مرد کاغذی، لقبی بود که رسانهها به او داده بودند. یک قهرمان بود در نظر بسیاری. شبیه مرد آهنی، مرد عنکبوتی و ... اما او کاغذی بود نه قدرت پریدن از آسمانخراشها را داشت، نه به سلاحی سّری مجهز بود و نه پیکرش افسانهای بود. چهرهاش روی پردهی هیچ سینمایی نرفته بود. جز آنکه در اخبار پراکندهی داخلی و خارجی تیتر خبری کوتاهی نیز از او به چشم میرسید. تمام قدرتش نیز با شعلهی یک چوب کبریت از بین میرفت. زمانی که خانهاش را تجسس کردند سراسر دیوار اتاقش پُر از کاغذ یادداشتها و بریدهی جراید بود. عکسهایی از زنان و مردان مخالفی که یا اعدام شده بودند، یا هنوز در حبس بودند، یا مفقودالاثر و یا در اردوگاههای دورافتادهی کار اجباری، بیگاری میکردند. اتاقش شبیه اتاق مغز متفکر یک سارق حرفهای یا یک کارآگاه خبرهای بود که برای ایدهی که در ذهن دارند همه چیز را کنار هم میچینند. اما او از این همه آدمهای بینام و نشان، مرجعی از دردها و مرگها و شکنجهها را گردآوری کرده بود و بیشتر از خودش و خبر دستگیریاش، همین کاغذها، از او یک چهره ساخته بود؛ یک چهرهی کاغذی. چهرهای که تمام مستندات لازم برای از بین بردنش موجود بود!
×××
برای یک وکیل پایهی یک دادگستری حل کردن پروندهی یک زندانی مشهور کار سادهای نیست. زندانیی که شهرتش فقط جلوههای ویژهی رسانهای است نه آن کاری که کرده! کافیاست نامت جهانی شود. در آنصورت حتی به کمک فشارهای ملل مدعی دموکراسی، حتی به واسطهی تلاش و فعالیت مدافعین حقوق بشر، مرگ یا آزادی، کاری سختتر از ساختن اهرام مصر خواهد بود. چون حکومت برای از بین بردن چنین چهرهای تحت فشار است و طبعاً امکان آزادیاش نیز دشوارتر میشود. امروز باید به دیدن موکلم بروم. مَردی که هم مُردنش برای حکومت دردسر است هم آزادیاش.
شکی نیست بدون هیچ قدرتی برای دفاع از یک موکل، عملاً، نقشات از وکیل به ملاقاتکنندهی زندانی تنزل پیدا میکند.
از دور که مرا دید نه لبخندی روی چهرهاش بود نه غمی سنگین. آرام بود و ساکت. گپی دوستانه زدیم و نتیجهی اعتراضش به رای دادگاه را به اطلاعش رساندم.
اپوزیسیون یا مخالف حکومت لقبی نیست که به سختی بدست بیاید. خیلی ساده ملقب به این برچسب میشوی، وقتی دردهای زیادی آزارت دهند. وقتی کاسهی صبرت، توان نگهداشتن آنچه که در خود دارد را نداشته باشد، وقتی سالها لب فرو بستی و رنج و درد مردم را در خود ریختی، وقتی میخواهی فریاد بزنی تا زبان رنج دیگران شوی، وقتی در یک تجمعی عادی، اعتراضات را با شعارها و مشتهای گرهکردهای به سوی پلیس ضدشورش پرتاب کنی. وقتی دستگیر شوی در یک آشوب ساختگی. وقتی در پی دستگیری تمام هست و نیستت را تفتیش کنند. زمانیکه متهمات کنند که با جمعآوری این تصاویر و کاغذها داشتی علیه امنیت کشور برنامهریزی میکردی، هنگامیکه پروندهی قطوری برایت بسازند که از قطر تمام تنهی درختان هم بیشتر باشد، وقتی از گفتهی خود کوتاه نیایی، هنگامیکه هر آنچه را باید بپذیری و نپذیری و زمانیکه بجای اعتراف به کارِ نکرده، هر آنچه را که فقط کردی بارها بر زبان بیاوری، در این صورت راهی برای نجات نیست و مهلتی برای دفاع. چون یک اپوزیسیونی! یک مخالف سرکش که از موضع خود کوتاه نمیآید. مخالف سرسختی که لنگ در هواست. بیتکلیف است. نه حکمی قطعی برایت صادر میشود. نه دری برایت باز. تنها باید در انزوای تاریک زندان خاک بینور بخوری تا فراموش شوی. اما عاقبت بعد از ماهها دادگاه رفتن و پیگیری کردن، باید نتیجهی نهایی را خودت ببینی!
