قبرستانها، شبیه کلانشهرهایی شدهاند که هر دسته از گورهایش، بیشباهت به آپارتمانهای متراکم و مسطح نیست فقط بجای اینکه سر به آسمان بکشند، بیشتر سر در زمین فرو بردهاند. آنقدر متراکم که یافتن مُردهی ثابت و خفته در یکجا، سختتر از یافتن زندههای متحرک و بیثبات در همه جاست. بدون آدرس، بدون داشتن موقعیت جغرافیایی شمال و جنوب، بدون پلاک و بدون کروکی و بدون نقشهی دقیق، چه کاغذی چه آنلایناش، دشوارست. حتی هنگامی که او را مییابی، نمیشود راحت خلوت کرد، صدایت میپیچد در گوش روح مُردههای همسایه. که اکثرشان فالگوش خوابیدهاند تا به دردهای زندهها گوش دهند و شبها، باهاش جُک و لطیفه بسازند. این دیدار کوتاه با این کیفیت و این حجم از شلوغی، چنگی به دل نمیزند. دلت باز نمیشود حتی بعید میدانم دل مُردهات هم اندکی باز شود. در قبرستان، همه خودشان را به خواب زدهاند برای همین است که نمیشود بیدارشان کرد!
در هنگام دیدار با مُردههایت، میبینی چقدر جا تنگ است. مُرده و زنده ندارد، همیشه جا تنگ است همیشه بهانهای برای نبود جا هست. چه آن هنگام که زندهایم، چه بمیریم. برای ساخت یک شهر، میگویند باید آب باشد اصلاً تراکم شهرها برای آب است. آب که باشد زندگی هم هست. اما برای ساخت یک گورستان، مگر چیزی جز زمین لازم است؟ مگر اینجا جز مرگ چیزی هم هست!؟ زمین هم، خدا برکت بدهد آنقدر فراوان است که میلیونها کیلومتر خاک و کوه و تپهی بیحاصل میتواند محل دفن بعد از زندگیمان شود. اما عمداً گورستان را کمی آنطرفتر از شهر میسازند آن هم متراکم و تنگ. تا بگویند هیچوقت جا نیست. چه آب باشد چه نه، چه زنده باشی چه مُرده، جا نیست. در هر حال محکوم به زندگی در درون قوطی کبریتی بنام آپارتمان هستی یا محکوم به مرگ در قوطی کبریت قبر.
دوست دارم دقیقاً وسط کویر لوت بمیرم. من لُخت در دل آن کویر لُخت، آنقدر با فاصله که تا فرسنگها هیچ قبر دیگری نباشد تا حتی اگر خدا آمد برای حساب و کتاب، زیر نور آرام آفتاب، در خلوت و سکوت بنشینیم پایمان را در شنها فرو کنیم و در اوج آرامش درد و دل کنیم و بدون عصبانیت، بدون جهنم کردن حال همدیگر، سنگهایمان را با هم وا کنیم. اصلاً شاید به چیزی مهمانش کردم، حتماً وصیت میکنم با جسدم دو استکان کمر باریک هم بگذارند با یک قوری چینی. نمیشود کلی حرف زد با دهان خالی! شاید یک چایی با هم زدیم! شاید از قیافهام خوشش نیاید اما حتماً از حرف زدنم خوشحال خواهد شد. شاید کاری کردم عاشق لبخندم شود. مطمئنم چون سالهای زیادی مرا ندیده باور نمیکند چقدر چیز یاد گرفتم چقدر حرف برای گفتن دارم. خوب باید بشنوم که خدا چه میگوید او هم باید خوب بشنود. من حرفهای زیادی دارم که فقط در یک قرار طولانی و خلوت میشود آنها را زد. نمیخواهم در لابلای شیون بازماندگان قبرهای زیرین، قبرهای بالایی و قبرهای کناری، با این خود را به خواب زدههای زیر سنگهای سیاه و سفید، خلوتمان به هم بریزد. نمیشود حرف یک عمر را به اندازهی زمان گفتن یک فاتحه خلاصه کرد و نتیجه گرفت. یا به اندازهی پاسخ به چند پرسش تستی و کنکوری از آقا و خانم نکیر و منکر!
