نویسندهی پُرکار، شبیه تیروئید پُرکار است که ذهنش، بیشباهت به گلویی غمباد گرفته نیست و به اشتهای زیاد درد نوشتن گرفتارست، ایدهها و افکاری دارد که همیشه چون خوره، غشای ادبی مغزش را متورمتر از جاهای دیگر میکند. تنها داروی او، میل کردن یک ورق از یک ایدهی داغ، قبل از ناشتا و یا قبل از خواب است و حتی نصف شب. و بعد از آن تا یک ساعت بعد هیچی ننویسد تا بفهمد چه نوشته است زیرا زمانی که دست به قلم میبرد، قلم او را به دست میگیرد! نوشتهها، نمِ ذهناند. و نویسنده، بسیار نم پس میدهد! رطوبتی که گاه چنان در مغز او ریشه دوانده، که ناخواسته به تمام کاغذ زیر دستش سرایت میکند تا انتهای یک داستان را رقم بزند. او بیشتر مینویسد، دیرتر میخوابد و کمتر. با هر بهانهای برای نوشتن تحریک میشود، فریادهای بیشتری گلویاش را فشار میدهند و فکر نوشتن از دردها و تجربیات، لحظهای رهایش نخواهد کرد. گاه سرگردان است در چگونگی پایان دادن به قهرمانی که ساخته، درست شبیه شاعری که درگیر یک قافیهی پایانی برای غزلش است.
از آرزوهایش مینویسد آن رویاهای دستنیافتنی که شاید با چسباندن واژهها به هم بتواند به این اشاره کند که "بنویس تا اتفاق بیفتد!" اما او بسیار مینویسد که بیشترش اتفاق نمیافتد! پس بهمانند تشنهای که آبنمک بیشتری خورده باشد بیشتر خواهد نوشت از غمهایش، در آخر همه را با یک یا چند قهرمان خیالی، جلد میکند و خود نیز درون این جلد فرو میرود. گاهی آشکارا مینویسد و گاهی در لفافه. او باید مهارتهای زیادی بلد باشد باید حلاج باشد تا وقایع را خوب حلاجی کند. باید لحافدوز باشد تا آنچه را که راحت و ساده نمیتوان گفت، لحافپیچ کند. باید باستانشناس باشد آنگونه که هزار بار بمیرد تا بتواند زندگی دوبارهی یک قهرمان را بازسازی کند. باید معمار باشد تا ساختار درست را بنا نهد، باید جوشکار باشد تا حتی نچسبترین اتفاقات را به هم جوش بزند.، باید الگوریتمهایی را بهکار بندد که گاه، هیچ شرطی را رعایت نکند. باید نقاش باشد تا روی واژههای زنگ زده، رنگی تازه بکشد. باید کودک شود تا شیطنت را تکرار کند و باید پیر شود در لابلای خطوط سیاه.
نویسنده، یک بیمار است بیماری که تا پایان عمر با بیماری مزمن نوشتن دست و پنجه نرم میکند. حالش وخیم میشود وقتی چیزی برای نوشتن در سر داشته باشد و حالش خوب خواهد شد هنگامیکه آن نوشته را به پایان برده باشد اما از این حال خوب چندان نمیگذرد چون وقتی چیزی را به اتمام برساند باز رعشهی درد به سراغش خواهد آمد و باز باید برای تسکین آن، دست به دامان قرص واژهها شود با سرنگ قلم! و دارویی که چون محلولی به درون رگهایش سرازیر میشود. نویسنده، رسالتی بر دوش دارد بسیار سنگین آنهم در ازای درآمدی ناچیز و گاه هیچ.
نویسندگان، رسولان خدا هستند. چه وحی بر آنها نازل شود چه الهام و چه توفان ذهنی، در هر حال نقطهی بین آن پیام و مردم هستند. او پیامبری است تا آنچه در ذهنش جاری شده را بر زبان قلم، ساری کند. به او باید تلگرافی زده شود تا برای شروع هر پاراگرافی آماده باشد. برایش چندان اهمیت ندارد چه کسی نوشتههایش را میخواند و از دردش چه میفهمد اما برایش مهم است که چه اثری بر جا میگذارد چون او در حال خلق یک اثر است...!