مطئمناً رسیدن به آرزوها به زمان نیاز دارد. برآورده شدنشان حتی در اوج بینظمی و بیزمانی، قاعده و قانون خود را دارد. شاید بهتر باشد اسمش را بگذاریم عدل الهی. اینکه خدا، چه زمانی را برای وصال آرزوهای آدمها در نظر میگیرد که بیشتر بچسبد، هنوز مشخص نیست. یا شاید عمداً تاخیر میاندازد آنقدر دیرهنگام که وقتی بهاش رسیدی، دیگر لذتی نداشته باشد. تا بفهمی جذابترین آرزوها هم از پایه، بیلذتاند! پوچ و بیارزش، واهی و تهی. گاهی هم هرگز آرزویی برآورده نمیشود تا داغ آن بر دل طالبش باقی بماند و همین داغ از او یک انسان آبدیده بسازد! انسانهای آبدیده، آنهاییاند که داغ آرزوهای بیشتری روی دلشان مانده اما همچنان ادامه میدهند. اینکه خدا برایت چه میخواهد یا تو چه میخواهی که به زندگیات تعریف جدیدی بدهد چیزی است که نه بر آدمی پیداست نه در عدل الهی، هویدا.
ثریا، زن زیبایی بود، خاص، تمیز، با وقار، قدبلند، آنقدر که از خانمی هیچ کم نداشت، جز بچه! اصلاً زنی که نازاست انگار هیچ ندارد! نازیباست. حداقل در نظر خودش. حتی اگر همسرش به رویاش نیارد، حتی اگر بچههای مردم را فرزند خودش ببیند، حتی اگر از مشکلات یک فرزند ناخلف آگاه باشد، حتی اگر از طعنه و کنایهی دیگران به دور باشد، حتی اگر پسری نباشد تا قدری هیزم بیاورد و اجاق خانه را روشن و گرم نگاه دارد. حتی اگر بداند وفای فرزند بسیار کمتر از یک تولهسگ است.
اوایل ازدواجش همیشه چادر گلگلی بر سر داشت که اغلب از سرش میافتاد و روی شانههایش چین میخورد و موهای بلوندش، زیباییاش را دوچندان نمایان میکرد. اما زمانی که فهمید مشکلی هست و بچهای نمیزاید. سنگینتر شد و باحجابتر. شاید میخواست دل خدا را بهرحم بیاورد! خوب میدانستم نداشتهها، بیشتر آدم را مذهبی میکند.
بچه نداشت، همین! و همین یعنی هیچ چیزی نداشت. همین هیچ، همه چیزش شده بود. تمام دنیا و رویایاش فقط داشتن یک فرزند بود، حتی از نوع ناخلفاش. مهم فقط داشتن فرزند بود.
ثریا، همسایهی دیوار به دیوار ما. برعکس شوهرش یاسر که همیشه لبخند به صورت داشت، بسیار محزون بود. اما این حزن، از زیبایی چهرهاش کم نمیکرد. چشمهایش را سیاهتر نشان میداد و پُر رمز و رازتر. آنقدر که برای کشفاش قرنها درون سیاهی نگاهش میبایست سفر کرد. علاوه بر اینکه همیشه مهمان هم بودیم، اغلب مواقع، هر دو خانواده به پارک روبرو میرفتیم. گوشهای مینشست و بازی بچههای مردم را با تمام وجودش میدید، لابد در هر لحظه که به یکی خیره میشد شکل فرزند خود را در او تداعی میکرد. بچههای من و همسرم را میدید ذوق مرگ میشد. البته همیشه حسرت و حسادت زیادی با این ذوقزدگی در چهرهاش نمایان بود، سخت پنهانش میکرد اما هرچه بود این بود که:" چرا من یکی از اینا ندارم!"
لابلای تمامی حرفهای سیاسی و اقتصادی و غیرهای که میزدیم همیشه صحبت از بچه بود. بچه! اوایل فقط با همسرم در میان گذاشته بود اما کمکم رفاقت خانوادهها گرمتر شد و در جمعی که بودیم راحت احساس و غم عمیقش را بیان میکرد. درک کردنی نبود چرا وقتی چیزی نیست تمام هستت میشود!؟ این همان خلقت هستی از نیستی نیست!؟
ما سه فرزند داشتیم دو پسر یک دختر، شبیه بسیاری از خانوادههای بیشمار. اما آنها یک زن و شوهر بودند زن و شوهری تنها! انگار تعریف خانواده برایشان اندکی زیاد بود. دقیقاً شبیه دو آدم مجرد. نه هیاهویی از آپارتمانشان بیرون میآمد نه جیغ و دادی، سکوت و آرامش محض. سکوتی که من آرزویاش را داشتم و همسرم که طفلک دیوار را گاز میگرفت از شیطنت بچهها!
