هادی احمدی (سروش):

با آنتی از طریق یک شبکه‌ی اجتماعی آشنا شدم، یک مرد فنلاندی که برای تجارت تجهیزات پزشکی مقیم کشور امارات بود. اسمش همیشه لبخند به چهره‌ام می‌آورد یادآور آنتی بیوتیک بود! دارویی که همراه با چند قرص سردرد همیشه در خانه‌ام حضوری رسمی و دائمی داشت. اولین چیزی که برام نوشت این بود که:"تکنولوژی، رابطه‌های نزدیک را دور می‌کند و رابطه‌های دور را نزدیک!" از گفتارش چنان لذت بردم که ظرف مدت کوتاهی روزانه چندین پیام به هم می‌دادیم و پس از آن‌که در  کمال ناباوری هدیه‌ای از دبی برایم فرستاد اعتمادم کاملاً جلب شد و گفتگوهای زیادی بین من و او رد و بدل شد الان دقیقاً می‌دانستم کیست و او هم همه چیز را درباره‌ی من خوب می‌دانست، دیگر خواندن پُست‌های کسل‌آور و تکراری سایرین در آن شبکه‌ی اجتماعی برایم هیچ جذابیتی نداشت و تمام ذوق و شوق من دیدن آیکن قرمز رنگ پیام‌های تازه‌ی او بود، لحظه‌شماری می‌کردم تا پیام دیگری از او ببینم، او قدری به فارسی هم آشنا بود به واسطه‌ی کار با تجار ایرانی خوب می‌توانست منظورش را برساند یا شاید از مترجم‌های آنلاین استفاده می‌کرد کاری که منم می‌کردم. هرچه بود پیام‌های انگلیسی و فارسی‌اش هر روز خبر از احساسات قلبی و دستاوردهای تجاری‌اش داشت. او از هر چیزی برایم می‌نوشت.

من در یکی از ارگان‌های خصولتی مشغول به کار بودم، برای کار کردن در یک سازمان دولتی با نقاب خصوصی کافیست فقط جسدت در سازمان باشد نه چیزی بیشتر، بنابراین تمام وقتِ بیکاری باید سرگرمی مشخصی هم یافت وگرنه دیوانه‌کننده خواهد بود، اوایل بسیار دوست داشتم که در شغلم رشد کنم اما وقتی برای هر ارتقای جدیدی سَرک بکشی، باید فاتحه‌ات را بخوانی و خانه‌نشین شوی بدتر آنکه وقتی این‌همه سال چیزی برای یادگیری نباشد به محض اخراج بی‌شک تا مدت‌ها بیکار می‌ماندم. با هر قدعلم کردنی چنان زیرآبت را می‌زدند که گویی هرگز در آن سازمان وجود نداشتی. بنابراین همین‌که حضور اول وقت داشته باشی و یک میز را اشغال کنی کفایت می‌کرد. من در بخش اداری آن سازمان انجام وظیفه‌ی جسد زنده‌ی پشت میز را می‌کردم. تمام وقتم در آن شبکه‌ی اجتماعی سر می‌شد بجز هرزگاهی که شاید چند پاره‌کاغذ را بخواهم پیگیری و یا به سرانجام برسانم دیگر هیچ کار دیگری نداشتم. حتی پیگیری آن چند ورق کاغذ یا ایمیل معدود ارباب الرجوعی که به سمت من می‌آمد آنقدر باید کُند انجام می‌دادم که اصطکاک با همکارانم ایجاد نکند. چون اصلاً انجام کار بدون بروکراسی اداری، غیرحرفه‌ای بودنت را نشان می‌داد و مورد سرزنش همکارانت قرار می‌گرفتی. حتی اگر تمایل داشتی که کار مردم را زود انجام دهی دیگران نمی‌گذاشتند.

