هیچ چیزی دردناکتر از جای خالی نیست. جایی که از ابتدا خالی نبوده بلکه اکنون تبدیل به حفرهای شده که حجم خالی بودنش آزاردهنده است. چیزی که تا پیش از این بود و کار میکرد بیآنکه دیده شود و یا مورد توجه باشد. اما الان که نیست خودش درد ندارد فقط جای خالی نبودنش دردناک است. آنقدر دردناک که تمام توجهات به ابعاد نبودنش معطوف است. شبیه تمام چیزهایی که از دست میدهیم و بدتر آنکه اگر یک دست را از دست بدهیم! حتی اگر بنی آدم اعضای یکدیگر باشند با رفتن یکی از آنها، جای خالی گوهر آفرینش در مابقی اعضا مشهود است.
جای خالی، گاهی با هیچ چیزی پُر نمیشود. حفرهای سیاه در ذهن و یا بدن که چون سیاهچالهای تمام توجهات را در خود میبلعد و چیزی ازت باقی نمیگذارد. به مانند بیپولی، وقتی که پیشتر پولدار بودی. بیشخصیتی، وقتی برای خودت مقام و منزلتی داشتی. بیکاری، وقتی که کار میکردی و جای خالی عزیز از دست رفته وقتی که حتی عزیز شمرده نمیشد و بدتر آنکه جای خالی دست عزیز.
دست، این انبر گوشتی برای گرفتن هر چیزی. این آچاری که برای هر پیچ و هر کاری به هر شکل و زاویهای در میآید. مجری خوب و فرمانبر مغز و گاهی هم بیمغز! دست، انبردست میشود گاه، پیچگوشتی و گاهی گیره و بسیار اوقات آچارفرانسه. هر نیازی را به دست میگیرد و هر چیزی را میخواهد لمس کند حتی وقتی آن را نداری. هیچگاه به این اندازه به ماهیت وجود یک دست فکر نکرده بودم. از لحظهای که دستان نوزاد، سینهی مادر را برای نیاز به شیر می فشرد تا لحظهای که مداد در دست گرفت تا تحصیلات نیمهکارهاش را مشق شب کند و تا روزی که بجای قلم در کارگاههای بتُنریزی، بیل در دستش تاول میزد. همه و همه یادآور دست بود. دست، چقدر ارزشمند است؛ البته نه تا وقتی که قرارست از دستش بدهی!
حکم دادگاه صادر شده بود و اعتراضی هم قبول نشد بار سومی بود که به جرم سرقت گوسفند گیر افتاده بودم گوسفند! فقط یک گوسفند میتواند گوسفند بدزدد و یا شاید یک گوسفند میتواند دست یک سارق را از بیخ قطع کند. در هر حال هر کاری بهایی دارد. البته کاش برای همه اینگونه بود. چه دزدانی که همه را گوسفند دیدند اما قاضیاشان آدم بود. چه گوسفندهایی که دزدیده شدند اما سارقشان را چوپان آبادی کناری پنداشتند و از خیر نوای فلوت فریبندهاش گذشتند. چه گوسفندانی که خودشان گرگ شدند و چه گرگهایی که در پوست گوسفند رفتند تا شناخته نشوند.
بدیِ عیان شدن گناه دزدی شاید همین است رد مال، آبروریزی، تحمل حبس، جدا کردن دست یا در آیین دادرسی عربی قطع ید و باز مثل روز اول جای خالی پول که به بیپولی مبدل شده.
