یعنی بیشتر آنانی که رفتند افراد شاخص آبادی بودند، نه بدبخت، بیچارگان! آبادی به سرعت از ساکنین طبقهی بالا و متوسط تخلیه شد و جز خانوارهای مفلوک، کسی باقی نماند.
×××
با رفتن بزرگان و مُردن کدخدای آبادی بر اثر کهولت سن، آشوب یا هیئتی بر سر جایگزینی او شکل نگرفت. اهالی باقیمانده، خیلی زود، سگبان خواجه را بطور غیررسمی به عنوان کدخدا پذیرفتند. علت این انتخاب بیشتر قحطالرجالی بود تا چیزی دیگر و البته لااقل او به واسطهی داشتن لشکری از سگها که اکنون تعدادشان از تعداد اهالی هم بیشتر بود، میتوانست شانس بهتری باشد. بخصوص وقتی ناامیدی محض سراغ مردم بیاید از سر ناچاری به کسی که هرگز شانسی برای موفقیت نداشته، شانس تازهای میدهند تا خودش را نشان دهد! چه بسیار مردانی بودند که مردانگیاشان از بیمردانگی او کمتر به چشم میآمد، اما خود را مناسب این مقام نمیدانستند! سگبان در مقام فعلی در اوج موفقیتی بود که هرگز تصورش را نمیکرد، هرچند حکومت بر فقر و نداری، لذت چندانی ندارد. اما نه برای سگبان خواجه که سالهاست که با فقر و تمسخر و انزوا زندگی کرده. نگهداشتن انبوهی از سگها، نیاز به غذای بیشتری را میطلبید. حفظ قدرت هم برای او، یعنی سیر کردن همهی آنها. یعنی داشتن سگهای پروا، تنومند و سرحال. وگرنه با دهها سگ بیجان که حال راهرفتن و حتی پارس کردن ندارند این قدرت بزودی از بین میرفت. بنابراین در ازای هر خدمتی که سگهایش به اهالی میکردند از آنان طلب گوشت میکرد. مردم نیز لقمهی کمگوشتتری بر دهان میبردند تا چیزی هم برای سگها باقی بماند. شاید هم دیگر خود را در جایگاهی نمیدیدند که با کدخدای جدید و یا سگها مقابله کنند. از هر گوسفند یا مرغی که سر میبریدند یک سومش را به کدخدا و سگهایش میدادند.
×××
سگبان، الان کدخدای بی بُر و برگردی بود که بخوبی بر همه چیز مسلط شد. آنچنان که اگر خواجه نبود میتوانست رسماً زن هم داشته باشد و یا لااقل غیررسمی با زنان بسیاری همبستر شود. تلخی آنچه بر او گذشته، کینهایاش کرده بود. قبول نداشت که هر خطایی، میتواند مستحق بدترین تاوان باشد. اما چه میتوانست بکند!؟ آنانی که او را به این روز انداخته بودند یا از آبادی رفته بودند یا از دنیا! پس سعی نکرد در مقامی که هست از مردم باقیمانده انتقام بگیرد. علاوه بر آن، این روستا اکنون متعلق به او بود. لذتی بالاتر از شهوت در او جان گرفته که لذت قدرت بود. خوب میدانست که قدرت، رفاه، احترام و شاید در این اوضاع، ثروت هم بههمراه بیاورد و او همین را میخواست چیزی که سالها حتی از بدو تولد ندیده بود!
خانههای بسیاری بود که خالی از سکنه شده بودند با کدخدا شدنش، میتوانست جای بهتری اقامت کند، حتی موقتاً. اما برای مقبولیت بیشتر نزد اهالی، حاضر نشد دیگر به آن سگدانی برنگردد. در عوض، عدهای سقف خانهاش را ترمیم و بهار خوابش را گچاندود کردند و پنجرههای چوبی در جای خالی آن نصب کردند. لبنیات، نان تازه، اندکی میوه، لباس و ظروف و اسباب اثاثیههای اهدایی به خانهاش سرازیر شد. هنوز چیزهای بسیاری برای خوردن بود برای بدست آوردن. بسیار مورد عزت و احترام بود. خیلی خوب میدانست که این احترام را از احترام به سگهایش دارد!
