گواهینامهی بعدی را که گرفتم سریع آنرا قاب کرده و به دیوار زدم. در رزومه هم آنرا نوشتم. انگیزهام بیشتر شد تا مدارک بیشتر و بهتری بدست بیاوریم، مدارکی که هویت تخصصی مرا به رخ همگان میکشید. وقتی مدرکی بهدست میآوری انگار وزنهی دانش و دانستنیهایت بیشتر میشود، پس مدرکِ بیشتر، وزنهی سنگینتر... آنقدر که تمام سنگینی کفهی هر ترازو را به نفع خود میتوان پایین کشید. مدرک روی مدرک، قاب روی قاب... و صفحات رزومهام هر بار پُربار و پُربارتر.
دیوار و پارتیشن چوبی اتاقم پُر شده بود از انواع مدارک گوناگون، که روزگار زیادی برای بهدستآوردنش صرف کرده بودم. اتاقم بیشتر شبیه آتلیه شده بود تا اتاق خواب! و من سرخوش روی تختم دراز میکشیدم و به افتخارات قاب شده به دیوار خیره میماندم و گاه لذت میبردم و گاه....
برای کسب برخی از این مدارک، پولی داده بودم و برای برخی، کولی!
مهم فقط مدرک بود که باید میداشتم بههر قیمتی که میشد.
کار میکردم که هزینهی دورههای آموزشی را تامین کنم. با زبان کوچهبازاری فریاد میزدم که باید کلاس آموزش زبان بروم، مهم نبود انگلیسی باشد یا فرانسوی...
مدارکی که چون برچسبهای جورواجور تمام هویت مرا نمودار میساختند از مدرک تحصیلی و آموزشی گرفته تا مدارک و افتخارات هنری و ورزشی... دست پُری داشتم از هر آنچه بسیاری قادر به کسب آن نبودند... جشنوارهای نبود که شرکت نکرده باشم، انجمنی نبود که خود را در آن فرو نکرده باشم. همایشی نبود که صندلیی را اشغال نکرده باشم، بوی گواهی و تقدیرنامه و مدرک هرجایی برمیخاست من آنجا بودم. هرجایی میرفتم کافی بود ازم بخواهند و من دهها برگ از آنها را رو میکردم و عاشق هاج و واج ماندن صورتهای متعجب دیگران میشدم در مواجههی با اینهمه مدرک! و حتی اگر هم نمیخواستن، برای بستن دهن مصاحبهکنندگان و مذاکرهکنندگان و مناظرهکنندگان چند ورقی را رو میکردم و گاه تک دل را آخر همه!
هر بار که آگهی استخدامی را میدیدم و نیازمندی خاصی در آن درج شده بود که من نداشتم سریعاً دست بهکار میشدم تا مدرکی در آن خصوص کسب کنم. اکنون آگهیهای استخدام هم در عجب مانده بودند که چه چیزی طلب کنند و من نداشته باشم!
مدارک دانشگاهی غرور مرا به عرش میرساندند و دانشم را به رخ میکشیدند، مدارک ورزشی، توان جسمیام را و مدارک هنری، روان و روحیام را و تقدیرنامهها و سپاسگزاریها در گرداگرد من قدردان حضور من بودند! و رزومهام که چندین صفحه شد، شک نداشتم حوصلهی خوانندهاش را سر خواهد برد.
گاهاً فقط چندتای آنها را رو کنم همین برای تعریف من کافی بود!
وقتی وزنهات سنگین باشد هر سازمان و کسب و کاری جای مناسبی برای ماندن نیست. بیشتر خرج کردی پس بهدنبال جای بهتری...و باید بیشتر پس بگیری. اما آیا جای بهتر هست!؟
بیشتر از بیست سال در پی کسب مدرک بودم. افتخار کمی نیست وقتی فلان دورهی تخصصی را گذارنده باشی.
تا روزی که در حال تمیزکردن تابلوهای افتخاراتم بودم، پدربزرگم را در پذیرایی دیدم مدت زیادی بود که آنجا نشسته بود، اما من غرق در کار و دلبستگیهام بودم.
او هرزگاهی مهمان ما بود، خیلی دیر به دیر، اما میآمد. مرد ثروتمندی بود و زمینزار فراوانی داشت، یک روستایی قدیمی که تمام هنر شهرنشینان جدید را به سخره میگرفت.
همینکه از حضورش مطلع شدم با شادی فراوانی دقایقی را کنارش سر کردم، عزم رفتن کرد بهزحمت از جایاش برخاست اما به اصرار زیاد به اتاقم دعوتش کردم تا از شاهنامهی افتخاراتم برایش نقل کنم. او هم بیمنت پذیرفت. چشمهایش خوب نمیدید اما واضح بود که از مشاهدهی اینهمه مدرک در تعجب بود.
هر مدرکی داستانی داشت و تمام آنها را تکتک برایش بازگو کردم و هر بار باد بیشتری در غبغهام جمع میشد. شبیه باد شدن گلوی قورباغه!