آنتی، که از لحظه به لحظه‌ی کار کردنش خوشحال بود، هم پول درمی‌آورد هم زندگی می‌کرد هم از هر دو لذت می‌برد، برعکس من، نه پول درست و حسابی درمی‌آوردم نه زندگی می‌کردم و نه از این دو لذت می‌بردم، می‌گفت متاهل است با یک فرزند، اما من یک زن جوان مطلقه بودم بدون فرزند، همین انگ برایم در سازمان کافی بود تا ذره‌ای احساس خوبی نداشته باشم کافی بود ناخواسته لبخندی بزنم یا کمی بحث کنیم پیر و جوان، زمین و زمان و هر کس که رد می‌شد درصدد طرح رفاقت و کامجویی خود بود. در سازمان‌هایی اینچنینی نمی‌شود عرض اندام کرد باید با صورت نشُسته و بی‌آرایش سرکار حاضر شوی وگرنه با توجه به شرایطی که داشتم از سر و کولم بالا می‌رفتند. خبر مطلقه شدن هر زنی خیلی زود در محل کار می‌پیچد بی‌آنکه خودت گفته باشی! برای نرهای سازمان، من یک مادینه‌ی تنها رها شده در طبیعت بودم و همین کفایت می‌کرد تا قصد کنند به‌ام نزدیک شوند اما هرگز آن چهره‌ی بزک کرده را در محیط کار جرات نکردم نمایان کنم. حتی در شبکه‌های اجتماعی و پیام‌رسان‌ها، عکس پروفایلم، تصویر یک هنرپیشه‌ی زیبای سوئدی بود. تا همیشه ناشناخته باقی بمانم. شاید آنتی هم عاشق آن شده بود البته شبیه خیلی‌های دیگر در این شبکه. اما برعکس خیلی‌های دیگر، پیام‌های آنتی هیچ حس بدی منتقل نمی‌کرد و من تماماً شیفته‌ی این مرامش بودم.

الان تنها دلبستگی‌ام و تنها انگیزه‌ی حضورم در محل کار و حتی در طول مسیر و یا در خانه، دیدن پیام‌های او بود. حرف‌هایش روزهایم را می‌ساخت و البته شب‌هایم را. در کمتر از چند ماه خصوصی‌ترین صحبت‌ها بین ما رد و بدل می‌شد هر چه در بحث‌های مربوط به او نزدیک می‌شدم بیشتر وخامت زندگی‌‌اش به چشم می‌آمد و هر چقدر او به لایه‌های پنهان زندگی من ورود می‌کرد بیشتر از من خوشش می‌آمد و مرا خوشبخت می‌یافت. این تناقض، فهمی را برایم روشن نمی‌کرد چون من بی‌آنکه بخواهم، عاشقش شده بودم پس هرچه از بدی‌هایش هم می‌گفت باورپذیر نبود. چی می‌شد اگر همسرم می‌شد؟ اول از همه چشم فامیل و دوستانم از حدقه درمی‌آمد اقوامی که هرگز از نزدیک یک آدم خارجی را ندیده‌اند چه برسد به اینکه باهاش ازدواج کنند. گرچه از سختی و تلخی بسیاری دم می‌زد اما صورت قضیه چیز دیگری را می‌گفت او یک خارجی موفق و خوشبخت بود، عاشق زندگی‌اش بود و عاشق کارش. آنتی آنقدر خوب از همسرش یاد می‌کرد که به شدت حسودی‌ام می‌شد. خیلی دیر اما بالاخره ‌گفت که تنهاست. دخترش نزد مادر بزرگش است و همسرش را در حادثه‌ی سقوط هواپیما از دست داده. به جِد ناراحت بود. زیرا جدایی‌اش با مرگ همسرش رقم خورده بود.

