آخرین قطاری بود که میشد آسوده و بدون تنهزدن به این و آن سوارش شوم.
همیشه انتظار برای رسیدن یک قطار خلوت یا اندکی خلوت اگرچه آزاردهنده است اما این انتظار هرچقدر هم آزاردهنده باشد به نظرم از تحملکردن بوی زنندهی عرق زیربغل و بوی نفسهای گرسنه و فشارهای عقب و جلو بدتر نیست. هر قطاری که سر میرسید شلوغتر از قبلی بود. آخر وقت بود، بیشتر از یکساعت از انتظارم میگذشت و دیدن مکرر مسافران قطار، که بهزور در کنار هم چپانده شده بودند تا شکل یک ظرف شیشهی ترشی را به تصویر بکشند، مسخرهترین شاهکار مخلوطکردن آدمهای جورواجور بود که میشد به وضوح دید، هر کدام از آنها در خلق این اثر احمقانه نقش داشتند. قطار بعدی که در ایستگاه توقف میکرد پُرتر از قبلی بود بیآنکه کسی از آن خارج شود، همیشه جا برای چندین نفر دیگر داشت، جا نداشت، جا درست میشد! بخوبی میتوانستم تصور کنم که جای نبوده چطور درست میشد! از فضاهای فشرده بههم، شبیه خمیدگی فضا-زمان، از شکمهایی که در منتهاالیه روده جمع شدهاند، از فنر قفسههای سینه که به زور فشرده شده و از مربع چهارشانهها که شکل ذوزنقه بهخود گرفته و از لای برجستگی باسنها که یا ران شخص دیگری در آن بود یا سرش یا دستش و یا...
قطار بعدی و قطار بعدی... یک نفر بهزور پیاده میشد دهنفر بهزور سوار میشدند. بسیاری هم چون من منتظر یک قطار خلوت بودند اما گویی آن قطار خلوت، رویایی دستنیافتنیاست. آنهایی که آستانهی تحمل و انتظارشان به سر رسیده بود، قید کُت و شلوار اتوکشیده و کیف شیک و مهندسی خود را میزدند و شبیه دیگران با فشار و فشار بیشتر، خود را درون این ظرف میچباندند و در دیگران فرو میرفتند. در تعجب بودم که اگر آنها قرار بود بهزور وارد شوند چرا همان قطار اول اینکار را نکردند!؟ اما خوب میشد فهمید که ظرف تحمل آدمها برای حفظ شخصیت هم آستانهای دارد. یک باشعور با دیدن بیشعورها، سعی نمیکند همرنگ آنها شود، اما زمانیکه منافع و آستانهی انتظارش در خطر باشد یا احساس ناکامی کند در این حال شعور، پایینترین سطح از شخصیت فرد میشود و اولویت خود را از دست میدهد و در آنی یک باشعور تبدیل به یک بیشعور شده و حتی گاهاً بدتر از او. دقیقاً اینجا میتوان کاسهی صبر آدمها را دید و کشف کرد، خوب خواهی دید وقتی برخی صبرشان لبریز شود نه خویش را خواهند دید و نه حرمت سپیدی ریش، منفعت هرجایی طلب کند شعور این دسته به آنسو هدایت میشود. تردیدی نیست آنهایی که به این نقطه میرسند لابد این پرسشها را با خود مطرح کردهاند که اصلاً از کجا معلوم قطار بعدی خلوت باشد!؟ از کجا معلوم قطاری از راه برسد!؟ و... همین تردیدها هنگامیکه برایش جواب قانعکنندهای نداشته باشی، برای پُرکردن سریعتر کاسهی صبر کافیاست!
همهی اینها بیشعور نیستند، اگر این دسته هم بهزور خود را در مردم فرو نکنند و شعور را به فراموشی نسپارند حجماشان بیشتر و بیشتر میشد و اگر بهخاطر حفظ ظاهر، به انتظار قطار آخر بنشینند شکی نیست که قطار آخر هم بدتر از قطار اول میشد! پس چقدر خوب است که آستانهی تحمل آدمها متفاوت است وگرنه قطار آخر هرگز خلوت نمیبود! پس شعور دارند که با تحمل سختیِ فرو کردن خود در میان آدمها فرصت خالی گذاشتن قطار بعدی را فراهم میکنند!