یاسر مرد پُرکاری بود و بسیار بلندپرواز. اهل غُر زدن نبود. گاهی در سکوت عمیقی فرو میرفت ولی در کل، همیشه در جمع حاضر بود و خوشصحبتی میکرد. بجز چشمانش که مدام در پی خواب بودند. شاید از فرط خستگی. سرش حسابی شلوغ بود و حتی وقتی مهمان هم بودیم کمترین توجه را به بچهها میکرد لابد میخواست به ثریا نشان دهد حسرت فرزند را ندارد. یا میخواست کمتر زنش عذاب بکشد. یا اصلاً فرزند برایش اهمیتی نداشت. همیشه هم میگفت که:"به نظرم مهم زن و شوهرند، بچه، خوبه اما نداشتنش بد نیست! اصلاً کی گفته هر ازدواجی باید به تولید مثل منجر بشه مگه من چه گلی به سر بابا مامانم زدم که بچهی نداشتهام میخواد به سر ما بزنه!؟ خونواده حتی یه نفرهاش هم قشنگه..." او اصراری نداشت اما ثریا، مصّر بود به تغییر سرنوشت. اصرار داشت که کار نشد ندارد. ذرهای ناامید نمیشد. دستش همیشه از دعا پُر بود اما شکمش از فرزند خالی! وقتی همسایهی ما شدند تازه ازدواج کرده بودند و طی چند سال همسایگی، هر روز سفرهی نذری میانداخت، هزاران شمع آرزو سوزاند، دست به دعا بود و امید داشت به عطا. اما گویی صدایش بهگوش خدا نمیرسد. خدایی که همین نزدیکیها بود. خدایی که یا نمیشنید یا میخواست خود را به نشنیدن بزند. شاید هنوز وقتش نرسیده بود. از خدا دلسرد میشد گاهی، پناه به دوا و دکتر میبرد، این شهر و آن شهر. این دکتر و آن دکتر. این دوا و آن دوا. از این هم که دلسرد میشد میخواست دعا را قاطی دوا کند تا گیرایی بیشتری داشته باشد. بهرحال خدا ندهد بندهاش میدهد. اصلاً شاید خدا مستقیماً اجابت نمیکند تا آدمی به بندهاش مراجعه کند. شاید چیزی که قرار است بدان برسد نزد دیگری است به همین خاطرست که در کنار امید به خدا، امید به بندهی خدا هم میبست. صبح تا ظهر و گاهی چند روز دور از خانه، در پی دوا و درمان بودند و وقتی پیش همسرم مینشست درد و دل میکرد و برای اثربخشی دواها، چه دعاهایی که نمیکرد.
ترکیب همت خودش و امید به خدا و بندهی خدا، بعد از ۷ سال آرزویاش را به حقیقت مبدل کرد. او به کمک درمانهای بسیار باردار شد.
باداری، چیزی که سه بار در همسرم دیدم، اما معنای چندان خاصی نداشت تا وقتی فهمیدم ثریا باردار شده، تازه به معنای واقعی آن فکر کردم. چقدر این واژه میتواند پُر بار باشد. واژهها، در لابلای زندگی روزمره و در میان داشتهها و نداشتهها، معنا و تعاریف متفاوتی دارند. همه خوشحال بودیم از شنیدن این اتفاق. و البته خودش، چنان شاد و پُرشوق، که تمام وجودش در شکمش معنا گرفته بود. شکمی برآمده برای زایش و زندگی. از فرط خوشحالی در پوستش نمیگنجید. میخواست پَر بکشد به آسمان و بوسه بزند بر دستان خدا. خدایی که همین نزدیکیاست.
آرزویاش برآورده شده بود. دعاهایش نتیجه داد، دواهایش اثر کرد. او باردار بچه نبود، او باردار یک آرزو بود!
اکنون در دورهمیهای نشستن در پارک، دیگر نگاهش به بچهی کسی خیره نمیماند. جهان را درونش داشت. جای حسرت به دلش، فرزندی بود. فرزند. یک نعمت عجیب که زندگیاشان را رنگ تازهای میبخشید.
کودکش بهدنیا آمد و برق نگاهش سرتاسر خانهاشان را روشن کرده بود. دختری ناز و البته کم وزن. با چشمانی سیاه و درشت، نامش را گذاشتند آرزو. چشمان آرزو، درشت نبود، صورتش کوچک بود که چشمانش درشت دیده میشد!
×××
آپارتمانی که در آن زندگی میکردیم کوچک نبود اما بچههایمان به سنی رسیده بودند که هر کدام اتاقی میخواستند. بنابراین من و همسرم تصمیم گرفتیم آپارتمانمان را بفروشیم و جای بزرگتری را بخریم. سخت بود دل کندن اما بهرحال از آن ساختمان به جایی دیگر رفتیم و همسایگی ما با یاسر و ثریا به دیدارهای کم محدود شد و بعد از چندسال به کل ملاقاتها و دورهمیها از بین رفت و صرفاً به تماسهای تلفنی همسرم با او خلاصه شد. تا آنکه روزی خبردار شدیم آرزو مُرد!