یاد گذشته‌ی تلخی که خودم داشتم می‌افتادم من با پسر عموی‌ام ازدواج کردم یک ازدواج فامیلی احمقانه که وقتی به بن‌بست بخورد انگ و ننگ‌اش تا ابد روی دوش آدم سنگینی می‌کند. همسرم آدم خوبی بود اما همسر خوبی نبود. اصلاً همسر نبود. یک هم‌خوابگاهی بود شبیه دوران دانشجویی. گاهی شب‌ها حضور داشت تا شامی بر بدن بزند، دوش بگیرد و بخوابد. تمام فکر و ذکرش کار بود و کار. نه درکی از زناشویی داشت و نه از رابطه‌ی عاشقانه. شغلی که منم داشتم بیشتر انگیزه‌ی زندگی را ازم گرفته بود. میل به هیچ چیزی در وجودم نبود، این ازدواج بی‌طعم‌ترین اتفاق زندگی من بود نه شوری داشت و نه هیجانی. پُر بود از روزمرگی محض. تکرار و تکرار پوچ. با کوچکترین مسئله‌ای با هم درگیر می‌شدیم او از خانه بیرون می‌زد و مدتی سر وکله‌اش پیدا نمی‌شد و منم در کنج اتاق تنها می‌نشستم و به حال و روز فلاکت‌بارم فکر می‌کردم و برای تنهایی‌ام گریه می‌کردم. ما ازدواج می‌کنیم که از تنهایی در بیاییم اما دقیقاً برعکس بود وقتی ازدواج کردیم بیشتر تنها شدیم. رابطه‌ی ما با اقوام سر هر مسئله‌ی بیخودی از بین رفت و دوستان قدیمی هم خبری ازشان نبود. حتی اگر هم خبری می‌شد دیگر دل و دماغ دیدن‌ آنها را نداشتم و هیچ احوال‌پرسی ساده‌ای هم چنگی به دل نمی‌زد تمام خوشی من شده بود گرفتن حقوق سربرج و پرداخت اقساط و تتمه‌ی آن رفتن به خرید. خرید چیزهای ارزان فقط برای ارضای تنهایی. حس می‌کردم این ازدواج مرا غمگین‌تر از هر زمان دیگری کرده. انگار راه نجاتی نبود. سال‌ها طول کشید تا پا روی دلم گذاشتم و عاقبت با دعواها و گاهی بحث‌های جدی و منطقی قرار شد بصورت توافقی از هم جدا شویم. ادوین آدم احساسی و کوشایی بود اما فقط در کار. نمی‌فهمید زن کیست و زندگی چیست!؟ در تمام پنج سالی که با او زندگی کردم تنها جایی که رفتیم ماه‌عسل کیش بود. هر روز از مکعب خانه در می‌آمدیم به مکعب محل کار می‌رفتیم و تکرار و تکرار. این اواخر آنقدر افسرده شده بودم که دست به دامان روانشناس شدم و عاقبت کارم کشید به دکتر مغز و اعصاب. از شدت ناراحتی دستم گاهی لمس می‌شد می‌ترسیدم بیماری ام-اس گرفته باشم. هر دکتری که می‌رفتم یک مشت قرص اعصاب می‌داد که خوراک روانی‌ها بود و بجای اینکه بهتر شوم غمگین‌تر، ترسوتر و گوشه‌گیرتر می‌شدم و مرتب فکر خودکشی به سرم می‌زد. ادوین همیشه می‌گفت تحمل کن من برای تو کار می‌کنم. یک روزی همه‌ی این سختی‌ها به پایان می‌رسد و با هم خوش و خرم زندگی می‌کنیم. اما دروغ می‌گفت هر سال بدتر از سال قبل می‌شد او شدیداً مشغول کار بود اما کاری بیهوده. من تعجب می‌کردم کسی که اینقدر کار برایش مهم است چرا ازدواج می‌کند!؟ اوایل کارمند یک شرکت ترخیص کالا بود که یک روز به سرش زد که استعفا دهد تا کارآفرینی کند. کارش شد پرورش عقرب! برای تولید زهر عقرب. بی‌هیچ درآمدی. آنقدر از کاری که می‌کرد متنفر بودم که همه‌اش حس می‌کردم روی تختم عقرب است و یا اگر روزی دعوا کنیم و یا بخواهد ازم انتقام بگیرد چند عقرب را به جانم خواهد انداخت. اما او هرگز دست روی‌ام بلند نکرد. ساکت می‌شد و ازم دوری می‌کرد همین هم بیشتر از نیش عقرب عذابم می‌داد. می‌گفت:"سم عقرب در عین حال که کشنده است اما قوی‌ترین مُسکن درد است!" تاکید داشت که زهر عقرب گرانبهاترین مایع دنیاست و هر یک گرم آن بیش از صد میلیون تومان به فروش می‌رسد از آینده‌ای صحبت می‌کرد که فرسنگ‌ها با آن فاصله داشت. توهم میلیاردر شدن را داشت. اما برای خرید سبد نگهداری عقرب‌ها هم دست توی جیب من می‌کرد. او در اوج بی‌عاری آدم خیال‌پرداز و شدیداً آرمان‌گرایی بود فکر می‌کرد خیلی خاص و نابغه‌ست خودشیفتگی بسیاری داشت یک غرور کاذب.