آیا قطار آخر یا قطاری خلوت هم هست!؟ این تردیدها سراغ ذهن من هم آمد. یقین داشتم که قطارها بر اساس زمانبندی خود، مسافران را جابجا نمیکند بلکه این مسافران هستند که بر اساس عجلهای که دارند قطاری را برای سوار شدن انتخاب میکنند. اما من نمیخواستم بهزور جایگاه خود را بهدست بیاورم. هرچند کاسهی صبر منم لبریزشده بود اما هنوز به فکر فریب کاسهی ذهنم بودم برای صبر بیشتر. چون صبر بیشتر ظرف بزرگتر میطلبید.
خبری از قطار خلوت نبود از انتهای سیاه تونل، جسد زنده جمع میکرد و به انتهای دیگر تونل میبرد. چندین بار از روی صندلی داغ انتظار بلند شدم که سوار یکی از قطارها شوم تا دم درب آن رفتم. میخواستم بدون هیچ هولکردن و هولدادنی! (بدون از بینبُردن آن شعور کذایی که از خود به تصویر کشیده بودم!) سوار شوم اما از شدت ازدحام دستم به جایی بند نشد و از آن قطار هم جا ماندم. انگار تمام محفظهی این شیشهی بدبو جایی برای من نداشت، بخاطر آنکه ناکامیام را در سوار شدن به روی خود نیاورم و ضایعشدنم را در نگاههای مفتخرانهی آنهایی که سوار بودند، نشان ندهم چند قدم عقب میرفتم و تسلیم میشدم. سپس با شکستی مفتضحانه در انتظار قطار بعدی روی صندلی انتظار میخکوب میشدم.
تا آنکه قطاری دیگر در ایستگاه توقف کرد، دربهای آن بهزحمت باز شد بهگونهای که تمام بدنِ مسافران آن، شکل درب را به خود گرفته بود گوش تا گوش و دهان تا دهان آدم بود، جوانی از آنسو و از پلهها با شتاب زیادی به پایین میدوید و چندین پله را یکی کرد و چند بار هم از روی سرامیکهای براق کفپوش ایستگاه، لیز خورد و فوراً بلند شد با تبحری زیاد، سریع خود را در میان فشردگی مسافران قرار داد که انگار تکه پازلی بود که جا مانده، پس از تکمیل پازل، قطار درهایش را بست و عزم رفتن کرد.
جالب بود قطار برای آن مرد جوان جا داشت اما برای من نه! درحالیکه از من چاقتر و درشتتر بود، دیر آمد و زود رفت. حالا بیعُرضهگیام در کنار انتظار کشیدنم داشت آزارم میداد.
فهمیدم قطار به شعور مسافر اهمیت نمیدهد به افکارت بیتفاوت است اگر طلب کنی که بهاش بپیوندی تو را خواهد پذیرفت! اما افسوس طلبکردن به این شکل، خواستهی قلبی من نبود.
سیل مسافرانی که میخواستند چند دقیقه زودتر به زندگی تکراریاشان برسند، لحظهای فروکش نمیکرد.
در این مدت داشتم فکر میکردم اگر من خود را در قطار اول جا کرده بودم یک ساعت زودتر به خانه میرسیدم، یک ساعت... در این یک ساعت چهکاری میشد کرد؟ خب همینکه میرسیدم یک دوش آبگرم، یک فنجان چایی، یک نخ سیگار. تمام.
پس یک ساعت چیزی نیست، زمان چندان زیادی نیست که برایش دست و پا بشکنم.
اما بدبختی همان یک ساعت نیست اگر که از یک قطار جا بمانی قطاروار از خیلی چیزها جا خواهی ماند، از نبود تاکسی دم مترو تا بستهشدن مغازهها و دیررسیدنهای شبانه که ممکن است با خطراتی که هست هم هرگز نرسی. برای برخی فقط این قطار نیست که باید سوار شوند، قطارهای بعدی و بعدی هم هستند قطارهایی که شعور اینرا ندارند تا منتظر یک مسافر متشخص باشند. رسیدی، رسیدی! در غیراینصورت باید آنجا هم ساعتها انتظار بکشی و خودت را زجرکُش کنی و سرزنش، که چرا همان بارنخست خودت را در قطار اول جا نکردی... ترجیح میدهی حتی دهان در دهان آن بو دهندگان بگذاری، ترجیح میدهی رایحهی مشمئزکنندهی عرق دیگران را با همهی وجودت بو بکشی و جای پای صد نفر را لای باسنات هنوز داشته باشی اما در قطار اول خودت را کاش جا کرده بودی.