×××
در جایگاه کدخدایی، تلاشهای پراکندهای هم کرد تا مردم را بیشتر به خود نزدیک کند تا به انتخابشان آفرین بگویند و خاطرهی گناه اختهشدنش را نیز بهفراموشی بسپارند و چهرهای مطلوبتر از خود به نمایش بگذارد. هرچند اهالی، آنقدر درگیر بقا بودند که بعید بود به این چیزها فکر کنند، نه، حتماً که فکر میکردند چون چهرهی چروک و صدای زنانهی یک مرد، چیزی نبود که به سادگی از نگاهها و گوشهایشان برداشته شود. بنابراین دست روی دست نگذاشت. با لشکری از سگها به آبادیهای اطراف میرفت و حقآبهی بیشتری مطالبه میکرد که در برخی موارد موفق بود و در برخی موارد تعدادی از سگهایش را نیز از دست میداد که هدف شلیک تفنگهای اهالی آبادیهای دیگر میشدند.
دستاوردش چندان نبود اما مردم دِه، خرسند بودند که حقاشان را ولو اندک میتوانند مطالبه کنند و امنیت پایداری داشتند. هنر روزگار همین است به همان شکلی که شادیساز است برعکساش را هم میتواند رقم بزند. سگهای کشته شده، چالشی بود که میتوانست باعث تضعیف بیشترش شود. پس باید به سرعت جایگزین میشدند. خود را فراتر از سگیابی میدید، چند تن از مردان را گمارد تا در جستجوی سگهای بیشتری بروند و این یعنی سهیمکردن آنها در اهداف و کارها.
کار به جایی رسید که شغل اکثر مردم تبدیل به سگیابی شد. آنان به جاهای بیشتری سرکشی میکردند. کدخدای جدید نیز از این بابت خوشحال بود. حیف که غافل بود هر چقدر تعداد آنها بالاتر برود سیر کردنشان هم سختتر میشود. شاید هم ابایی از این مسئله نداشت. در هرحال گرسنگی فقط مختص به سگها نبود. ذخیرهی آذوقهی بسیاری از خانوادهها در حال اتمام بود. رفتن ثروتمندان هم ضربهای بود که زودتر آنها را از پای درمیآورد بههرحال از قبال حضور آنان و دامهایشان اینها نیز امرار معاش میکردند. یکسال از مهاجرت دستجمعی بزرگان آبادی گذشته بود. زمستان بیبرف و سرد، بهار بیرشد و باران، تابستان بیکشت و برداشت، یعنی به بار نشستن نهال گرسنگی و تشنگی، یعنی خانهنشینی و بطالت بیشتر مردم.
لشکر سگان، اکنون هر نژادی را در خود داشت. رفتهرفته قوانینی وضع کرد تا کسی به سگها تعرض نکند با اینکه اهالی آبادی اینکار را نمیکردند اما این را بیشتر برای محفوظ نگهداشتن آنها از کشتار در مواجهه با آبادیهای همسایه گفته بود. به زنان و کودکانی که از روبرو شدن با سگهای او واهمه داشتند میگفت اینها حمله نمیکنند مگر آنکه بخواهند از من یا خودشان دفاع کنند پس سعی کنید سر به سرشان نگذارید! ولی اینگونه نبود هرجایی که لازم میشد آنها را شیر میکرد تا تشری به دیگران بزنند. با اینکه بظاهر شرمنده میشد اما در دلش خوشحال بود که به نوعی مردم را ترسانده. سایهی فقر و گرسنگی بر سراسر روستا افکنده شد. وقتی این حجم از گرسنگی را دید، تنها گاو زندگیاش را قربانی کرد و گوشتش را در میان سگها تقسیم نمود. اندکی هم به خانوادههای فقیر آبادی داد. تا چندین روز، چیزی برای خوردن داشته باشند.
×××
فکر کشتن سگها، دغدغهای بود که اهالی سایر آبادیها در سر میپروراندند. ولی اکنون نه تنها کدخدای نورسیده، حامی سگها بود بلکه مردم این آبادی هم چشم امید به آنها بسته بودند. بنابراین این، کار را سخت میکرد. از طرفی از بین بردن کدخدا هم سختتر از کشتن سگها بود چون او نیز همیشه در حلقهای بزرگ از سگها حفاظت میشد. گرسنگی، فقر، بیآبی و البته بیکاری، اوضاع را چنان پیچیده کرد که گویی قطحی بزرگی در راه است. کدخدا بههمراه مردان و سگان تصمیم گرفتند چیزهای بیشتری را فدای بقایشان کنند. هر چه مرغ و خروس بود و چند رأس گوسفند باقی مانده هم بنام شکمهای گرسنهی خود، نثار سگها کردند. حتی دیگر چیزی از نجابت مردم کشاورز و دامدار آبادی باقی نماند، آنان در آستانهی مبدل شدن به راهزنان و غارتگرانی شدند که میخواستند به ازای حفظ قدرت، برای بقا و نبرد با فقر و گرسنگی به آبادیهای اطراف حملهور شوند و دیگران را غارت کنند. خیلی زود محوطهی تحت کنترل آنها به چندین فرسنگ فراتر از مرزهای آبادی افزایش یافت.