گاهی یادش می‌افتم دلم برایش می‌سوزد شاید کم‌تحملی من باعث شکست در ازدواجمان شد. شاید تصویری که از زندگی زناشویی داشتم با چیزی که نصیبم شده بود مغایرت داشت. برعکس او، من خیلی واقع‌بین بودم همین واقعیت واهی مرا به سمت ازدواج سوق داد. آپارتمانی که در آن هستم نتیجه‌ی توافقی بود که در هنگام طلاق داشتیم. البته هنوز در رهن بانک است. آنرا با قرض و قول و وام سنگینی خریدیم که برای پرداخت اقساطش کاری نمی‌توانست بکند. فروش زهر عقرب با پیش‌بینی‌هایی که می‌کرد خوب از آب در نمی‌آمد. چون راه طولانی در پیش داشت چقدر من اصرار کردم که از کار اولش بیرون نیاید اما با خوش‌خیالی حرفش را به کرسی نشاند و بیرون آمد. آستانه‌ی تحملم محدود بود. بجای او هزینه‌ها روی دوش من بود و ساعات بیشتری را اضافه‌کار می‌ماندم تا از پس اقساط و خرج و مخارج دربیایم. برای هدف مشترکی که نویدبخش هیچ خوشیی در زندگی‌مان نبود. اقساطی که تمامی نداشت. هزینه‌ها هر چقدر بالاتر می‌رفت کمتر می‌دیدمش. تنها کار خوبی که کردم این بود نگذاشتم ازش حامله شوم وگرنه تحمل این شرایط با یک فرزند ناخواسته عذاب مشددی بود که اوضاع را بدتر می‌کرد. نمی‌دانم شاید بچه‌دار می‌شدم داستان کمی فرق می‌کرد شاید او را بیشتر به زندگی و خانواده مشتاق می‌کرد. شاید آرام و قرار می‌گرفت و از کارش بیرون نمی‌آمد با اینکه ادعای کارآفرینی داشت اما عملاً بیکار و بی‌پول بود. در هر صورت خودم که خوشی نمی‌دیدم حاضر نبودم باعث خلق انسانی دیگر شوم که بیشتر از من عذاب بکشد.

شب‌هایی که دیر می‌آمد فکر می‌کردم مواد مصرف می‌کند اما تا روز جدایی‌مان چیزی دستش ندیدم که مصرف کند. بجز سیگار. حس می‌کردم خیانت می‌کند تحمل اوضاع آنقدر سخت شد که هر فکر منفی به ذهنم راه پیدا می‌کرد اگرچه هیچ‌وقت نفهمیدم با کسی هست یا نیست! اما اگر نبود چرا دلچسب به من و زندگی‌اش نبود؟ خوب می‌دانستم که همه‌ی این ذهنیات من نتیجه‌ی رفتار سرد و مشکوک اوست. هرچند دکترم می‌گفت این افکار نتیجه‌ی افسردگی است. اما هر چه بود درست شدنی نبود و عاقبت کار به طلاق کشید.

