هیچ چیزی به اندازهی جاذبهی جنسیاش مرا مجذوب او نکرد. نه! همه چیزش...! چطور یک زن اینهمه جاذبه را بهیکباره در خود دارد؟ نیروی جاذبهاش هم کِشندهتر از زمین بود هم کمتر از ماه، چون در اوج جذب او، در فضای خیالات معلق بودم. هر سویی مینگریست سرم به آن سو کشیده میشد، چه میکند او با نگاههایی که در اطرافش چون نوارهای حلقهای دور زحل حیران و سرگردانند؟ از آهنربای چشمانش، ذرهای در امان نبودم. نه جسارت ابراز احساسم را داشتم نه تحمل چشمپوشی! همانجایی که بود میخکوب شده بودم. تمام مادهگیاش در نظرم نمودار بود و نمودار مرا بر خط لرزانی از انحنای اندامش تا انتهای لرزش چشمانم میکشید بهواقع او شیوهی خاصی از یک حریم دستنیافتنی بود اگرچه در دسترس بود اما بهفاصلهی واژهی "رعایت" فقط ازم دور بود! رعایت! آن واژهی دلآزرده که نمیگذارد بیپرده آنچه در دل داری را بهزبان آری! آری، او فقط به اندازهی تعریف رایج از رعایت از من فاصله گرفته بود. ممکن بود با وسوسهی بیادب، خدشهای بر زیبایی جاهطلبانهی او وارد کنم و یا سنگریزهای شوم در آبی چشمانش که آرامش آنرا مخدوش کنم و برای همیشه لقای وصال او را از دست بدهم. اما گاه دستانم را به آرامی به نزدیکش میبردم تا شاید قویترین حس غریزه را با حس لامسهی ضعیف، لمس کنم. سوگلی حرمسرایی که نگاهم جز او، روی دیدن کس دیگری را در خود نداشت. بیربط نمیپنداشتم او سیگنالهایی میداد که شاخکهایم را به لرزه وا میداشت یا لااقل از آنهمه بذر دلفریبی که کاشته بود من چنین برداشت کرده بودم. چطور ممکن است از قفل بُرّادههای آهن نگاه من بر آهنربای نگاهش بیاطلاع باشد؟ او چنین طنازی را به نمایش دیدگان من روی پرده برده بود. آه! خدای من، بهشرفم قسم که اشرف مخلوقات همین است! دریای وجودش عمیق بود اما پُر جُنب و جوش. تلاطم امواج گیسوانش را از کدام باد شمالی به ارث داشت فقط خدا میدانست. زندانی از زیبایی بود که در سلولی منحصر و انفرادی پشت میلههای داغ تماشا، بیاعتنا به حبس طولانی من در دنیای بیانتها غرق در خود بود و من غرق در او. در انتظار آزادیاش بودم، نه! در انتظار آزادیام برای تماسی کوتاه در وقت ملاقات، خیاطی شدم تا چشم به قفل زندانش بدوزم.
چه توصیفی قدرت شرح زیباییاش را داشت؟ فریبانهترین ماهی در آکواریم یا محسورکنندهترین بازیگر نقش اول زن در یک فیلم عاشقانه و رمانتیک. چون وقتی لب که میگشود غنچهغنچه گلفروشی بود. تنها رحمی که داشت این بود نگاهش را که نمیبست وگرنه برایم شببهشب سیاهی میشد.
ریتم موزون بدنش ُنتهای سمفونی مردگان را اجرا میکرد تا همه را کُشته و مُردهی خود کند در کنسرتی از آوای دلانگیز موسیقای روحنواز. او در اوج جوانی جاودانه بود، کش و قوس زنانگیاش را با تکتک سلولهای زنده بر روی زمین میپراند و من میکروسکوپی برای دیدن تمام این جزئیات شده بودم.
شاهکار معماری بود شبیه تندیسی از خوشتراشیدههای میکل آنژ که تمام برجستگی و فرو رفتگی پیکرش را بر دو خط نازک و تیز کفشهای پاشنه بلندش در میدان شهر به نمایش گذاشته بود. در سالن راه میرفت موج حریری نازکی که بر تن داشت بدنش را بهجلوهای رویایی نمودار میکرد و هم چاک حریر، برشی از کشیدگی پاهای سفیدش را هویدا میکرد و آن گیلاس شرابی که از وسوسهی دستانش سیر نمیشد داستان خماری نگاهش را فاش میساخت و شراب، حتی سرخیاش را از لبهای او به غارت برده بود. جایجای اندامش دیدنی است برجستگی سینههای سفت و سخت که چین سفید لباساش را در قامت اندامش بهخوبی نگاه داشته بود چون دو گوی جادویی، خیال بیرون آمدن داشتند تا شکلی از پیشگوییهای جادوگرانه را در خیالات من به تصویر بکشند. وجودش پُر از شرارههای آتش بود و طبیعت وحشی بدنش مملو از شرارت.
آخ! که کام گرفتن از او کامروایی بود! او شبیه کدام خدایگانی بود که عصر بشر تا بهحال بهچشم خود ندیده!؟ الههی مقدس کجا بود و من چرا مصلوب به صلیب حضور او شدم؟
از همین فاصلهی نزدیک، حرارت خورشید گرم بدنش، یخهای باستانی مرا از آب میکرد و به اقیانوس میریخت. مطئنم او دلیل گرمای زمین بود!
هرچه در سر داشت بههمان اندازه مهم بود که من در سر داشتم. پس باید بهاندازهی قطرات پایانی باران به ناودانش سقوط میکردم تا شاید به کوی باریک او ورود کنم...
محو تماشایاش بودم که دستی روی شانههایم فرود آمد و صدای پس از آن منعکس شد که بهیکباره از جا لرزیدم. صدای کلفت و زمخت مرد جوانی بود. آمده بود تا مزاحم دلخوشیهای من باشد. آمده بود نگاههای دوخته شدهی مرا قیچی کند، پاره کند و دور بیاندازد حتی بهاندازهی یک لحظه. اما من نگاهم را از معشوقهام-حتی اگر نبود- نگرفتم و بیآنکه برگردم، گفت:"معلومه از این تابلو خیلی خوشتون اومده!"
گفتم:"تابلو!؟"
-"بله همین شاهکاری که محوش شدید. این یکی از آثار منحصر استاد... هست. به نگاه و دل همهی عاشقان اهل هنر میشینه. چیزی به شروع حراجی نمونده مطمئنم چکش آخر رو برای شما میزنند و این کار رو شما با بالاترین قیمت برمیدارید..."
بخشی رمان آموزگار
بزودی....