تمام اینها را بارها برایش توضیح دادم.
خوب میفهمید چه چیزی باعث شده که نامش بر سر زبانهای وزرای کشورهای خارجه بیفتد تا اهرم فشاری باشد در امتیازگیریهای روی پرده و پشت پرده، تا به حاکمان کشورش بیشتر سخت بگیرند و او را آزاد کنند یا در جرمی که کرده مستحق تخفیف شود، اما آنان بجز دم زدن کاری نمیکردند فقط برای نمایشدادن خود بعنوان یک رئیسجمهور محبوب، جلوی فلش دوربینها خودنمایی میکردند. او فقط در حبس بود و روزها و شبها در حال کندن تکهتکهی گوشت تنش. چیزی که برایش خندهدار بود این بود که گفت:"وقتی که آزاد بودم گمنام بودم الان که در حبسم، صاحبنام! عجیب است که آزادیام نمیارزید اما اکنون زندانیشدنم مهم شده!"
وقتی چیزی را به گردن نگیری از گردنکلفتیات نیست. گردنت را از مو نازکتر میکنند تا به کار نکرده، وادارت کنند یک اعتراف کتبی یا یک شوی تلویزیونی حلال این مشکل است. اما وقتی لب فروبندی باید با همان سکوت، در سکوت انزوای طولانی با حبس خوشگذرانی کنی. خودِ دنیا زندان بزرگتری است که به اندازهی خودش تلخ و نفسگیر است با محبوس شدن درون یک چاردیواری کثیف و کوچک، این نفسگیری به اوج خود میرسد داری خفه میشوی اما روزنی برای تنفس نیست. دیدن هر زندانیی در زندان، آزاردهنده است. البته نه تا وقتی که وکیل شده باشی. چون در این هنگام شبیه پزشک جراحی که مدام با خون و مرگ بیماری که خودسر یا اتفاقی مصدوم شده مواجهه میشود و آنقدر دیدن این تصاویر برایش عادی میشود که قادرست حتی سر جنازهی زیر دستش پیتزایی پُر از سُس قرمز بخورد! یک وکیل نیز با زندانیان بیگناه و گناهکار زیادی روبرو میشود که بعد از مدتی به حضورشان در زندان عادت میکند بعد از ملاقات با اولین زندانی به این یقین میرسد که دنیا دو قسمت است یک زندان بزرگ و یک زندان کوچک درون آن. یک مارپیچ تو در تو که حضور آدمها در آن امری عادی تلقی خواهد شد.
امروز نتیجهی اعتراضش به رای دادگاه را به چشم خود باید میدید. ناگفته پیدا بود که من کاری برایش نتوانستم بکنم حتی خدا هم کاری برایش نمیتوانست بکند و او نیز از نتیجه بخوبی آگاه بود اما حداقل در حد هزینهای که برای استخدام یک وکیل کرده، باید انجام وظیفه میکردم و نقش ملاقاتکنندهی صرف یا یک مخبر و نامهرسان را بجای وکیل برایش ایفا میکردم.
تنها چیزی که ازم خواست این بود که هر طوری شده یک بسته کاغذ برایش تهیه کنم. شاید ترس از اعدام ذهنش را توجیه کرده که مفصلاً اعتراف و طلب بخشش بنویسد. قطعاً وصیتنامه نمیخواست بنویسد! اصلاً داشتن کاغذ بدون خودکار یعنی چه!؟ البته هرکسی که از دردهایش مینویسد همان وصیتنامه است شکی نیست که گفتن از چیزی که قرارست بعد از مرگ خوانده شود وصیتنامه است. حتی دفتر خاطرات. حتی نوشتن یک رمان.