ساعت ۹ صبح فردا قرار است دستم برود زیر گیوتین و برای همیشه از دست برود. نمیتوان حتی این عبارت را بکار برد: دستی که قرار است قطع شود دیگر از دست نمیرود چون دستی دیگر باقی نیست! پیش از آن وکیل تسخیری از مواد و مفاد قانون قطع دست برایم گفت:" طبق مادهی ۱۹۸ قانون مجازات اسلامی، حکم قطع دست در مورد سارقی اجرا میشود که به حد بلوغ شرعی رسیده باشد، در حال سرقت عاقل باشد و بداند که مال غیر است و ربودن آن حرام است. همچنین سرقت در سال قحطی صورت نگرفته باشد، سارق مال را به عنوان دزدی برداشته باشد و مال دزدی از اموال دولتی و وقف و مانند آن که مالک شخصی ندارد نباشد و ارزش آن هم از یک چهارم گرم طلا بیشتر باشد." کافی بود همهی شرایط را داشتم بجز اینکه یک سارق، عاقل نیست اگر عقل داشت به مال مردم دست درازی نمیکرد که اکنون دستش را کوتاه کنند. اما چرا عقلی به سر ندارد؟ چون راهی نیافته تا بدون اینکه کسی بفهمد سرقت کند. چون آنچه که میبرد جای خالیاش برای مالباخته دردناک است. چون نمیداند که چگونه بردارد که کسی نفهمد یا اگر بفهمد چطور با عناوین دیگری لاپوشانیاش کند. همه که از دیوار بالا نمیروند. اما مطمئنم اگر قرار بر قطع شدن دست باشد میلیاردها انسان بیدست خواهیم داشت.
یکبار که ۱۵ گوسفند را دزدیم فروختم. مالخری آنها را خرید به نیمبها، در حالی که خودش دوبرابر فروخت و رفت و هیچوقت دیگر ندیدمش. دزدی کرد و دیده نشد. دیده شد اما کاری نمیشد کرد. نیمی از پول فروش گوسفندان را خرج زندگی روزمره کردم یک تلفن همراه خریدم. فروشنده فاکتور دستکاری شدهای را آورد و گفت قیمت خریدم این بود و فروشم این است. خیلی راست، دروغ میگفت دزدی میکرد اما کاری نمیشد کرد. رفتم یک دست لباس نو خریدم هم برای خودم هم برای دختر و همسرم، فروشنده گفت پارچهاش تُرک است تازه از ترکیه خریدم بسیار بادوام. بشور و بپوش و بگو خدا پدرت را بیامرزد. اما هیچوقت نگفتم خدا پدرش را بیامرزد یک هفته نشد لباسها پُرز دادند و با یکبار شستشو کهنهای بیمقدار شدند که انگار سالهاست پوشیده بودیم. دزدی کرد اما هر دو دستش را داشت. آنهایی که دزدیاشان به مانند من عیان نمیشود هر دو دست را لازم دارند! یک حساب پسانداز باز کردم چند میلیون را در آن گذاشتم تا هم سود داشته باشد هم روز مبادا از بیپولی گرفتار نشوم. سه ماه نشده آنرا برداشتیم. نه تنها هیچ سود بانکی به ما تعلق نگرفت بلکه بخشی از پولم را کارمزد برداشتند و مبلغی را هم باید ته حساب مسدود میکردند که قابل برداشت نبود. گفتند قانون بانک است خیلی راحت و خیلی قانونی دزدی کردند اما همهی کارمندان برای کار با کامپیوترهای بانک دو دست لازم دارند. با هزار خواهش و تمنا و کلی منتکشی این و آن برای جور کردن پول رهن خانه، مقدار ناچیزی وام گرفتم با درصدهای فراوان. فقط یک ماهاش را به موقع دادم از فرط نداری اقساط روی هم افتاد. مبلغاش با بهرهی بانکی به نقطهای رسید که باید چند وام دیگر میگرفتم تا وام اول را صاف کنم. نزد مدیر بانک رفتم غرق در تلفن همراهاش بود بیشتر از نیم ساعت منتظر ماندم تا از سر موبایلش بردارد و به خندهها و گپ و گفتگو با مخاطب پشت تلفن پایان دهد. خیلی خوب از کار دزدی میکرد اما هر دو دستش را لازم داشت یکی برای گرفتن دستهی صندلی مدیریتیاش و دیگری برای گرفتن موبایل. امروزه همه فهمیدند که دندان خراب را باید پُر کرد اما انگار خانوادهی ما به این یقین رسیده که دندان خراب را باید کشید و دور انداخت. دندانپزشک پول نقد فقط میگرفت بخاطر اینکه مالیات ندهد. آنقدر بد دندان همسرم را کشید که لثهاش پاره شد و آنرا جراحی کرد تا دو برابر پول کشیدن دندان را به او بدهم خوب دزدی میکرد دکتر. خانمم میگفت جای خالی دندان کشیده شده را خیلی خوب حس میکند! اما این دکتر بود که دو دستش را لازم داشت برای گرفتن انبرک و آینه تا دهان مشتریان را سرویس کند!
