"چرا هیچی بهش نگفتم!؟" این شاید جزو بیشترین پرسشهایی است که مدام از خود میپرسیم. چه در مذاکرهای حضور داشته باشیم چه بعد از یک مناظره با خانواده یا دوستان بوده باشیم و یا چه در مواجههی با مردم.
گاهی طعنههای زیادی را میشنویم، گاه ناسزایی که سزاوار گویندهاش است و گاه کنایههای تلخی که از همه میشنویم، مستقیم یا غیرمستقیم چیزهایی زیادی هستند که بعد از قطع کردن تماس تلفنی یا جدا شدن از دیگران دائماً فکر ما را درگیر خود میکند. خُب چه باید میگفتیم!؟
هیچ!
چون هیچ را نمیتوان گفت. پس "هیچی را نباید بهش میگفتی!" حتی اگر چنین وقایعی بارها تکرار شود. زیرا وقتی در چنین لحظاتی هستی، نمیفهمی مورد کنایه یا طعنه قرار گرفتی. حتی بسیاری اوقات دستپاچهای و بدرستی نمیتوانی آنچه را که شنیدی حلاجی کنی. گاهی نیز دقیقاً در آن لحظه، چیزی به ذهنت نمیرسد تا نثار طرف کنی و گاهی نیز همه را فهمیدی اما عمداً لب فرو بستی تا چیزهای بدتری نشنوی و یا بدتر از آنچه که باید بگویی، نگویی.
در هر حال در آن لحظات، چیزی باید میگفتی و نگفتی... و بجای یک بار گفتن آن چیزِ نگفته به طرف، بارها و بارها آنرا در ذهن خودت تکرار میکنی و مرتب یادآور میکنی تا بیشتر خودت را عذاب دهی.
چه حرفی را زده باشی چه نه:
اگر از روی رعایت احترام، به او حرفی نزدی، تو خیلی محترمتری.
اگر از روی ترس، دم نزدی، عقل به خرج دادی.
اگر در آن لحظه چیزی به مغزت نرسیده، لابد چیزهای دیگری برایت مهمند که از آن پاسخ، اولویت بیشتری برای مغزت داشته.
اگر آن حرف را نتوانستی در آن لحظه حلاجی کنی، نشان میدهد ذهن تو خود را درگیر چیزهای بیارزش، نمیکند.
اگر در آن لحظه دستپاچهای و از اضطراب حرفی نزدی، نمیخواستی استرس و نگرانیات بیشتر از آن لحظه گردد.
در هر حال همهی اینها نشان میدهد نگفتن آنچه که باید میگفتی بهتر از گفتنش است! و این یعنی هیچ!