×××
روستایی نبود از غارتگری و شبیخون شبانهی آنان در امان باشد. آوازهی حملات و وحشیگریاشان در همه جا پیچید. ورود ماموران انتظامی و نظامی به درگیری بر سر آب و راهزنی آنان، باعث نشد از تنشها کاسته شود. بلکه به قدری ارعاب و تهدید بسنده کردند که البته همین اندازه، برای توقف موقت درگیریها کافی بود. رودخانهی روستا کاملاً خشک و بیآب بود به نحوی که انگار هرگز بستر رود نبود. آبی، نه برای نوشیدن داشت نه برای کار و زندگی. همیشه هستند آنهایی که وخامت اوضاع و آشفتگی را زودتر درک میکنند اما زمانی به چنین اوضاعی رسیدگی میکنند که نفعی برای خود متصور شوند. همین شد که یک هفته پس از ورود مأموران، به روستا، چند دستگاه خودروی سواری با یک تانکر آب با پلاکارد کمک به مردم آسیبدیده از خشکسالی، حوالی غروب در میدان روستا، ظاهر شدند. تا آنان را از وخامت زندگی رها سازند. اگرچه این کمکها افاقه نمیکرد ولی حس اینکه تنها نیستند و مورد حمایتاند برایشان اندکی آسودگی خاطر بههمراه میآورد. شاید کمکی بود برای آنکه دست از حمله و تهدید دیگران بردارند.
اینان عدهای از مقامات دولتی و خیرین بودند که به کمک اهالی روستا شتافتند. در بدو ورود، بین مردم شربت و شیرینی پخش کردند. یک کارمند دولتی، که کت و شلواری شیک بر تن داشت با یک کارت شناسایی که آویز گردنش بود، اهالی را نامنویسی کرد تا نسبت به دریافت وام اقدام کنند و از کمکهای نقدی دولت به آسیبدیدگان بهرهمند شوند. سپس بین خانوارها بستههای آذوقه تقسیم کردند، حتی میدانستند این روستا، تعداد زیادی سگ دارد برای آنان نیز گوشت و دل و روده و هرچیزی که سگ میخورد، به اندازهی کافی آورده بودند. چه چیزی از این بهتر؟ آرزو میکردند این کمکها ادامه داشته باشد تا این دوران سخت را پشت سر بگذارند. آنان نیز با لبخند و مهربانی تمام و با درک شرایط دشوار زندگی در پی بیآبی، وعدهی تکرار این کمکها را دادند. برنامهی تقسیم کمکها ساعتی بیشتر طول نکشید و پس از آن پای درد دل برخی نشستند. کدخدا نیز از اینکه این آقایان مسئول و متشخص، احترام زیادی برایش قائل بودند به خود میبالید. شاید چون نمیدانستند در جوانی با زن شوهردار همبستر شده، شاید چون نمیدانستند خواجه است. آنان وقتی دیدند مردم به کدخدا احترام میگذارند ناخواسته همین کار را میکردند. هجوم سگهای گرسنه و البته مردم فقیر به یک اندازه بود. اهالی، موفق شدند تا از چندین دبه آب آشامیدنی و یک کیسه آذوقه و ثبت نام در وام بهرهمند شوند و سگها با گوشتهای تقسیم شده، دلی از عزا درآوردند. شب شد و خیرین رفتند و اهالی به خانههایشان بازگشتند.
×××
گویی روزهای خوش در راه بود. همه در خانههایشان بودند و از اینکه برای بدست آوردن مایحتاج اولیه تلاشی نکرده بودند و مشمول کمکهای رایگان دولت شدند خوشحال بودند. روستا، در سکوتی سنگین فرو رفته بود، نه صدای از سگان بر میخواست نه از زمزمهی زنان و مردان. شاید تاکنون چنین سیر شدنی را حس نکرده بودند. آنچنان که در کمال سکوت و آرامش، در خوابی عمیق فرو رفتند.