جدایی، پاک کردن صورت مسئله‌است زیرا وقتی نمی‌دانستم ایراد من بودم یا او یا این زندگی مشترک یا این شرایط، نمی‌توان نسخه‌ای برای درمانش نوشت. تنها راه باقی مانده، طلاق بود. هر چه بود او دم از دوست‌داشتنم می‌زد اما کاری برایم نمی‌کرد و برعکس من هرکاری برایش می‌کردم اما من می‌گفتم دوستش ندارم و این بدترین شکل رابطه بود اینکه کسی را دوست داشته باشی و بگویی نداری و او دوستت نداشته باشد اما بگوید دارد! رابطه‌ی کج‌دار و مریز ما به سرمنزل مقصود نرسید و همان دیدارهای معدود با خانواده‌ی عمویم با این طلاق از بین رفت بیشتر از چهار سال بود که هیچ خبری از ادوین نداشتم. نمی‌دانستم دوباره ازدواج کرده یا نه!؟ حتی اجازه نمی‌دادم کسی ازش حرفی بزند تا روزهای سخت و دلتنگ و آن سال‌های دل‌آزار و ازدواج ناموفقم یادآوری نشود. تنها چیزی که بعد از طلاق مدام آزارم می‌داد این بود که ادوین می‌گفت تحمل کن و کمی به‌ام فرصت بده جبران می‌کنم. اما دیگری فرصتی باقی نمانده بود. جدایی بهترین فرصت به هر دوی ما بود برای شکل دادن به آینده. فقط اکنون فهمیده بودم بعد از طلاق هم تنهاترم هم سرشکسته‌تر. خیلی سعی کردم و خون جگر خوردم تا به خانواده‌ام بقبولانم که یک زن هم می‌تواند تنها زندگی کند. با اینکه چهار سال از جدایی‌ ما می‌گذشت هیچ‌کس را به دلم راه ندادم.

×××

تعطیلات پایان سال داشت فرا می‌رسید به اصرار آنتی و البته بنا به شوق و ذوق خودم تصمیم گرفتم برای دیدنش به دبی پرواز کنم. تا هم پس از مدت‌ها سفری کرده باشم، هم برچسب خارج‌رفته را به خودم بزنم و هم از نزدیک دستانش را در دستم بگیرم و فریاد بزنم که رویاها چقدر می‌توانند نزدیک شوند حتی اگر دور از ذهن باشند. رویایی که روزگار مسبب آن بود، تکنولوژی رابطه‌مان را از دور نزدیک می‌کرد و اتفاق خوشایندی بود که یک شبکه‌ی اینترنتی داشت برایم رقم می‌زد. رویای همسری باکلاس، شیک، پولدار و عاشق. هر چند خوب می‌دانستم او هم مطلقه است و عاشق دخترش. یک مسیحی بود شبیه من و ادوین. بنابراین تعارض و تناقض فاحشی در مسیر ازدواج ما نبود حتی در لابلای حرف‌هایش حفره‌های زیادی دیده می‌شد که من می‌توانستم بخوبی آنها را برایش پُر کنم شاید فرجی شد. شاید می‌توانستم برای دخترش مادری کنم و برای خودش همسری. شاید ازدواج یک ایرانی با فنلاندی چیز مهیجی باشد. با اینکه منطق خشک به من می‌گفت:"زیاد خیالاتی نشو دختر!"

آنتی می‌گفت سخت مشغول کارست اما بخوبی برایم وقت می‌گذاشت. شبیه ادوین با این تفاوت که او هرگز وقت نمی‌گذاشت و کامل مرا فراموش کرده بود. نمی‌دانم شاید ادوین بدبخت هم از بی‌پولی و نداری فرصت ابراز محبت نداشت. البته اینها بهانه است عاشق که باشی در هر حال و روزی ابراز محبت می‌کنی. همین آنتی مگر کم مشغله دارد!؟ اما به منِ ندیده و نشناخته چنان محبت می‌کند و چنان دائماً با پیام‌هایش خوشحالم می‌کند که انگار می‌فهمد چه احساسی دارم. در هر حال مشتاق دیدنش بودم و این سفرم جبران محبت‌های ولو گفتاری اوست.