گفت:"بهبه! خوشحالم که اینقدر کوشا هستی، مدرک زیادی داری پس چرا کمتر موفقی!؟ پسرم بهتر نیست ارثیهی خوبی برجای بگذاری؟"
دقیق نفهمیدم منظورش چیست اما حس کردم طعنهای زد که ادامه داد:"مدرک چیزی خوبیاست اما برای من همان ذرهای درک و قدری خواندن و نوشتن کفایت میکرد حتی بدون مدرک!"
گفتم:"یعنی چه!؟"
گفت:"برای خلق هر چیزی لازم نیست به تمام اطلاعات آن مسلط باشی. انسان، آتش را از به هم زدن دو تکه سنگ خلق کرد زمانی که هیچ نمیدانست!"
در این اندیشه بودم که همیشه آدمها روی اشتباهات خود موکداً پافشاری میکنند چون هزینهی که برای آنها پرداخت کردهاند بسیار زیاد است! پس اگر اشتباهات را در نظر دیگران تایید کنی، چالشی بهمراتب بدتر از خود اشتباه را به جان خواهی خرید. خواستم حرفش را نشنیده بگیرم اما گفتم:"زمانِ شما از این چیزها نبود، الان فرق کرده، بابابزرگ!"
گفت:"بجای مدرک، دنبال تجربه باش، آنچه که در هیچ جایی نمیفروشند و در هیچ مدرسهای نمیآموزند!"
هر جملهای که میگفت در پایان، یکبار عصایش را به کف اتاق میکوبید، ولی انگار میخطویلهای در سر من فرو میکرد.
سکوت معناداری کرد و چند دقیقه بیشتر در اتاقم نماند، پیش از رفتنش گفت:"مدرک، درک تو را نمیرساند!" و رفت.
گاه اثر حرفهای کوتاه یک نفر، زهرآگین است و تمام وجودت را در چشم بههمزدنی نابود میکند، حرفهایی که شاید شمشیری تیز نباشند اما آنقدر نیشدار هستند که بندبند تنت را سوراخسوراخ میکنند. خیلی خوب ظرف چند دقیقه کاخ افتخارات مرا به تلهای از خاک مبدل کرد!
او حقیقت را میگفت و برای هیچکسی بازگو کردن حقیقت، عذابآور و دردناک نیست. من باور داشتم اما حیف که حقیقت فقط این است که بدون فریب، زندگی، دشوار است!
از طرفی حرفاش، ماندگارتر از هزاران جلد کتاب بود. جملهای که گفت تاثیرش کمتر از حملهی مغول به ایران نبود.
هرچند در گرداگرد اینهمه مدرک، فخر سخن میفروختم و رنجی گران کشیده بود این تن؛ اما خوب میدانستم که اشتباه بوده هر چه اندوخته بودم. پول زیاد، زمان زیاد و موفقیتی که بهاندازهی مدارک کسب شدهام نداشتم! غمی سنگین دلم را سخت میآزرد، سعی کردم در حضورش بهروی خود نیاورم. راست میگفت اگرچه بهاش نگفتم! سهم زیادی از روزهای قشنگ زندگی در طلب کسب این مدارک گذشت. شبیه کلکسیونری شده بودم که گویی در حال جمعآوری انواع پروانه است او که فقط از حبسکردن لحظههای زندگیاش در قالب شکل پروانهها لذت میبرد نه چیز دیگر... سرشار بودم از هر نشانی که آدمی را میتوانستند به آن نشان از او یاد و یا انتخاب کنند. اما من هیچ نبودم جز مشتی کاغذ و مقوای رنگی که مزین به مُهر و امضای این و آن شده بود. ولی اینهمه نتوانست مُهر تایید یک پیرمرد دهاتی را بگیرد. تمام اینها برای یک موقعیت شغلی خاص و عالی بود که البته نبود، کارفرماها حتی اگر به وزن مقواهای مدارک من حقوق میدادند باز هم قادر نبودند. اما فقط حقوق مدنظرم نبود بسیاری از مدارک برای فخرفروشی بود و من اینرا در هر بحث و گفتگویی بهخوبی میفروختم. بحث کوتاه امروز، پایانِ بلند من بود. یقین داشتم که درست میگوید اما نمیخواستم بپذیرم، راست میگفت، مدرک، نام و نشان تو نیست، مدرک، درک تو را نمیرساند!
بعد از گفتگوی دردناکی که با پدر بزرگم داشتم انگار قالب تهی کردم و گویی آسمان روی سرم خراب شد، هیچ تسکینی کارساز نبود، خود را نهیب زدم:"آخر خود این پیرمرد خرفت از مدرک، چه درکی دارد!؟"
این حرفها هم تسلی دلم نبود، او از تمام ساختههای من یک ویرانه برجای گذاشت و رفت...
نمیدانم از دست او عصبانی بودم یا از دست خودم، چنگ به مدارک قابشده در پارتیشن چوبی انداختم و همه را یکجا به زمین زدم و با خشم زیادی تکتک افتخارات روی دیوار را به کف اتاقم کوبیدم و خُرد کردم.
قروچه شدن دندانهایم را میشنیدم که از حرص بههم فشرده میشد و در گوشم غوغا میکرد، با خشم زیادی گفتم:"
"لعنتی! ... لعنتی! کاش به اتاقم دعوتت نمیکردم! پیرمرد خرفت، دهاتی....!"