اولین باری که دعای مرموز یک دعانویس کارساز شد مربوط به کودکیام بود، ظاهراً از تولدم چندان نگذشته بود که بهشدت بیمار شده و تا دم مرگ رفته بودم، شیون و زاری مادرم که راهی برای نجات فرزندش نداشت هم ره بهجایی نبرد. چون شکی نبود که در آن برف و بوران عصر یخبندانی که آنزمان دست از سر زمین برنمیداشت رسیدن به یک درمانگاه در شهر اگر جان چند نفر را نمیگرفت جان مرا نیز نجات نمیداد. بنابراین گوشهای رها شده بودم که بهآرامی به حال خود بمیرم! تا آنکه از سر آن اتفاقات نادر که همیشه در پس ناامیدی محض قهرمانی از گوشهی دیگر داستان وارد میشود، قهرمان وارد شد که گویی از جانب خدا آمده باشد کسی که خیالش را داریم اما یقین نداریم که میآید، آن قهرمان، درویش دعانویسی بود که از آن حوالی میگذشت و چون زاری مادر بدید احوال مرا جویا شد و گفته بود که من طلسم شدم! مادر نیز در ازای شکستن طلسم مرگ پول زیادی را به او بخشید. دعانویس در پی آن از او خواسته بود تا یک عروسک چوبی درست کند و پس از خواندن وِرد مخصوص، شبانه در قبرستان روستا دفن کند و به گور بگوید:"بیا فرزندم را آوردم!"
این جمله و خوف قبرستان در شب و گفتن وِردهای عجیب و غریب مو بر تن آدمی سیخ میکند. بیچاره مادر با تمام ترس و وحشتی که داشت اما در آرزوی نجات فرزند چنین کرد و ورق برگشت و روز بعد من سُر و گنده به زندگی عادی برگشتم آنگونه که گویی هرگز به بیماری مرگباری دچار نبودم! پس از آن واقعهی خال کوچکی شبیه علامت عصا روی مچ دست راستم ظاهر شد که تا امروز هم همچنان هست و من هرگز درد حادی به سراغم نیامد و نیرویی عجیب و ناشناخته سراسر وجودم را در خود گرفته بود.
این روایت افسانه نیست اما قطعاً شبیه یک قصهی افسانهوار است که بهشکل ترسناکی حقیقت دارد. از آن دست روایتهای تاریخی که وقتی چنگیزخان مغول بهدنیا آمد لخته خونی در کف دستش داشت که حیرت و نگرانی همه را برانگیخت و به باور جادوگران او زمین و زمان را خون خواهد کشید که در نهایت چنین هم شد!
اینکه بعدها این را به او نسبت دادند تا خونخواریاش را توجیه کنند یا از همان ابتدا بود در هر حال از گذشته و آیندهی وحشتناکی که او رقم زد به یک اندازه بیاطلاعیم! و همینطور از آیندهی وحشتناکی که من داشتم رقم میزدم …
بخشی از رمان "تخت سلیمان"
بزودی…
www.Soroushane.ir