شنیدن این خبر هولناک، آنقدر دردناک و غیرقابل باور بود که سراسیمه به محلهی قدیمی، همانجایی که سالها همسایهی آنها بودیم رفتیم. از یاسر شنیدم که آرزو ناگهان، دست مادرش را رها میکند و به سمت خیابان میدود و خودرویی که با سرعت از سرپیچ رد میشده او را زیر گرفته. نه حالی برای تسکین بود نه باوری برای پذیرفتن!
-یعنی آرزو مُرد!؟
-چطور ممکنه آخه؟ مادری که اینهمه سال چشم انتظار داشتن فرزند بود حالا با یه غفلت از دستش داد؟"
یاسر به سختی حرف میزد حتی ضربالمثل مَرد که گریه نمیکند و آن سیبیل پرپشتش، نمیتوانست مانع ریزش اشکهایش شود، گفت:"ثریا اونقدر آرزو رو دوست داشت که خودش رو حتی فراموش کرده بود. همیشه چارچشمی مراقبش بود اصلاً لحظهای تنهاش نمیذاشت این اتفاق چرا و چطور رخ داده واقعاً عجیب و غریبه. ..."
و بسیاری چیزهای دیگر گفت که مابین گریههایش نامفهوم شد یاسر را با همهی وجودم در آغوش گرفته بودم میخواستم ذرهای حس نکند تنهاست. بغض عجیبی چنان تمام وجودم را گرفته بود که بیشتر از مُردن تمام اقوامم برای مرگ آرزو گریه کردم! البته نه برای آرزو بلکه برای یاسر و بیشتر برای ثریا. آن مادری که بارها مُرد و زنده شد تا به خواستهاش برسد. کسی که خیلی دیر به آرزویاش رسید اما خیلی زود از دستش داد! همسرم در آغوش ثریا افتاد و زار زار گریست. مردم زیادی از دوست و فامیل و همسایه و غریبه در سوگواری آرزو حضور داشتند. وقتی حادثهای دردناکتر باشد، ترحم و ازدحام هم بیشتر است. شیون و زاری و مو کندن ثریا تمامی نداشت. لباسی سالم بر تنش نبود. این حزن زیاد و این اندوه تلخ، دیگر زیباترش نمیکرد. صورتش وحشتناک بود، بیروح، چنگ زده، با چشمانی که از فرط گریهی زیاد، خشک شده بود، لبانش کبود، لباسهای چاکچاک، گیسوان پریشان که چیزی از آن باقی نمانده بود انگار در یک لحظه، تماماً رو به سفیدی گذاشته بود. نه چادر بر سرش بود نه روسری. انگار وقت از دست دادن، مذهب بیمعنی است اصلاً دیگر مهم نیست دل خدا به رحم بیاید. چون با تمام بیرحمی با تمام سختی، دل ثریا را به درد آورد بود. چیزی را از او گرفته بود که به زور بهاش داده بود. حالت بدی داشت آنقدر بد که بدتر از تمام سالهایی بود که آرزو را نداشت. تلختر از مرگ و نفرتبرانگیزتر از تمام زشتیهای دنیا. اتفاقی که تمام ایمان و اعتقادش را به کل از بین برد. دیگر مذهبی نبود، اصلاً دیگر آدم نبود، یک روح سرگردان بود یک فرزندمُردهی پریشان. یک مُردهی متحرک. صدایش از بس جیغ کشیده بود در نمیآمد. هیچ آبقندی کامش را شیرین نکرد. تا قدری آرام بگیرد.
مراسم ختم فرزندش، ختم تمام جهان بود. آنقدر دردناک بود که زمین و زمان از این اتفاق تلختر از زهر، به درد آمده بود. ثریا مدام خودش را نفرین میکرد بر سینه میکوبید و خدا را به باد دشنام میگرفت. نمیشد فهمید این کار خدا بود یا بندهی خدا، یا ترکیبی از این دو برای گیرایی اتفاق! برای بر هم زدن دلخوشی و نابود کردن آرزوها. برای کشتن آرزو.
از اتفاق آن روز، کام ما که دوستان قدیمی هم بودیم تا مدتها تلخ بود. کاری نمیشد کرد. ما سعی میکردیم پیشاشان بمانیم اما انگار داغ آنها تازهتر میشد. ثریا، روانی شده بود، چندین بار دست به خودکشی زد که با تلاش یاسر ناکام ماند و بیچاره از ترس از دست ندادن ثریا، دیگر سرکار نرفت و مدام نزد او بود و خانهی سرد و بیهیاهوی آنها به خانهی ارواحی مبدل شد که همان ذره امیدی که پیش از آرزو داشتند هم از بین رفته بود.
کلمات را برای به تصویر کشیدن وقایع به طرز مسحور کننده ای اسیر میکنید
دست مریزاد
موفق باشید و سالم و سرحال
درود و عرض ادب
ممنونم از نگاه قشنگتون