کار سختی نبود. اما چون او مرد کاغذی بود و به همین نام هم مشهور بود بنابراین بردن کاغذ برایش سخت و شبهه برانگیز مینمود. البته نه آنقدر سخت که نتوان به یک زندانی تلفن همراه یا مواد مخدر رساند. این حداقل کمکی بود که میتوانستم بهاش بکنم. هرچند خوب میدانستم در هرحال محکوم شده بود به اعدام. به جرم تشویش اذهان عمومی، اقدام علیه امنیت کشور، آشوب و خسارت به اموال عمومی. رساندن یک بسته کاغذ به کسی که ممکن است بزودی اعدام شود اوضاع را وخیمتر از این چیزی که هست نمیکند!
برای یک زندانی بر لب مرگ، میشود کارهایی کرد که ترحمآمیزند. بههرحال حتی کسانی که زندانبان هستند لزوماً مخالف عقاید زندانیان نیستند و زندانبانها بعد از مدتی سر کردن با آنان، چنان به هم عادت میکنند که گاهی حاضر نیستند زندانی، جزایی جز زندانیشدن را بچشد. یک دلسوزی انسانی در مواجهه با نهایت بدبختی یک همنوع.
پس با راضی کردن برخی از دستهای همسو، یک بسته کاغذ سفید را به درون سلول سیاهاش رساندم تا هر آنچه دوست دارد بنویسد. البته اگر خودکاری از قبل تهیه کرده باشد!
×××
مرد کاغذی، یک جوان بیکس و کار بود با یک خواهر خردسال و یک مادر پیر که از آرتروز پاهایش اصلاً قادر به راه رفتن نبود. مردی از جنس مردم عادی. با همان گوشت و استخوان، بدون هیچ نیروی جادویی. تنها تفاوتش این بود که وقتی به درجهای از آگاهی رسید تمام دردها را نمیتوانست زیر خرواری از مشکلات و دویدنهای روزانه پنهان کند. همه چیز را نتوانست در خود بریزد چون دیگر لبریز شده بود. تحصیلات چندانی نداشت اما بیشتر از سواد خواندن و نوشتن، سواد تفکر داشت! کارگر شهرداری بود با حقوقی بخور نمیر. خالیکردن زبالههای مردم در کامیون جمعآوری زباله، کاری بود که هر شب میکرد. زمانیکه یک دفتر خاطرات، لابلای زبالهها یافت آنرا برای خود نگه داشت و همین دفتر خاطرات که مملو از یادداشتهای زندگی یک محکوم معترض در تبعید بود آنقدر جذاب نوشته شده بود که احساس کرد تمام حرفهای خودش را نوشته، تازه فهمیده بود که در چه خفقانی زندگی میکند. تا پیش از این در میان لجن تمامِ بدبختیهایش دست و پا میزد و سرگرم شیرین کردن کام از تلخیهای مادامالعمر زندگی بود، اما وقتی از زبان یک نفر دیگر و بصورت مستند و مکتوب چیزی را میخوانی دلت بیشتر به درد خواهد آمد. اینجا همان نقطهی آگاهی است، آگاهی، درد است و دانستن زیاد سبب رنج بیشتر آدمی میشود. تصمیم گرفت راه آن خاطرات را ادامه دهد و هر روز در پی یادداشتها و عکسها و بریدهی جراید و روزنامهها بود تا آدمهای شبیه خودش را بیابد و دردها را در یکجا گردآوری کند. برای هر کدام روایتی احساسی مینوشت و خانهاش را پُر کرده بود از هزاران نوشته و کاغذهای رنگی و سیاه و سفید. اما سرنوشتش بدتر از نویسندهی آن دفتر خاطرات داشت رقم میخورد. او نتیجهی این سرنوشت را نمیدانست. شاید هم میدانست آنچنان که در یکی از یادداشتهایش نوشته بود:"مرگ، سعادت است وقتی جایی برای زندگی نیست!" یا شاید گنجایش این حجم از آگاهی را نداشت در هر حال یا نباید بدانی، یا آنکه وقتی دانستی باید لب فرو بندی، ننویسی و هیچ نگویی وگرنه به مذاق کسی خوش نمیآید جز به مذاق رنجدیدهها که یا نیستند یا زندانیاند، یا از ترس، خاموشند، یا بلایی سرشان آمده که ترجیح میدهند از گذشتهای که بر سرشان آمده چیزی نگویند.