پرتو تیز آفتاب سوزناک تابستان داشت شدت میگرفت. اواسط ظهر فردا هم کسی نای برخاستن از خواب سنگین را نداشت حتی سگها. کدخدا هم به زحمت بلند شد. از آن بالا دوست داشت، منظرهی تماشایی نبرد سگها را ببنید؛ شبیه تماشای اربابان رومی، به نبردهای خونین بردگان در مدرسهی تعلیم گلادیاتورها. اما چشمهایش هنوز کاملاً باز نشده بود. به آرامی از پلههای اتاق بهارخوابش پایین آمد و به سوی حیاط قدم برداشت. صدایی از پارس کردن سگهایش نشنید. هنوز سنگینی خواب دیشب، ذهنش را به کار نیانداخته بود. نگاهی انداخت و دید سگهایش روی خاکِ لگدمال شدهی کف حیاط ولو شدند. چوبی برداشت تا آنان را از حضور خود آگاه کند اما بیفایده بود. بطرز وحشتناکی دید که تمام سگهایش مُردهاند! شوکه شد و بیشتر نظر انداخت. دید که جسد دهها قلاده سگِ دیگر در آستانهی در و جلوتر که رفت دم در و حتی در اطراف خانه، به خاک افتادهاند. وحشتزده و سراسیمه به بیرون فرار کرد. نفرین اهریمنی بر فضای خانهاش را حس میکرد که بهشدت ترسناک و عذابآور بود. با عجلهی فراوانی دوید تا اهالی را از این اتفاق هولناک مطلع کند. یا آنکه در پی علت این اتفاق بگردد. بههرحال باید کسی از علت مرگ یکبارهی سگها سرنخی در دست داشته باشد. به زحمت خود را به منزل چند تن از اهالی رساند. در زد، کسی در را باز نکرد. حیران و سرگردان، این در و آن در میزد اما بینتیجه بود. نمیدانست چه بلایی بر سر آبادی و اهالیاش آمده؟ شاید خواب میدید؟ چندین بار با سیلی روی صورتش کوبید تا بفهمد خواب نیست بهواقع که خواب نبود. بیشتر از اهالی، نگران از دست رفتن سگهایش بود. شیون و ناله میکرد. هر دری را کوبید، باز نشد. فریادهای زنانهاش هم آنقدر گویا و رسا نبود که کسی بشنود. تردید نکرد که اهالی آبادیهای اطراف، بخاطر انتقام این بلا را سر سگهایش آوردهاند. شاید هم کار اهالی همین روستا باشد و همکنون پا به فرار گذاشتهاند. چون هیچ خبری و هیچ اثری ازشان دیده نمیشد. به سوی خانهای در انتهای روستا شتافت. آنجا نیز کسی درب را باز نکرد. شاید آنان در خوابی عمیق فرو رفته بودند. شاید طاعون به آبادی زده!؟ هرچه بود باز هم کسی در را به رویاش نگشود. از فاصلهی نچندان دور دید که جایجای انتهای روستا همانجایی که پیشتر هم مورد توجه جویندگان گنج بود، کاملاً شخم زده شده و حفاریهایی در آن انجام شده...
همه چیز به یکباره برایش عین روز روشن شد. تکتک قطعات معما در ذهنش جان میگرفتند. درست بود آنان مورد دستبرد قرار گرفته بودند. دقیقاً توسط همان بظاهر خیرین دیروز. لابد درون آب آشامیدنی، مادهی خوابآور ریخته و گوشتهای مسمومشده به سگها داده بودند و شبهنگام سراغ دفینهها رفتند و معلوم نبود چه گنجی از دل خاک بیرون آورده بودند. شاید آن خیرین، اهالی روستاهای اطراف بودند که انتقامی سخت از کدخدا و سگهایش گرفتند و یا شاید هم مهاجران ثروتمندِ رفته به شهر بودند که این اوضاع را بهترین فرصت برای بیرون آوردن ذخایر ارزشمند میدیدند. هر چه بود، چیزی که باید فدای مردم بیچاره میشد، فدای سگها شد. قطعاً اگر بجای پرداختن به سگها و کدخدا کردن خواجهی سگبان، خودشان گنجینهها را بیرون میآوردند و یا با همسایگان دشمنی نمیکردند، کار به اینجا نمیرسید. کدخدا، ناامید و سرشکسته، نایی برای راهرفتن نداشت. روی زمین سقوط کرد و مشتی خاک را بر سرش کوبید و شیون و زاری میکرد. دقایقی بعد سایرین که به هوش آمده بودند، دور و بَرَش را گرفتند و از بلایی که بر سرشان آمده بود دستجمعی به حال و روز اسفبارشان گریستند!