درخواست وام از اداره پذیرفته شد. پاسپورتم را گرفتم و ظرف دو هفته‌ی بعد با آماده شدن ویزا، موفق شدم به دبی بروم. جسارتی عجیب داشتم که تا قبلش هرگز در خود نمی‌دیدم. هیچ‌گاه به تنهایی حتی بیرون از تهران هم نرفته بودم. اما این بار شبیه یک انسان آزاد بدون هرگونه امر و نهی دیگری می‌توانستم بی‌هیچ هراسی تمام منطق‌ها را زیر پا بگذارم و کمی با خیالات خوش زندگی کنم. تا برای یکبار دیگر هم که شده سرنوشتم را خودم رقم بزنم. با اینکه جز چند عکس چیزی از آنتی ندیده بودم اما نزدیکتر از هر کسی برایم بود آنقدر نزدیک که گویی سال‌هاست که می‌شناسمش. بعد از طلاقم از هر ازدواج مجددی متنفر بودم اما احساسم نسبت به آنتی فرق داشت بخصوص آنکه شرایطی داشت که دقیقاً خواستِ دلم بود. این سفر نیز از حجم دلتنگیم برای اوست کسی که سال‌ها می‌شناسمش بی‌آنکه حتی یکبار او را دیده باشم. ناگفته نماند چنین سفر سیاحتی و زیارتی! برایم لازم بود حتی اگر موفق به دیدار با او نمی‌شدم.

محل دیدار ما هتل آتلانتیس بود. هتلی مجلل، شیک و مدرن در شهر دبی و دقیقاً در جزیره‌ی زیبای پالم جمیرا که تا ساحل‌اش و با پای پیاده تنها دو دقیقه فاصله داشت ساحلی رویایی، شنی و البته خصوصی با چشم‌انداز خیره‌کننده‌‌ی خلیج فارس. پُر از شگفتی بود مملو از معماری زیبا و دلفریب عربی با آکواریوم زیر آب. حتی از دور، دل هر بیننده‌ای را مبهوت خود می‌کرد. این همان جایی بود که در خیالاتم هم نمی‌دیدم. قرار بود او را در اتاقی و در طبقه ۲۲ آخرین طبقه‌ی این هتل شگفت‌انگیز ملاقات کنم. هر چند دوست داشتم خودش در فرودگاه منتظرم می‌ماند اما راننده‌اش را فرستاده بود تا مرا برساند.

هیجان و استرس عجیبی داشتم. ممکن بود از من خوشش نیاید و یا آنچه نباشم که می‌خواهد. آنقدر درگیر نحوه‌ی راه‌ رفتن، لباس‌ها و تجسم دیدارش بودم که چندین بار کفش‌های پاشنه بلندم مرا در آستانه‌ی افتادن می‌برد و بزحمت خودم را جمع جور می‌کردم. دهها بار در آینه‌ی کوچکی که در دستم داشتم خود را وارسی کردم تا آرایشی که تمام زنانگی‌ام را به رخ می‌کشید خطایی در خود نداشته باشد. روسری‌ام در همان بدو ورود به فرودگاه دبی، روی شانه‌‌هایم سقوط کرده بود و ترکیب موهای بافته شده و چند پیچش فر شده در جلو، برای به رخ کشیدن زیبایی‌ام به کمکم آمده بودند. هزاران بار دیدار اولیه‌ام را با او مجسم کرده بودم. یک شور و شعفی وصف‌ناپذیر بود انگار به ملاقات خدا می‌روم. او حتی تا لابی هتل هم پایین نیامد. اما مشکلی نبود من طالب او بودم و او مطلوب من. حضور من در این کشور پیشرفته در این هتل مجلل و در این زمان و این مکان خاص، خودش نعمتی عجیب و غیرقابل تصور بود.