دم عید بود، در آپارتمان حقیری که زندگی میکردیم کسی حق شستن فرش نداشت. دو تخته فرشی که دو سال پیش خریده بودیم را دادیم قالیشویی. گفت با مواد خارجی میشوریم فقط کمی گرانتر است. آنرا کول کردند و رفتند با دوبرابر هزینه. بجای سه روز، سه هفته طول کشید تا فرشها را شسته تحویل دادند، جوری که انگار هرگز شسته نشده بود. مطمئنم حتی تاید هم روی آن نریخته بودند. از اعتماد، دزدی میکردند. اما هر دو دست را آنها هم لازم داشتند برای لول کردن فرش.
مطمئنم هر کسی به شکلی سرقت میکند منتها شاکیان خصوصی آنقدر گرفتارند که فرصت پیگیری ندارند. یا اگر هم پیگیری کنی میبینی که با یک سازمان روبرو هستی آنقدر اذیت میشوی و آنقدر در گیرودار بروکراسی اداری غوطه میخوری که دم نزنی. حتی کارَت را لنگ میگذارند تا بیشتر لالمونی بگیری. دزدی زیاد است اما دست همه را قطع نمیکنند. همهی آنهایی که به حد بلوغ شرعی رسیدهاند، همهی آنهایی که در حال سرقت عاقلاند و خوب میدانند که مال غیر است و ربودن آن حرام است همه منطبق با ماده قانونی هستند اما عجیب است که برای آنها حکمی صادر نمیشود.
شماتتاشان نمیکنم. بهرحال سارق، نیازمندی است که از فقر و درد جای خالی خیلی چیزها در زندگی آزرده است شاید شبیه یک معتادی که بیمارست یک سارق هم بیمارست بیماری نیاز. نیاز، این واژهای که از بدو تولد تا لحظهی مرگ مدام در پی رفعاش هستیم به هر شکلی و به هر طریقی.
آنهایی که عاقلاند بهتر دزدی میکنند و دستشان هرگز قطع نمیشود. اما آنهایی که مثل من بهرهی هوشی کمتری دارند به کاهدان میزنند.
فردا دستم قطع میشود. به جُرم ربودن گوسفند. از همین الان ترسی مخوف دلم را میلرزاند. فکر رفتن زیر گیوتین انگار کمتر از اعدام نیست. کاری نمیشد کرد. حکم لازم الاجرا بود. دستم باید قطع میشد.
تا صبح در اندیشهی اجرای این حکم بودم ترس و اضطراب نمیگذاشت چشم روی چشم بگذارم.
هیچ راه فراری نبود، هیچ تبصرهای و هیچ کسی جلودار قاضی نبود. بازی حکم بود و برندهاش از ابتدا خودش. گلویم خشک بود و رگهای خونی چشمانم از بیخوابی را خوب حس میکردم.
صبح سه نفر در آستانهی بند زندانیان ظاهر شدند سه سرباز. دستم قرار بود قطع شود اما پاهایم میلرزید! سایهی حضورشان در آستانهی در شبیه اجل بود اجلی که انتظار آمدنش را میکشیدم اما مشتاق آمدنش نبودم. با یک اشاره از جا برخاستم دو تا از سربازان شبیه دو قلعه سمت چپ و راستم را گرفته بودند و یک سرباز که حکم مرا در دست داشت در جلوی ما میرفت که شاید اگر به خانهی آخر این بازی شطرنج میرسید مبدل به وزیر و یا افسر میشد و منِ بخت برگشته هم خیلی زود و خیلی سریع کیش و مات شده بودم. فکر میکردم در یک اتاق سرد و نیمه تاریک میرویم و در گوشهای خلوت بیآنکه کسی نظارهگر درد و تحقیر من باشد حکم را اجرا میکنند. اما در محوطهی زندان و در حضور زندانیان و شاکیان و افرادی که تعریفی از ملا عام هستند ظاهر شدیم. گیوتینی آهنین لحظهشماری میکرد برای کام گرفتن از لبهای انگشتانم. شبیه جهنم بود. ترسناک و هولناک.