خوب میدانست که بیشتر مخالفین از طبقهی بدبخت جامعهاند. وقتی مرفه باشی لزومی ندارد که مخالفتی بکنی بههرحال یا سیستم آنقدر راه را برایت باز گذاشته که پلههای موفقیت را چندتایی بپیمایی یا آنقدر جانسختی که در هر سدی یک دریچه را خواهی یافت. در هرحال طبقهی مرفه، فکرشان درگیر جمعکردن بیشتر دارایی است به هر قیمتی که شده. حتی به واسطهی موافقت با بسیاری از کجفهمیها و ناعدالتیها. به همین خاطر در هیچ تظاهراتی دیده نمیشوند. این در تمام اعصار تاریخ بوده و هست. تاریخ اگر عبرتآموز بود که اینهمه تکرار نمیشد! چون تاریخ همیشه فقط تکرارشدنی است. از یک کارگر شهرداری با چندرغاز حقوق خیلی راحت مالیات کسر میشود پس طبیعی است که طبقهی عامه بیشتر از ثروتمندان مالیات بدهند چون عامهی مردم مدام درحال دویدن و کار کردن هستند، همیشه جلوی چشماند (حضورشان، مبلغ دریافتیاشان، اعتراضاتشان و...) اما طبقهی ثروتمند توی ویلاهای شاهنشین نشستهاند و پولهایشان برایشان کار میکند این وسط دیده نمیشوند و بجای وقت تلفکردن در اعتراضات و فرسایش کردن ذهن از آگاهی زیاد، در اوج ناآگاهی عمدی! از سفرهای پُرتکرارشان لذت میبرند.
×××
ساختن پرونده برای یک متهم، دقیقاً به سادگی ایجاد یک فولدر در رایانه است! با محتوایی از هر چیز مربوط و نامربوطی. هیچ سیستم نادرستی، یک فرد مخالف را برنمیتابد وگرنه ادامهی حیاتش با مشکل مواجهه میشود. نابودی هر فرد مخالفی کار سادهای است و بریدن هر حکم و جزایی بهوقت محلی است! نه به وقت بینالمللی. اما وقتی شهرتِ رسانهایت جهانی شود حامیانی خواهی داشت که دیگر نمیشود ساده سرت را زیر آب کنند. حتی اگر برای ایجاد رعب و وحشت بارها در اخبار نشانت دهند و احکام صوری برایت صادر کنند!
مرد کاغذی نیز از این قاعده مستثنی نبود. نمیشد راحت از شرش خلاص شوند. فقط تنها چیزی که لازم بود اندکی تبلیغات برای همسو کردن اذهان عمومی جهت خلاص شدن از شر چنین غدهی چرکینی بود. اما جدای از آن، اینکه این حکم چقدر قطعیت داشت اصلاً مشخص نبود. بههرحال اگرچه حکمی قطعی صادر شده بود اما اجرای قطعی آن جای تردید داشت.
×××
درست سه روز قبل از اجرای حکم احتمالی اعدام او، در همان زندان منتظر ملاقات با یک موکل دیگر بودم. اکثر وکلا به همین شکل کار جدید پیدا میکنند شبیه سنگکاری که روی نمای یک ساختمان سنگ، کار میگذارد، مشتریان دیگر با دیدنش، سفارش جدیدی برایش رقم خواهند زد. از سربازان آنجا که بدلیل مراجعات بسیار ارتباط خوبی باهاشان داشتم مطلع شدم که مرد کاغذی، مُرده! شوک شدم! میدانستم که ممکن است همین روزها مرگش فرا برسد اما به شیوهی اجرای حکم صادره. اینکه پیش از اجرای آن بمیرد چیز عجیبی بود.
سریعاً سعی کردم به داخل بند زندان بروم. نمیدانم چرا؟ اما از اینکه در مقام وکیل، هیچ کاری برایش نکرده بودم بسیار ناراحت بودم. میخواستم برای آخرین بار ببینمش و دلیل مرگش را بدانم. با اصرار و خواهش زیادی اجازهی ورود به سلول او را به من دادند. مرد کاغذی غرق در خون در کف سلولش افتاده بود. رگ گردنش را با لبهی تیز یک دسته کاغذ زده بود و خون زیادی تمام کاغذهای سفید کنار دستش را خونین کرده بود. بیآنکه روی این کاغذها چیزی نوشته شده باشد!