تمام قندهای عالم در حال آب شدن در دلم بودند. لبخند از صورتم محو نمی‌شد من در یک قدمی خوشبختی بودم بجز نگرانی از نحوه‌ی برخوردمان در اولین دیدار، هیچ چیزی جلودارم نبود. برای آنکه مهرم به دلش بنشیند خودم را آماده برای انجام هر کاری می‌پنداشتم. با راهنمایی راننده به سمت آسانسور هتل هدایت شدم. همه چیز هماهنگ شده بود. از آسانسور شیشه‌ای که از خلیج فارس بالا می‌رفت می‌توانستم حس کنم چقدر به خوشبختی نزدیک شدم.

تا دقیقاً رسیدم پشت در اتاقش. پشت در بسته، قلبم داشت از دهانم بیرون می‌آمد چه لحظه‌ی خاص، مهیج و باشکوهی بود حتی توی خواب هم نمی‌دیدم با مردی خارجی در یک کشور خارجی در یک هتل بی‌نظیر قرار ملاقات خصوصی داشته باشم. بخوبی حس‌ می‌کردم که تمام هورمون‌های بدنم در حال به هم ریختن است. آنقدر استرس داشتم که ناخواسته پریود شدم. داغی و لخته‌‌ی خونی که احساس کردم از بدنم خارج شد یک آن تمام شادی‌ام را گرفت. آنقدر حالم گرفته شد که حاضر نبودم با این وضع به ملاقات یار بروم. اما هنوز صدای نفس‌هایش را حس می‌کردم که پشت چند سانتی درب اتاق منتظرم است.

خواستم در بزنم که دیدم در به آرامی باز شد به نشانه‌ی احترام با انگشتانم روی در زدم تا آمدنم را اطلاع دهم. با لذت دوچندانی آرام در را هل دادم. در آستانه‌ی در چه چیزی انتظارم را می‌کشید؟ چشمانی که منتظر آمدنم هستند. یا مردی شیک‌پوش غرق در عطر گل‌های بهاری که می‌خواهد با فشار و اشتیاق مرا در آغوش بکشد و تمام احساسات زنانه‌ام را نمایان کند؟

شهامت بیشتری بخرج دادم. در را کامل به عقب راندم. حدسم درست بود او روبروی‌ام ایستاده بود و یک دسته گل را روی صورتش گرفته بود برای خوشامدگویی به من، به من که داشتم زیباترین لحظه‌ی زندگی و جذاب‌ترین اتفاق سال‌های عمرم را تجربه می‌کردم. با اشتیاقی فراوان ولی با حیایی دخترانه گفتم:"درود".

یاد دارم بار اولی که صحبت کردیم ازم پرسید:"شما ایرانی‌ها به های چه می‌گویید؟"

گفتم:"سلام"

گفت:"سلام که عربی است!"

شرمنده و خجلت‌زده گفتم:"تصحیح می‌کنم ما می‌گوییم درود اما سلام را بیشتر بکار می‌بریم..." فراموش کرده بودم که او در دبی سلام را بسیار شنیده. از کلمه‌ی درود خیلی خوشش می‌آمد و منم مرتب بکار می‌بردم. مردی راست قامت، شیک‌پوش و با کفش‌های چرمی عسلی، کت و شلوار مشکی روبروی‌ام ایستاده بود. دسته‌گل را از روی صورتش پایین آورد. ادوین بود! با لبخندی که تا بناگوشش کشیده شده بود در نگاه‌های متعجب و خشک‌زده‌ی من گفت:"درود!"


0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

2 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ن.ا
ن.ا
3 سال قبل

قلم شیوایی دارید ولی گذشته از مطلب، آخر داستان برایم جالب بود، داشتم سعی میکردم حدس بزنم چه موجودی پشت در است؟
به این نتیجه رسیده بودم که حتما یک عیب ظاهری دارد مثلا روی ویلچر نشسته یا …
داشتم خودم رو جای دختر داستان میگذاشتم که …. سروکله ش پیدا شد.!
برای من جالب بود که تصور اینهمه خوشبختی محال بود. چرا؟ این سوالی است که ذهنم را مشغول کرده

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
2
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x