با دیدن مردم بیشتر ترسیدم. تمام بدنم داشت میلرزید. هیچ عضوی از بدنم نمیخواست ببنید عضوی در حال از بین رفتن است. گریه کردم و به زاری و خواهش افتادم چندین بار خودم را به زمین زدم تا از اجرای حکم جلوگیری کنند. دل خیلیها برایم میسوخت اما بویی از سوختگی برنمیخاست. برای اجرای حکم زیر بغلم را گرفتند و بلندم کردند. حکم را نمایندهی قاضی خواند حکمی که بیشتر از او واو به واوش را در ذهنم بارها تکرار کرده بودم. بیانکه بفهمم در یک آن دستم قطع شد و از فرط درد، فریاد بلندی کشیدم و از هوش رفتم.
×××
شاید مُرده بودم. هیچ چیز دیگری به خاطر ندارم تا آنکه روی بستر درمانگاه زندان خود را هوشیار یافتم. دستم کاملاً باندپیچی شده بود. آنقدر که هیچ انگشتی را نمیدیدیم. لبخندی زدم هنوزم انگشتانم را میتوانستم تکان دهم! گفتم شاید کابوس بود اما وقتی سربازان را پشت شیشهی پنجرهی درب اتاق بستری دیدم فهمیدم تشر زدند تا منبعد از این غلطها نکنم. دستم هنوز سر جاش بود از آرنج تا مچ و از مچ تا کف دست و از کف تا نوک انگشتانم.
دکتر روی سرم حاضر شد گفت:"حالت باید بهتر شده باشه، نگران نباش دستت پانسمان شده، سعی کن تکونش ندی..."
با ابهام زیادی پرسیدم:"چرا پانمسانش کردین وقتی قطع نشده!؟"
گفت:"خودت چی فکر میکنی؟"
شبیه کسی که چیزی را کشف کرده باشد گفتم:"دکتر، میتونم انگشتامو حس کنم. الانم دارم تکونش میدم منتها باندپیچی شده شما نمیبینید!"
پوزخندی زد و گفت:"یواش یواش عادت میکنی. حکم اجرا شده و هر ۴ انگشتت قطع شده. الانم جای خالیاش رو داری حس میکنی!"
گفتم:"اگه قطع شده چرا دارم حسش میکنم!؟"
در جواب گفت:"تو الان سندروم بدون درد فانتوم را تجربه میکنی؟"
پرسیدم:"چی!؟ فانتوم؟ موشک بهام زده؟"
پوزخندی زد و گفت:"خوشمزه! نه فانتوم یه سندرومی هس که فرد قطع عضو شده به شکل عمیقی احساس میکنه که اندام خیالی هنوز بخشی از بدنشه!"
گفتم:"نفهمیدم!"
گفت:"اگه میفهمیدی خودت رو به این روز نمینداختی. ببین پسر جون، دستت قطع شده و ذهنت هنوز فکر میکنه انگشتات سرجاشه در حالی که نیس!"
دلم ریخت. چیز داغی تمام معدهام را سوزاند. آب دهنم را به زحمت قورت دادم و با نگاهی مظلومانه گفتم:"آره فهمیدم. میدونم خودش درد نداره. اما جای خالیاش میشه درد. از این دردا توی زندگیم زیاد میکشم."
مطمئن نیستم دکتر تا آخر جملهام را شنیده باشد چون دیدم در اتاق نیست.
ترسی دیگر در دلم نبود. به این درد عادت داشتم. آسوده دراز کشیده بودم و به سقف گچی بالای سرم نگاه کردم و مرتب انگشتان دست پانسمان شدهام را به آرامی تکان میدادم.