پولدار نبود اما بهاندازهی کافی پول داشت، به هر دری میزد تا از پولی که هر روز بیارزش میشد، جلوگیری کند، بخشی از سرمایهاش را طلا خرید، بخشی را ارز، بخش دیگری را در بورس گذاشت و بیشترش را به یک زمین بایر تبدیل کرد. احساس خوشایندی داشت هم اینکه از افت پولش جلوگیری کرده، هم اینکه تمام تخممرغهایش را در یک سبد نگذاشته. اما دیگر پولی نداشت، جز طلا و ارز و سهام و زمین. یادش رفته بود که از ترس کاهش ارزش پول، ارزش خودش را بیشتر کاهش داده، سبد تخممرغهای داخل یخچالاش خالی بود، طفلک صبحها گرسنه سر کار میرفت چون حتی یک تخممرغ هم باقی نمانده بود تا برای صبحانه نیمرو درست کند!