بارها البته اندازه گرفتم که یک ساعت فقط یک ساعت دیر رسیدن نیست، گاهاً همین یک ساعت تاخیر، یک عمر دیر رسیدن است! غمم گرفته بود. برای تحمل انتظار باید خودم را با افکار و محاسبات بیهوده سرگرم میکردم، این برای تقویت مغز نبود برای پرتکردن حواس ذهن گرفتار در چنین شرایطی است، پس حساب کردم که بیشتر از یک ساعت است که منتظرم، حدوداً یک ساعت، یعنی ۶۰ دقیقه و به ازای هر ۵ دقیقه یک قطار، بنابراین ۱۲ قطار با ظرفیت استاندارد هر واگن ۲۴۰۰ مسافر که تا ۳۴۰۰ نفر به زور در آن جا میشدند از روبروی دیدگانم در حال گذر بودند. این یعنی من در میان بیش از چهل هزار مسافری که ظرف یک ساعت پیش، سوار بر قطار بودند، نبودم! خود را میگفتم:"چطور جا برای چهل هزار نفر بود اما برای تو نبود!؟"
نمیخواستم از شعورم بگذرم اما بیعُرضهگی داشت دغدغهی بحران انتظار بلندمدتم میشد. اما کاری نمیشد کرد؛ شاید عُرضهداشتن هم همان بیشعوری است، چون یک بیعُرضه در نهایت کاری نمیکند، جز انتظار. نه! برعکس بیعُرضه بیشتر کار میکند اما بیفایده و بیهدف.
در هر صورت دهها بار تلاش کردم تا به عُرضهدار بودنم وانمود کنم که البته موفق هم نشدم و جز خستگی بیشتر چیزی عایدم نشد. من نه یک ساعت بلکه بهنظرم بیشتر از دو ساعت منتظر مانده بودم تا با آرامش خاطر و بدون تظاهر به عُرضهداشتن سوار شوم. ساعتم را نگاه کردم ساعت ایستگاه را، ساعت دست مردم را، ساعت موبایلم، ساعت موبایل دیگران، ساعت بدنم و ساعت ذهنم همگی انتظار طولانی و واماندگی یک مسافر را بهرخ میکشیدند و بیشتر حرصم میدادند،" ساعت ۲۲:۳۰ آه! خدای من، ۲ ساعت و نیم است که من منتظرم!"
قطارها مملو از پیر و جوان، مرد و زن، یکی پس از دیگری، میآمدند و میرفتند، البته به کندی هرچه تمامتر. قطارها، هم به انتظارات مسافران جواب میدادند و هم به انتظار آنها!
هر آمد و شدی گویی بیشتر از یکسال طول میکشید یک انتظار کشندهی بیپایان. بازهم نظری انداختم به ساعتم، ساعت ایستگاه را نگاه کردم، ساعت موبایلم، ساعت بدنم و ساعت ذهنم، سراغ ساعت دست مردم رفتم کسی نبود موبایل هیچ کس دیگری در دید من نبود. باز هم بیشتر حرص خوردم، ساعت ۲۳:۰۰- خود را گفتم:"احمق!، ۳ ساعت است که منتظری!؟"
هیچکس در سکوی انتظار باقی نمانده بود جز من و یک مآمور مترو. در نهایت آخرین قطار با چراغهای روشنش برای بردن لاشهی خستهی من از راه رسید. اما افسوس قطاری که من انتظارش را میکشیدم آنقدر دیر رسید که اصلاً میل به سوار شدنش نداشتم. دربهای آن در سراسر طول قطار یکسان گشوده شد برای مسافرانی که نبود. نه از حجم انبوه آدمهای پرِسشده خبری بود و نه از دربهایی که بهزور باز و بست میشد، هیچکسی پیاده نشد، هیچکسی هم سوار نشد. خوب میدانستم آنهایی که همان اول سوار شدند الان در بستر خوابند و من در تونل زیرزمینی چشم بهراه آمدن یک ارابهی آهنی خلوت بودم. این قطار شاید فقط مرا تا جایی برساند اما من یک قطار میخواستم برای حمل تمام خستگیهایم و آخرین قطار با تمام خالی بودنش، جایی برای حمل خستگیهایم نداشت. خلوت بود آنقدر که شک داشتم راننده هم داشته باشد. با بیحالی تمام بلند شدم و سوار قطار شدم.
سلام
جالب می نویسید مهندس جان
لینکت کردم
موفق باشی
محبت دارید خیلی ممنون از حسن توجه شما ???