آخ! چقدر جا تنگ است. جا تنگ است اما صدای میلهای داغی که فرو میکنند در یکی تا عذابش دهند به گوش نمیرسد! چه عذابی بالاتر از زندگی در جای تنگ و مُردن در جای تنگ!؟ این تنگی صدا دارد و بدجور گوشخراش است. تنگی یعنی شلوغی! شلوغی یعنی تنگی. شلوغی یعنی کمبود امکانات، کمبود هوای تازه، آلودگی دودی، آلودگی صوتی و ... پُر از همهمه و شیون بازماندگان مُردگان داغداغ برای تقدیم جسد قربانی به اهریمن زمین! صداها در هم میپیچد، بوی تعفن آن یکی در حیاط خانهی دیگری است. دیوارهای این آپارتمانهای زیرزمینی کمتر از ۵ سانت است. یک طبقه، دو طبقه، سه طبقه و حتی بیشتر. حالا که جا نیست، منم عاشق طبقهی آخرم!
نه نمیشود خلوت کرد با مُردههایت، نمیشود با خدا هم خلوت کرد، حتی بعید میدانم فرصتی باشد که با خودت هم خلوت بکنی. چه روی زمین باشی چه زیر زمین.
قبرستانها، شبیه صفحهی شطرنجاند. معلوم نیست در این خانههای سیاه و سفیدش، آدم خوبی هست یا بد؟ یکی رو سیاه است اما آدم خوبی است و دیگری رو سفید اما سنگ قبرش سیاه. زیر آن سنگها، فیل دفن شده یا شاه یا یک سرباز لاغراندام!؟ حتماً که مشخص است! فقط فیلها و اسبها و سربازان و نگهبانان قلعه، رخ تا رخ مدفوناند. اما وزیر و شاه در این صفحه نیستند. قبرشان یا قصر است یا دقیقاً در وسط کوه یا در میان یک دشت پهناور بدون هیچ مُردهی مزاحم! آنها خیلی دورند خیلی در آرامشاند شک ندارم خوب همه چیز را به خدا گفتهاند. حتماً خدا با آنها نشسته چای مینوشد! وگرنه خبری از ما هم میگرفت. شکی نیست خدا همه چیز را از آنها پذیرفته. شبها راحت میخوابند و روزها از گرمای دلچسب آفتاب، کلی حمام آفتاب میگیرند. خوب معلوم است وقتی فرشتهها از آن بالا که نگاه میکنند بدون هیچ تردیدی میفهمند که این مُرده، با مُردههای دیگر فرق دارد. چون آرامگاه دارد، چون خلوت است، چون برای یک متر استخوان، تا فاصلهی چند کیلومتر خبری از استخوان مُردهی دیگری نیست. چون جلساتش با خدا خیلی طولانی است. چون هر وقت خدا از پیششان میآید پُرانرژی است. خوشحال و خندان! حتماً وقتی پیش آنهاست خیلی بهاش خوش میگذرد. چقدر حسودیام میشود به سعادتشان!
همیشه این رقابت و این تضاد بوده و هست راز بقا فقط برای زنده ماندن نیست در مرگ هم بقا هست اگر نبود قبر شاهان در دل کوه بعد از هزاران سال نمیماند در حالی که قبر هزاران نفر در یک سال نیست و نابود شد.
رقابت هست و برنده همیشه قویترها هستند. چه بد چه خوب. حتی وقتی که کروموزونها در تلاشند که به لقاح برسند چه نبردی در جریان است آنکه میرسد سریعتر است و قویتر. مهم نیست اخلاق گهی دارد یا نه! مهم اینست که دریچهی تخمدان با ضربهی یک تخمک قوی باز میشود. بعد از آن هم تمام زندگی آدمیان همیشه در نبرد سختیهاست به امید قدرت و ثروت بیشتر. حتی آن روزی که میمیرند تبعیض هست، تضاد طبقاتی هست، حتی اگر خوب ببینی در این گورستان، قشر پولدار، متوسط و ضعیف بهراحتی قابل شناسایی است هم از نوع مجلس ختماشان، هم از پوشش بازماندگانشان و هم از نحوهی شیون آنان! و هم از نمای قبرها. که از سنگهای براق رومی و یا سرامیک و گرانیت با ارزشاند. آن طرفتر بسیاری از سنگ قبرها، سنگهای ارزان قیمتاند برخی نیز خشتی و عدهای هم کُپهای از خاک، تا شاید با اولین باران به یک نمای کاهگلی مبدل شود.